• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

FERI KHAN

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
986
لایک‌ها
3,164
محل سکونت
Heaven
مردی دیر وقت و خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسی؟
بله حتما.چه سوالی؟
بابا!شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد:این به تو ربطی نداره.چرا چنین سوالی میکنی؟
پسر:فقط میخواستم بدونم.
بابا:اگر باید بدانی/بسیار خب...10 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید.بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشه 5 دلار به من قرض بدی؟!
مرد عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که پولی برای خریدن اسباب بازی های مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی.سریع به اتاقت برگرد و فکر کن چرا این قدر خود خواه هستی.من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتار های کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز عصبانی شد.:چطور به خودش اجازه میدهد همچین سوالی از من بپرسد؟!
بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد با پسر کوچکش بد رفتاری کرده است به همین دلیل به سمت اتاق پسر رفت.
خوابی پسرم؟
نه پدر/بیدارم.
من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم.امروز کار سخت و طولانی داشتم.بیا این 5 دلاری که می خواستی..
پسر کوچولو گرفت و از خوشحالی فریاد کشید.بعد دستش را زیر بالشش برد و مقداری پول بیرون آورد.
مرد عصبانی شد و با ناراحتی گفت:تو که خودت پول داشتی/چرا باز هم از من پول گرفتی؟
پسر کوچولو گفت:پولم کافی نبود.ولی من حالا 10 دلار دارم.آیا می تونم یک ساعت از کار شما رو بخرم تا فردا زودتر به خونه بیای؟
من شام خوردن با شما رو خیلی دوست دارم....

:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
تکراری و قدیمیه ولی خیلی جالبه :دی


چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!

داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي

در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:




مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود.

پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان.

بانك شما ورشكست شد.اعتبار شما از بين رفت

و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد.

من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربا
ن!
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.
______________________________________________
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
آرامش مال کسی است که صادق است
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند.


چرا عصبانی هستم ؟
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
زمانی برای دوست داشتن

یادت می آید روزی را که گفتی دوستم داری
و من نگفته می دانستم این حرف دلت را
آه چطور ممکن است که آن روز را فراموش کرده باشی
پس فردا را می گویم
دو روز بیشتر که فاصله بینش نیست

نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

naze

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 می 2012
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
10
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،
اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.

فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است.
جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …

وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت:
آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم.
فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت:
بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید:
مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟

جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند.
اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید

و دید مسافر کنارش یک مرد سیاهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”

زن سفید پوست گفت:

“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”

مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند،
اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت:

“قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید
و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
وجدان انسانی

یه روز وجدانم رو قاضی کردم تا ببینم چه نوع انسانی هستم
و در نهایت قاضی حکم اعدامم رو صادر کرد
و دقیقا از همون روز به بعد از دستش فرار می کنم

نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
حسرت دیدار

با آشفتگی به ساعت مچیش نگاه کرد

وااااااااااای….

دید هنوز دو سااااااعت دیگه تا وقت قرارش مونده

فک کرد شاید ساعتش داره بهش دروغ می گه

از یکی دیگه ساعت پرسید، ولی اون یکی دیگه هم همون رو گفت

از ۴۰ نفر دیگه هم پرسید و همه توی بیان حرف دروغ راست می گفتند !!!

و در طی ۱۰ سال از هر کی که ساعت پرسید، دید هنوزم دو ساعت به وقت دیدار مونده…

از خواب پرید

خوشبختانه دو ساعت هنوز به وقت دیدار با دختر مورد علاقه اش مونده بود ….

نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
گوهر عشق

روزی در بیابان راهم را گم کرده بودم…

پس از مدتی به جائی رسیدم که مراسم عروسی برپا بود بدون داماد !

به من گفتند بیا داماد شو، هر آنچه که بخواهی از دنیا می دهیمت

اما من عشق می خواستم

نداشتند…

نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
بهانه دیدار

زنگ خونمون رو زدند

وقتی پرسیدم کیست ، دختر همسایه بود که پاسخ داد : آش نذری آورده ام

وقتی رفتم دم در به جای آش قلبش را دیدم که در دستش تند تند می طپید.

