• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
[FONT=&amp]پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد .
او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
[/FONT]
[FONT=&amp]تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .[/FONT] [FONT=&amp]پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

[/FONT]
[FONT=&amp]پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .[/FONT] [FONT=&amp]من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت[/FONT][FONT=&amp] محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. [/FONT] [FONT=&amp]من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .[/FONT] [FONT=&amp]دوستدار تو پدر

[/FONT]
[FONT=&amp]پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
[/FONT]
[FONT=&amp]
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

[/FONT]
[FONT=&amp]4 صبح فردا 12 نفر از مأموران [/FONT][FONT=&amp]FBI[/FONT][FONT=&amp] و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . [/FONT] [FONT=&amp]پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟ [/FONT] [FONT=&amp]پسرش پاسخ داد :

[/FONT]
[FONT=&amp]پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم . [/FONT]
 

pool

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
3,880
لایک‌ها
10,697
کشتی به گِل نشسته

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌یک نقش مهم‌تری دارند. بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به‌دست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی حرکت نمی‌کند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی‌کند، کشتی به گِل نشسته است!»
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
[FONT=&quot]«تصویر آرامش»[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین شکل آرامش را تصویر کنند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رود های آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.[/FONT]​
[FONT=&quot]پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد. اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی تصویر دریاچه آرامی که کوههای عظیم، آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند در گوشه چپ دریاچه خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود و دود از دودکش آن بر می خواست.[/FONT]​
[FONT=&quot]تصویر دوم نیز کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها به طور بی رحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو با تابلوهای دیگر هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد در بریدگی صخره ای، جوجه پرنده ای را می دید، آنجا در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی آرام نشسته بود.[/FONT]​
[FONT=&quot]پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده مسابقه بهترین تصویر آرامش، تابلوی دوم است. بعد توضیح داد که: آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود، این تنها معنای حقیقی آرامش است[/FONT]​
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
Post79.png



پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون…
برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها…
برای بوی کاغذ نو…
برای شونه به شونه
ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو…
برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم…
برای خونه ای که توی خیال
ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده…
وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…

منبع
 

pool

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
24 می 2006
نوشته‌ها
3,880
لایک‌ها
10,697
لباس‌های کثیف

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالاً باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا این‌که حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!» مرد پاسخ داد:
«من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
 

