• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
بابا سخنرانی داشت و مرا هم با خودش به سالن سخنرانی برده بود. موقع سخنرانی بابا، من روی صندلی‌ای در انتهای سالن نشستم و بی‌اختیار به حرف‌های دختر خانمی که روی صندلی جلوئی با دوستش صحبت می‌کرد گوش می‌کردم. آن دختر خیلی ناراحت بود و بدجوری گریه می‌کرد و می‌گفت: ”تمام درها به رویم بسته شده و هیچ راه نجاتی مقابل خودم نمی‌بینم.“ دوستش هم به او دلداری می‌داد.
بی‌اختیار نگاهم به در ورودی سالن افتاد که به خاطر سرمای هوا بسته بود و هر کسی که می‌خواست داخل یا خارج شود آن را باز می‌کرد و در خود به خود به خاطر فنری که بالای آن نصب شده بود بسته می‌شد. ناگهان چیزی به ذهنم رسید روی شانه دخترک گریان زدم و به او گفتم: ”ببین خانم هر دری که بسته باشد حتماً قفل نیست. شاید فقط کافی است تکانی به خودت بدهی و چند قدمی حرکت کنی و دستت را روی دستگیره بگذاری و آن را هل بدهی یا بکشی! در به راحتی باز می‌شود و تو می‌توانی به سمت جائی که می‌خواهی بروی! این‌که یک جا بنشینی و هی گریه کنی که همه درها به رویت بسته است باعث نمی‌شود که درها خود به خود برایت باز شوند. یعنی اگر هم بخواهند باز شوند آن فنرهای بالای در نمی‌گذارند!“ و با انگشتم فنر بالای در ورودی سالن را نشان دخترک دادم.
دخترک با تعجب به سمت من برگشت و هاج و واج به در ورودی سالن و البته فنر بالای آن خیره شد و گفت: ”حق با توست! هر در بسته‌ای حتماً قفل نیست! چا این را زودتر نفهمیدم!“ بعد از جا برخاست و با عجله از سالن خارج شد.
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
برادر

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
استفاده از تمام نیرو بر علیه مشکلات​
پسر کوچک، مشغول بازي در گودال شني اش بود. او چند ماشين و کاميون کوچک داشت و يک سطل و بيلچه پلاستيکي. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به يک سنگ بزرگ درست وسط گودال شني برخورد کرد. پسرک ماسه ها را به کناري زد، به اين اميد که سنگ را از ميان گودال شن ها بيرون بکشد. ولي سنگ سنگين تراز توان او بود و باز به درون گودال باز مي گشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولي هر بار که فکر مي کرد پيشرفتي در کارش حاصل شده، سنگ به وسط گودال ميلغزيد و باز مي گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشيده شده بود و هنوز تلاش بي حاصلش رابا ناله و درماندگي ادامه مي داد. اشک پسرک از سر نااميدي جاري شد.
در تماماين لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش اين داستان غم انگيز را تماشا مي کرد. درهمان حال که اشک هاي پسرک فرو مي ريخت، سايه بزرگي گودال شني و پسرک را پوشاند.
پدر پسرک با ملايمت اما محکم پرسيد:
"چرا تمام نيروي اي را که در اختيار توست به کارنمي بري؟"
پسرک با حالتي مغلوب در ميان هق هق و با صدايي بريده بريده گفت: "اما پدر من همين کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."پدر به آرامي حرف او را تصحيح کرد: "نه پسرم! تو تمام قدرتي را که داشتي استفاده نکردي.
تو از من کمک نخواستي!” پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال شني به بيرون پرتاب کرد…..
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
طنز سیاه

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
تغییر نگرش ! ...

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم ...



تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی ...



او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا ؟!



من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم ...
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت !



معلم گفته بود انشا بنویسید و موضوع این بود : علم بهتر است یا ثروت ؟!
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید



تو نوشته بودی علم بهتر است



شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود



خودکارش روز قبل تمام شده بود ...



معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد



خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند



گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت ..



من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد



تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید ..



او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید






سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده



من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم ...



تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد ..



او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت .



روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم ...



تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی ...



او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود!!

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی ، کسی را کشته است



تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی



او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه :


برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!

چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم



تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت



او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود



وقت قضاوت بود ، جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند


تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند


او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد ، هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم : من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!


تو خیلی موفقی : تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!


او اما زیر مشتی خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است!!
من , تو , او


هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
 

lich.king

Registered User
تاریخ عضویت
22 می 2010
نوشته‌ها
1,112
لایک‌ها
39
محل سکونت
Icecrown Citadel
تغییر نگرش ! ...


میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
واقعا عالی بود.
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد

روزی از دانشمندان ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10 اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد

روزی از دانشمندان ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10 اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت

بسيار زيبا و هوشمندانه!

**************************************************************


یک داستان هواپیمایی !!!! ...