اما انگار قلبش کمی شبیه کاسه آش بود…

نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
به اميد روزي كه هيچكس لباس سياه عزيزش رو نپوشه و هيچ كودكي دردي به نام بيماريهاشي خاص نداشته باشه
 

mehdifx2006

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2012
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
4
1336755265_ghrvr-v-tkbr.jpg
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.​
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.​
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .​
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:​
اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
 

mehdifx2006

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2012
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
4
1336755265_ghrvr-v-tkbr.jpg
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.​
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:​
اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
 

mehdifx2006

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2012
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
4
1813-11-936037i195-981.gif


[h=1]خاطره جالب و واقعی[/h]

داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک رد میشم بعد میرسم به ایستگاه اتوبوس، توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!


من فکر کردم الان میخواد بگه من پول میخوام که بابام رو ببرم دکتر و از این حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شاید کار دیگه ای داشته باشه منم همینطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من باید بابام ( بعد پیرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکی نور آدرسش نوشته توی خیابان ولیعصر، خیابان اسفندیاری!
گفتم خوب؟!
با یه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نیستیم کجاست توی این شهر خراب شده از هر کی هم می پرسیم اصلا به حرفمون گوش نمیده! بیشعورا جوابمونو نمیدن (اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو این شهر خراب شده وقتی آدرس میخوای باید بی مقدمه بپرسی فلان جا کجاست اگر سلام کنی یا چیز دیگه بگی فکر میکنن میخوای ازشون پول بگیری!
بعد از اینکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شدیم، چقدر بد شدیم وچقدر زود قضاوت میکنیم، خود من تا حالا به چند نفر همینجوری بی محلی کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه دیگه پول میخواد!
طفلی زن بیچاره خیلی دلم براش سوخت که فقط به خاطر اینکه فقیر بود و ظاهرش فقرش رو نشون میداد دلش رو شکسته بودیم…

* از خاطرات دوستی عزیز
 

mehdifx2006

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2012
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
4


روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت:

نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند، را نشنیده‌ای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
[FONT=&quot]« گل صداقت »[/FONT]
[FONT=&quot]سالها پیش در یكی از مناطق چین باستان، شاهزاده ای آماده تاجگذاری می شد اما بنا به قانون، باید اول ازدواج میكرد. از آنجا كه همسر او ملكه آینده می شد، باید دختری را پیدا می كرد كه بتواند به طور كامل به او اطمینان كند. بنابر این با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند و دختری را كه سزاوار ازدواج با امپراطور باشد، انتخاب نماید.[/FONT] [FONT=&quot]دختر خدمتكار قصر نیز عاشق شاهزاده بود و با وجود اینكه می دانست فقط زیباترین و ثروتمندترین دختران دربار در آن مجلس حضور دارند، تصمیم گرفت از این فرصت استفاده كرده و دست كم یك بار از نزدیك، شاهزاده را ببیند. سرانجام روز موعود فرارسید و شاهزاده در میان درباریان ایستاد و شرایط رقابت را اعلام كرد:[/FONT] [FONT=&quot] " به هر یك از شما دانه ای می دهم. فردی كه بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملكه آینده چین می شود."[/FONT] [FONT=&quot]دختر، دانه را گرفت و در گلدانی كاشت و از آنجا كه مهارت چندانی در باغبانی نداشت، با دقت و بردباری زیادی به خاك گلدان رسید. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. او هر چیزی را امتحان كرد. با كشاورزها صحبت كرد، آنان راه های مختلف گلكاری را به او آموختند اما هیچكدام از این راهها، نتیجه نداد. هر روز احساس میكرد از رویایش دورتر شده اما عشقش مانند قبل، زنده بود.[/FONT] [FONT=&quot]سرانجام، شش ماه گذشت و هیچ گلی در گلدانش سبز نشد. با این كه چیزی برای نمایش نداشت اما می دانست در آن دوران، چقدر زحمت كشیده، بنابراین با مادرش صحبت كرد كه اجازه دهد در روز و ساعت موعود به قصر برود. در دلش می دانست این آخرین ملاقات با معشوق است. روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی منتظر ماند و دید همه دختران دیگر، نتیجه های خوبی گرفته اند: هر كدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدان های خود داشتند.[/FONT] [FONT=&quot]لحظه موعود فرا رسید، شاهزاده وارد شد و هر كدام از گلدان ها را با دقت بررسی كرد. وقتی كارش تمام شد، نتیجه را اعلام كرد. دختر خدمتكار، همسر آینده او بود. همه حاضران اعتراض كردند و گفتند كه:[/FONT] [FONT=&quot] "شاهزاده درست همان فردی را انتخاب كرده كه در گلدانش، هیچ گلی نروییده است."[/FONT] [FONT=&quot]شاهزاده با خونسردی، دلیل انتخابش را توضیح داد و گفت: [/FONT] [FONT=&quot]"این دختر، تنها فردی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند، گل صداقت. همه دانه هایی كه به شما دادم، عقیم بودند و امكان نداشت گلی از آنها بروید."[/FONT]
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
روزي خواجه حسن مودب شنيد كه عارفي بزرگ به نام ابوسعيد ابوالخير به نيشابور آمده و منبر ميرود و موعظه ميكند و از فكر و دل اشخاص خبر ميدهد ؛ خواجه حسن مودب كه يكي از مخالفين اهل عرفان بود و پول و ثروت دنيا او را مست كرده بود ؛ اين گونه سخنان را باور نمي كرد و آنها را غير واقعي مي دانست و بعلت كنجكاوي به شهرت ابوسعيد ؛ خواجه به مجلس ابوسعيد رفت و به سخنان او گوش داد ؛ در ميان سائلي برخاست و گفت : كمكم كنيد لباس ندارم .
ابوسعيد از مردم امداد طلبيد و باز خواجه مودب با خود فكر كرد :
"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فكر اوليه بر او غلبه كرد كه اين لباس گرانقيمت است و..... تا سه بار سائل كمك خواست و اين فكر مدام به مودب خطور كرد .
در اين بين پير مردي كه كنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعيد پرسيد:
آيا خدا با بندگان خود سخن ميگويد ؟
ابوسعيد گفت : بلي ! صحبت ميكند كما اينكه در همين ساعت ؛ خداوند به مردي كه پهلوي تو نشسته است سه بار فرمود : اين لباس را به سائل بده ولي او گفت اين لباس را از آمل برايم آورده اند و خيلي گرانقيمت است و آن را نداد

شيخ حسن مودب كه اين سخن بشنيد ؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پيش شيخ رفت و بوسه بر دست شيخ زد و لباس خود را فوري به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شيخ قرار گرفت و...............

آيا تاكنون شما نيز متوجه نداي خداوند شده ايد ؟
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقه ای فرود آمد و همه را کشت.
اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت.
پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و
در وسط، چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد:
- روزبخیر
- روزبخیر
- اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟
- اینجا بهشت است.
- چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم.
- میتوانی وارد شوی و هر چقدر میخواهی آب بنوشی.
- اسب و سگم هم تشنه اند.
- واقعاً متأسفم ورود جانوران به اینجا ممنوع است.
مرد ناامید شد.
چون خیلی تشنه بود.
اما حاضر نبود آب بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه ای رسیدند.
راه ورود به مزرعه دروازه قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی که در دو طرفش قرار گرفته بود باز میشد.
مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود خوابیده بود.
مسافر گفت: روز بخیر.
مرد با سرش جواب داد.
مسافر: ما خیلی تشنه ایم. من، اسب و سگم.
مرد با دست به جایی اشاره کرد و گفت:
میان آن سنگ ها چشمه ای است.
می توانید هرچقدر که می خواهید آب بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند.
مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند.
مرد گفت هروقت دوست داشتید برگردید.
مسافر پرسید: میخواهم بدانم نام اینجا چشیت؟
- بهشت.
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر خیران ماند.
- باید جلوی دیگران را بگیریند تا از نام شما استفاده نکنند.
این اطلاعات غلط میتواند باعث سردرگمی زیادی شود.
- کاملاً برعکس.
در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند.
چون تمام کسانی که حاضرند بهترین دوستان شان را ترک کنند، همانجا می مانند.
 
بالا