ijtihad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 دسامبر 2012
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
0
ساعت6:30،الهام 23 ساله با صداي آهنگ موبايلش از خواب بيدار مي‌شود.
ساعت6:40، وضو مي‌گيرد و نماز مي‌خواند.امروزبرخلاف روزهاي گذشته بعد از نماز صبح خوابش نمي‌گيرد براي همين چند آيه قران مي‌خواندو بعد از صرف صبحانه آماده مي‌شود كه به دانشگاه برود.
ساعت۷، لباسش را مي‌پوشد و بعد از آرايش خودش، از خانه خارج مي‌شود.
ساعت۷:۱۰، طبق معمول در ايستگاه اتوبوس،منتظراتوبوس است.
ساعت ۷:۲۰، الهام بر روي صندلي اتوبوس نشستهاست. چند ايستگاه بعد اتوبوس شلوغ مي‌شود
ساعت ۷:۲۷، زني ميانسال روبه‌روي الهامايستاده است الهام مي‌خواهد بلند شود و جايش را به آن زن دهد ولي با خود مي‌گويد:بي‌خيال من خسته‌ترم اين قديمي‌ها روغن حيواني خورده‌اند ولي ما شير خشك و پفك! پسطاقتش از من بيشتره بذار وايسته يه كم لاغر بشه!
ساعت9، به دانشگاه مي‌رسد سريع به سمت كلاسمي‌رود در راه طبق معمول به سرعت ادکلنش را از كيفش در‌مي‌آورد و به خود مي‌زند.
ساعت9:02 وارد كلاس مي‌شود همه دانشجويان سركلاس نشسته‌اند الهام طبق معمول بر روي صندلي آخر كلاس مي‌نشيند، پسرهاي كلاس يكچشمشان به استاد و يك چشماشان به الهام است. صداي پچ پچ پسرهاي كلاس، استاد راناراحت مي كند.
ساعت11 كلاس تمام مي‌شود يكي از پسرهاي كلاسبه سمت الهام مي‌رود و از او چند سئوال درسي مي‌پرسد. الهام هم جزوه درسي‌اش را بهاو مي‌دهد تا فردا برايش پس بياورد.
ساعت12 وقت نماز و ناهار است.
الهام مي‌خواهد برود نمازش را بخواند؛ تلفنهمراهش زنگ ميزند. دوستش پشت گوشي است او مي‌گويد:بيا بريم رستوارن نزديكدانشگاه.امروز ناهار مهمون مني.الهام مي‌گويد بذار نمازم رو بخوانم بعدش ميام. امادوستش مي‌گويد: يه ساعت بيشتر وقت نداريم نمازت را بذار بعداً بخون.
ساعت12:10 وقتي كه الهام از دانشگاه خارج مي‌شوداحساس مي‌كند كه پسرهاي دانشگاه به او نگاه مي‌كنند. الهام از اين نگاه ها چندانبدش نمي‌ايد.
ساعت16، وقتي كه كلاس‌هاي الهام تمام مي‌شودبراي اينكه زودتر به خانه برسد و فيلم مورد علاقه‌اش را ببيند، بجاي اتوبوس ازتاكسي استفاده ميكند.
ساعت16:10، پسري در وسط راه سوار تاكسي مي‌شودو در كنار الهام مي‌نشيد. آن پسر خودش را به الهام نزديك‌تر مي‌كند ولي الهام خودشرا جمع مي‌كند و كيفش را بين خود و آن پسر مي‌گذارد.
ساعت16:30، الهام خدا خدا مي‌كند كه سريعتربه خانه برسد.
بالاخره الهام از ماشين پياده مي شود تا برايرفتن به خانه به آن طرف خيابان برود
الهام در حال رد شدن از خيابان است كه تلفنهمراهش زنگ مي‌خورد. الهام يك لحظه حواسش پرت مي‌شود.
ساعت16:40، الهام با ماشيني تصادف مي‌كند.
ساعت17:30، الهام در بيمارستان است.
ساعت18،الهام مي‌ميرد.
*نكير به منكر مي‌گويد پرونده الهام هم بستهشد.
از اين ثانيه به بعد ديگه وقتش دست خودش نيستبايد دقيق حساب كنيم.الهام از 24 ساعت آخري كه در اختيار داشته 19 ساعت و 18 دقيقهكار بيهوده، 4ساعت و 42 دقيقه و 13ثانيه كار شيطان پسند، و يك ساعت كار خداپسندانهانجام داده.
بايد پرونده 8280 روزي كه الهام در اين 2۳سال عمر كرده را دقيق حساب كنيم.
منكر به نكبر ميگه: همزمان با الهام 20 نفرهمسن او از دنيا رفتند.
اي كاش همسالان الهام مي‌دانستند كه در هرثانيه 17 جوان بدون هيچ بيماري و توسط حادثه از دنيا مي روند.
شايد نفر بعدي من يا شما باشيم...
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.

زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.
پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.
اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.
در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که:

هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد. من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد.....
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب، رنگ آسمان تغییر می کند؟»
میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند، گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطراف می بینی، لذت ببری.»
میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیت ها را با منطق بیان کنی» در همین حال، هزارپایی از کنار آنها می گذشت.
میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: «هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می دهی؟»
هزارپا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.»
میمون دوم گفت: «خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می خواهد.»
هزارپا نگاهی به پایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت می دهم. نه، شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...»
هزارپا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، ناموفق تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه بدهد، ولی متوجه شد که نمی تواند.
با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی سرم آوردی. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.»
میمون دوم به اولی گفت: «می بینی؟ وقتی سعی می کنی همه چیز را توضیح دهی، این طور می شود!»
پس دوباره: به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

نویسنده: فهیمه ارژنگی
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
نقل شده :
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

...
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.

