• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
کاسه چوبي
پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست.

پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.......
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»...
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید ، زیبا و تمام عیار بود ، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد ، پایش را می گرفت و با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.


پیرزن از کنارش رد شد ، جوانک التماس کرد ، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن ، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟!
پیرمردی از دور ، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.



زنان و مردان جوان تر ، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند ، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.


دختر بچه ای به خودش جرأت داد ، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد ، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟


جوانک نگاهی به دختر بچه انداخت و بغضش ترکید. دقایقی دخترک را در آغوش گرفت و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد ، گفت: نمی خوام.


- چی...؟ چیو نمی خوای؟


- نمی خوام غرق بشم.


- تو چی؟


- تو دنیا.


- مگه داری غرق می شی؟


- آره... آره... دارم غرق می شم.


- خوب ، مگه چی می شه؟


- هیچی ، می شم مثل اینا.


- مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه ؟



- نه.



- پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟


- پس از کی بخوام؟


دخترک سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد ، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، دخترک آنجا نبود.



تنها اوست که می ماند
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود

گرچه اين نوشته يك نوشته ايست كه بر اساس واقعيت نوشته شده و يك گزارش شمرده مي شود اما به خاطر تاثيرگذار بودنش تصميم گرفتم آن را به همراه تصاويرش در اينجا قرار بدهم. به هر حال اين هم در نوع خود داستان يك زندگيست:


زندگی خیلی کوتاه است، زمان زود میگذرد
هیچ کسی نمیداند فردا چه اتفاقی میافتد
هرگز همدیگر را تنها نگذارید
همدیگر را دوست داشته باشیم

11.jpg

اوا اکوال (Eva Ekvall) در سن 17 سالگی و به عنوان زیباترین زن ونزوئلا در سال 2001 انتخاب شد و اسم او در لیست زیبا ترین و جذاب ترین زن جهان قرار گرفت...

02.jpg08.jpg13.jpg05.jpg

او با تهیه کننده رادیو به نام John Fabio Bermudez ازدواج کرد و به این زوج خوشبخت یک دختر نیز اضافه شد

09.jpg
اما در سال 2010 زمانی که آنها جشن تولد فرزندشان را گرفته بودند متوجه سدند که اوا دچار سرطان سینه پیشرفته شده و شیمی درمانی آغاز شد

16.jpg


سال گذشته نیز عکس او روی یک مجله چاپ شد با عنوان :سرطان زیباست...

04.jpg

و همسر او نیز عکسی را منتشر کرد که در آخرین لحظات دست اوا را در دستان خود گرفته

18.jpg

و سر انجام در 17 دسامبر 2011 او این دنیا را ترک کرد


07.jpg
 
Last edited:

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
[FONT=&quot]نجار پیری بود، می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.[/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.[/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت :" این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو".[/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT] [FONT=&quot]نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
ايمان
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
داستان دوم(من با خدا غذا خوردم) من با خدا غذا خوردم!

پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
مرواريدهاي زيبا
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش مي‏خرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب مي‏کرد و به مادر کمک مي‏کرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي‏رفت، آن را با خودش مي‏برد. ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه مي‏گفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:‏نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما مي‏دهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانه‏اي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد.
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
سنگتراش روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

Arsenal270

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
62
سن
33
محل سکونت
PC
[h=6]درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود !
پس از اندك زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی كه این آدم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند ...
سخن درویشی كه به جهنم رفته بود این چنین بود: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند ...![/h]
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی‌آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می‌شد.

روزی، دوستی به دیدنش آمد پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعاً عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی شوی، زندگیت بدتر شده. نمی‌خواهم ایمان را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!»

آهنگر پاسخ داد: «در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند که باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن‌ را در ظرف آب سرد فرو می‌کنم، تمام این کارگاه را بخار فرا می‌گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم...»

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. و سپس ادامه داد: «گاهی فولاد نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می‌شود. می‌دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. برای همین آن را کنار می‌گذارم.»