یک هواپیمایی داشته از تهران میرفته پاریس، وسطای راه یهو صدای خلبان از بلندگوها میاد که :
اَتِنْشِن پلیز! خلبان اسپیکینگ ... مسافرین لیسنینگ! ...
موتور چپ هواپیما از کار افتاده، ولی شما هیچ نترسید! من خودم واردم، هواپیما رو سالم میشونم.

یک مدت میگذره، دوباره صدای خلبان از بلندگوها میاد که :
اَتِنْشِن پلیز! خلبان اسپیکینگ ... مسافرین لیسنینگ ...
موتور راست هواپیما هم از کار افتاده، ولی شما اصلا نترسید!!! من خودم کلی تجربه دارم، تا فرودگاه بعدی هم راهی نیست، هواپیما رو سالم میشونم.

باز یک مدت هواپیما دور خودش میچرخه، دوباره صدای خلبان از بلندگوها میاد که :
اِهم اِهم .... یک دو سه ... امتحان میکنیم ... صدا میاد؟؟؟ اَتِنْشِن پلیز! خلبان اسپیکینگ .... مسافرین لیسنینگ!
همین الان دُم هواپیما کنده شد!!!......... ولی همونطور که گفتم شما اصلاً نترسید!

یک ده دقیقه می‌گذره، دوباره صدای خلبان از بلندگوها میاد که:
اَتِنْشِن پلیز! خلبان اسپیکینگ ... مسافران ریپیت افتر می ! >>> اَشهد اَن‌ لا اله الا‌ الله .....
 
Last edited:

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
قورباغه ی کر!!

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم درمسابقه ی دو بدوند .
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
و مسابقه شروع شد ....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید
اوه,عجب کار مشکلی
اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند..
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو
که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که
برنده ی مسابقه کر بوده !!!


نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس
کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو
ازتون می گیرند-- چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !هیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما
تأثیر میگذاره
پس :

مثبت فکر کنید
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
انتقام

راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت (!)


:happy:
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
عشق

0l0sbez526353v78wlp.jpg


زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.

به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»

آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»

آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»

عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»

زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»

زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»

پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »



آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
فرزاد عزیز ممنون بابت داستان های قشنگت بخصوص داستان آخر بسیار زیبا بود :happy:

تفاوت عشق و ازدواج


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید

کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی

هیچ مناسبتی به من بده.

من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم

پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان

که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت

این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن

وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط

چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه

که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت

کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک

شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل

اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه

تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا

جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی

نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
فرزاد عزیز ممنون بابت داستان های قشنگت بخصوص داستان آخر بسیار زیبا بود :happy:
درود و سپاس بی پایان ، داستان شما هم فوق العاده بود ..

چه چیزهایی ...... در ازای چه چیزی

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، اسکناسی 100 تومنی پیدا کرد
او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد ، این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد

در مدت زندگیش او 296 سکه ی 100 تومنی ، 48 سکه ی 50 تومنی ،19 تا اسکناس 500 تومنی 16 تا اسکناس 1000 تومنی و 2 تا اسکناس 2000 تومنی و یک اسکناس مچاله شده ی 5000 تومنی پیدا کرد یعنی در مجموع 66 هزار و 500 تومن و در برابر به دست آوردن این مبلغ

او زیبایی دل انگیز طلوع خورشید ، درخشش 31369 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی کهاز شکلی به شکلی دیگر درمی آمدند، ندید

پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید ، و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

59137937597315919733.gif


من اگر عمر دوباره داشتم همه چيز را آسانتر مى گرفتم ، فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.
به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم.
بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج و سبزیجات كمتر.
مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى و خیالی كمترى.

من همیشه از اون دسته آدم هایی بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. همه چیز مرتب و سر جای خودش من هرگز جايى بدون یه در جه ی تب ، يك شيشه شربت گلو درد ،يك پالتوى بارونى و يك چتر نمى رم.

اگه عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم. اگه عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتمو وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم.سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك و سینما هم بيشتر مى رفتم.

و

در روزگارى كه تقريباً همه وقت و عمرشون رو وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم.

زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: شادى از خرد عاقل تر است
 
Last edited:

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
عاقبت خیانت

images


يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام
اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي
متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي

و آقا 92 ساله شد !!
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
زیبائی

Child%20Shoes%20-%20Plain%20Ballet%20Slipper%20childrens%20costume%20accessories.detail.jpg


دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های صورتی رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های صورتی رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام .

پ ن : :heart:
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
این داستان به قرن 15 بر می‌گردد

در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.
در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.


image001.jpg


یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای كار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می‌كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم.

تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می‌كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌كنم، به طوری كه حتی نمی‌توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی‌توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می‌گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند.
این اثر خارق العاده را مشاهده كنید.


image002.jpg


اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می‌یابند
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
چهره زشت نفرت

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.

در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود

بسيار عالي آقا فرزاد! داستانها همه بسيار زيبا و تاثيرگذار بودند.


اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می‌یابند


و بله...براي دست يابي به اهداف بي شك به پشتيباني ديگران نياز است.
 
بالا