 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.


پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…


پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.


اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.


صبح روز بعد...
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید...
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
مامور اداره ماليات (آی آر اس) تصميم ميگرد تا پدر بزرگ پيری را حسابرسی بکند و اورا با فرستاده احضاريه ای به اداره ماليات فرامی خواند. حسابرس اداره ماليات شگفت زده می شود هنگامی که می بيند پدربزرگ همراه وکيلش به اداره آمدند. حسابرس می گويد: «خوب آقا؛ شما زندگی بسيار لوکس وفوق العاده ای داريد ولی شغل تمام وقتی هم نداريد، که می تواند گويای اين باشد که شما ميگوييد ازراه قمار اين پولهارا بدست می آوريد. خاطرجمع نيستم اداره ماليات اين موضوع را باور دارد.

پدربزرگ پاسخ میدهد من يک قماربارز ماهری هستم آيا حاضرید آنرا با يک نمايش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.



پدربزرگ میگويد، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگيرم. حسابرس يک لحظه فکر میکند و می گويد. شرط. پدربزرگ چشم شيشه ای خودرا در می آوردو آنرا گاز میگيرد. حسابرس چانه اش از شگفتی می افتد.



پدربزرگ می گويد، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم ديگرم را هم گاز بگيرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هردوچشم نابينا باشد فوری شرط را می پذيرد. پدربزرگ دندان های مصنوعی اش را درمی آورد و چشم بينای ديگرش را گاز میگيرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسيار ناراحت است که سه هزار دلار به اين مرد باخته است و وکيل اين آقا هم شاهد ماجرا است، دراين زمان بسيار ناراحت واعصابش خط خطی است.

پدربزرگ می گويد میخواهی دوبرابر بکنی يا بی حساب بشويم، شش هزار دلار باشما شرط میبندم که اين سوی ميز شما بايستم و از اينجا به آن سبد آشغال ادرار کنم بدون اينکه قطره ای به زمين بين ايندو بريزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسيار محتاط است و با دقت نگاه ميکند و تصميم میگيرد که امکان ندارد اين پيرمرد بتواند چنين هنری را از خود نشان بدهد بنابراين می پذيرد. پدربزرگ در کنار ميز تحرير می ايستد و زيپ شلوار را بازمیکند ولی باوجوداينکه با فشار لازم کاررا انجام میدهدولی نمی تواند جريان را به سبد آشغال برساند وبنابراين تمام ميز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.


حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، وباخودمیگويد يک زخم باخت را به يک پيروزی مبدل کردم.


ولی وکيل پدربزرگ را میبيند که سرش را ميان دستهايش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکيل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز بامدادان هنگاميکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاريه دريافت داشته بامن 25 هزار دلار شرط بست که به اينجا بيايد و به سرتاسر ميزتحرير شما ادرار خواهد کرد و با اينکارش شما بسيار هم خوشحال خواهيد بود.



من همه اش بشما میگويم! با مردان وزنان پير سربسر نگذاريد.!!
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راستکنی.پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم. کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم. بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد. بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلیبهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد. همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟ "او زیر واگن است."
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد،

به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی. زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو

به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده. زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید

مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت: آری. زن

با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در

ناز و نعمت را تجربه کنم.

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای

در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ”فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش

وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ

آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با ۱ میلیون تومان

مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند …
برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست !
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست !
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم !
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم !
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوتر از دیگری می رود !
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم !
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، …
ماموران گفتند :
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید … !
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
اصل كل كل از روزي شروع شد كه ابرام پرپري اون كفتر سبز ابلق را خريد. مثل شير، سر تيغه غوغو مي كرد . سينه اش را پف مي كرد و دمش را مثل چتر باز مي كرد و دور خودش مي پيچيد . كفتراي ابرام پرپري وقتي به پرواز در مي آمدن مثل يك ابر سياه متحرك تو آسمون محله مي پريدند .كار ابرام كفتر بازي بود. شغلشم كفتر فروشي . يك چخ بزرك سر محل داشت كه توش از كفتر بغدادي بگير تا پاپري هاي هيكل بزرگ و .....گندم هم مي فروخت و گاه گداري تور هم مي بافت .از بس روي بوم خونش كبوتر، پر داده بود بهش مي گفتن ابرام پرپري و.......در مقابل عباس بغدادي كه كارش پرورش كفتراي بغدادي بود.عباس دو ميدان پايين تر بود . گاهي توي آسمون گله هاي كفتر به تيپ و تاپ هم مي زدن و قاطي پاطي مي شدن و چيزي عايد ديگري ميشد وهمين مي شدمعركه ......بده بستون عباس بغدادي و ابرام پرپري شروع مي شد . هرجا كه مي نشستند از كفتر و مهارتهاي خودشان اختلاط مي كردند.
تو همين هيرو وير بود كه شرط كردن تا دوتا كفتر ازيك مسافتي را ول كنن تا اونا به خونه برگردن . ابرام پرپري كار وشروع كرد و اون كفتر سبز ابلق را اول از وسط ميدان ول كرد و سبز ابلق چرخي زد و دوتا ملق هم زدو دست دست كنان شيوه كرد سر تبغه و نشست لب ديوار بوم ابرا م .بعد ابرام از سر ميدان ول كرد .كفتر ستيغ كرد سينه آسمون و چرخي زدو نشست لب تيغه . ابرام مشتي گند م پهن كرد روي زمين و خودش را مثل كفتر كوچيك كرد و بق بقو كرد. سبز ابلق بادي به سينه انداخته و غوغوكنان نشست رو بوم .يك هفته اي گذشته بود كه حالا ابرام پرپري اون سبز ابلق را از مسافتهاي دورتر رها ميكرد خودش را مي رسوند وسط شهر و كفتر را ميگرفت تو دوتا مشتش و اون را پرتاب ميكرد آسمون و كفتر بعد از چرخي راه را پيدا مي كرد و ابرا پرپري با موتور پاپي اون مي شد و بعد از يكي دو ساعت كه ميرسيد به محله و خونه ابرام .سبز ابلق دوري پيروزمندانه توي آسمون محله مي زد و گلوله ميكرد سمت تيغه ابرام و مي نشست و باز همان آش و همان كاسه .با ز ناز و اطفارهاي كفتر و بغ بغوهاي ابرام و......حالا ابرام پرپري از هرجاي شهر اون سبز ابلق را ول ميكرد زود تر از ابرام مي رسيد خونه و سر تيغه محشري بپا ميشد . انگاري شصت كفتر با خبر شده بود كه داره چه كار ميكنه.
دوروزي به روز قرار با عباس بغدادي نمونده بود كه ابرام پرپري تصميم گرفت كه سبز ابلق را از حرم و اونم حرم امام رضا ول كنه . حرمي كه سرشار از كفتر بود.مي خواست بفهمه سبز ابلق از ميون اون همه كفتر مي تونه راه را پيدا كنه و يا اينكه از شهر بهتر راه خونه رو ياد گرفته يا از حرم و.......اينكه رفت حرم و سمت راست سقاخونه و روبروي پنجره فولا به طوري كه از مشبك هاي پنجره فولاد ضريح آقا پيدا بود . سبز ابلق را وسط دو مشت گرفت و كاكلش را بوسيد.كفتر هاي سفيدآقا اطراف صحن بودن . به چشم ابرام كفتراي آقا چقدر معصوم مي آمدن . رها بودن . بدون تور ...بدون تيغه ....بدون چخ ...بدون.......گرگ و ميش بود و چراغاي حرم روشن ......