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد: «می‌دانم که خدا دارد ما را در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم این است: خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده... اما هرگز مرا به میان فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن!»
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزی مردی خواب عجیبی دید. او در خواب دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنان می نگرد هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را درون جعبه ای می گذارند.
مرد از یکی از فرشته ها پرسید: شما چه کار می کنید؟!
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت:
اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خدا را از پیک ها
تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشته ها را دید که کاغذهایی را داخل
پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟!
یکی از فرشتگان با عجله پاسخ داد: اینجا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های خداوند و خبر مستجاب شدن دعاها را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب ازفرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب
شده باشد، باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار اندکی جواب می دهند.
مرد پرسید: مردم چگونه باید جواب بفرستند؟!
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده است فقط کافیست بگویند:
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خدایا شکر[/FONT]

[/FONT]
 

sepide joon

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2012
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
1,134
محل سکونت
همین نزدیکی ها
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.

رفتي و در آخرين نگاهت خوندم چقد دلم برات تنگ شده
رفتي و در آخرين قدمهات ديدم كه چقدر برام عزيز بودي
رفتي و من را با يه عالمه خاطره تنها گذاشتي
حالا وقتي فكر مي كنم مي بينم
تو قلبم را با خودت بدري هر كجا كه خواستي
هركجا كه هستي بدون يادت به جاي قلبم مي تپه
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

۶ سالمه ... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... چند روزی میشه که مامان خونه نیست ...
چشاش خیلی قشنگه ... روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده ...

۱۷ سالمه ... مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ... یعنی بابا رو ترک کرد ... لیلا بازم قهر کرده ...
جدیدا خیلی بی رحم شده ... هرچی دلش می خواد میگه ...
...
۲۴ سالمه ... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... هی ...

۳۱ سالمه ... بابا به رحمت ایزدی شتافت ... شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ... ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...

۴۶ سالمه ... خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !

۵۲ سالمه ... پسر لیلا کارمند منه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...

۶۱ سالمه ... یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ...
به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...

 

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
[FONT=&quot]یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.[/FONT] [FONT=&quot]او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟[/FONT] [FONT=&quot]کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند. [/FONT] [FONT=&quot]خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت. [/FONT] [FONT=&quot]یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟[/FONT] [FONT=&quot]طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد! [/FONT]
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
33
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا*ب*کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه*اش درحال آویزان کردن رخت*های شسته است و گفت: لباس*ها چندان تمیز نیست. انگار نمی*داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس*شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس*های شسته*اش را برای خشک شدن آویزان می*کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می*کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس*های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده*ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده." !!!!!!

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره*هایمان را تمیز کردم! !!!!!!!!!!!!!!!!!





http://forum.persiantools.com/t223211.html
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
33
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های

تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه

زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:

«پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


http://forum.persiantools.com/t223211.html
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
«مدتی پيش در المپيک معلولان در شهر سياتل؛ ۹دونده درخط شروع براي مسابقه صـد مترايستاده بودند؛
تيرشروع مسابقه شليک شد؛دونده‌ها سعی می‌کردند بدوند و برنده شوند.ناگهان پای یکی ازآنها پيچ خورد
وافتاد و شروع به گريه کرد.هشت دونده ديگر پس از شنيدن صدای گريه او دست ازمسابقه کشيدند و
بازگشتند.يک دخترعقب مانده ذهنی کنار او نشست،او را در آغوش گرفت و به او دلداری داد.سپس همه
دونده‌ها در کنار هم راه رفتند تا به خط پايان رسيدند...

تمامی جمعيت حاضر در استاديوم ايستاده بودند و براي آنها دست می‌زدند... تشویقی که مدتی بسيار طولانی ادامه پيدا کرد. کسانی که نظاره گر اين صحنه بودند هنوز درباره آن حرف می‌زنند. می‌دانيد چــرا؟ زيرا اين حادثه عميقاً در قلب ما تاثير گذاشت و ما همه می‌دانيم چيزهای مهمتری از برنده شدن يک نفر در دنيا وجود دارد.»


کمک کردن به ديگران اين است که آنها هم موفقيت را تجربه کنند، حتی اگر به اين معنی باشد که قدم‌های
خود را آهسته‌تر کنيم و در شيوه زندگی خود تغييراتی ايجاد کنيم.
 
بالا