ابرام بعد از بوسيدن سبز ابلق هر چه نيرو داشت در دو بازوش خلاصه كرد و سبز ابلق را به آسمون پرت كرد.كفتر بعد از پرتاب به آسمون بالها را واكرد و چرخي توي صحن زد . بعد بلند پروازي كرد و دور گنبد طلاي آقا چرخي زد. نه يك دور نه دو دور ...كه هفت هشت دور چرخ زد تازه توي اين معركه معلق هم مي زد و بعد كه خسته شد پهلو گرفت و روي گنبد طلايي آقا نشست .بيرق سبز گنبد طلا مثل شعري در احتزاز بود . ابرام لب پله هاي سقاخونه نشست و چشم دوخت به گنبد آقا و با خودش گفت : كاش من بال مي داشتم و دور گنبد آقا ميچرخيدم .......ابرام منقلب شده بود و رطوبت به چشمش نشست .
از برگشتن سبز ابلق به خونه نا اميد شد و موتورش را سوار شد و تاخت سمت خونه . فرداي اون روز ابرام كل كفترا رو كيسه كرد و رفت مثل پروانه وسط باغي اونا رو تو صحن سقاخونه اسمال طلا رها كرد .همه دارو ندارش كه كفتراش بود را نذر آقا كرد و.....موتورش را سوار شد و رفت دم درخونه عباس بغدادي و گفت : عباس كفترا رو نذر آقا كردم و هيچي ندارم . من شرط رو باختم و تو بردي......حال هرچه توبگي .......
ابرام موتورش را سوار شد و گازيد سمت خونه . خورشيد دامن طلايي اش رو از روي زمين جمع نكرده بود كه ابرا رسيد خونه و ديد سبز ابلق روي تيغه اس وداره غوغو مي كنه . پف كرده و پراي سينه اش مثل گل واشده بود و تنها لب بوم مي چرخيدو... تا ابرام پرپري را ديد . بال واكرد و به سمت حرم پرواز كرد.
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
[FONT=&amp]کریم خان زند هر روز در ارگ شاهی می نشست برای رسیدگی به مشکلات و شکایات مردم آن ها را به حضور می پذیرفت. روزی مردی را به دربار آوردند که تا چشمش به کریم خان افتاد شروع کرد به گریستن ؛ طوری که نمی توانست صحبت کند. بعد از این که او را آرام کردند مورد دل جویی شاه قرار گرفت و کریم خان از خواسته اش پرسید. مرد گفت: «من از مادر نابینا متولد شدم و سال ها با وضع اسفباری زندگی کردم تا این که روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و متوسل به مرقد مطهر ابوی شما شدم. در آن مزار متبرک آن قدر گریستم که به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب پدر شما را دیدم که به سراغم آمد و دستی به چشمانم کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! وقتی بیدار شدم خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد !» مرد که انتظار صله و هدیه داشت، با تعجب دید کریم خان خشمگین شده و دستور داد که دژخیم بیاید و چشمانش را در آورد. پس از این که با وساطت درباریان وکیل الرعایا از این کار منصرف شد، رو به مرد چاپلوس کرد و گفت:«مردک پدر سوخته! پدرم تا وقتی زنده بود در گردنه بیدسرخ خر می دزدید. وقتی شاه شدم عده ای متملق برای خوشایند من و از روی چاپلوسی برایش آرامگاه ساختند. اکنون تو درغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را در می آوردم تا بروی و برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!»[/FONT]
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
نه!هرچه فکر میکرد میدید این حقش نیست...هر چه فکر میکرد میدید هوس صاحب خانه برای برج ساختن به او ربطی ندارد...می دید او تاوان هیچ را پس میدهد...پس از این همه سال که از سایه اش استفاده میکردند و در هوایی نفس میکشیدند که او دمیده بود و لباس سبز رنگ جانش را زینت میکردند نباید این طور میشداین انصاف نبود...نگاهی به خراش های روی گوشت چوبین تنش انداخت.از طرف سارا،لیلا و زهره!
حالا در این آخرین لحظات از همه متنفر بود.از صاحب آن عمارت متنفر بود...از تک تک دانش آموزانی که روزی در آنجا درس خوانده بودند متنفر بود...از این مردان تبر به دست متنفر بود...از سارا لیلا و زهره هم متنفر بود...از همه متنفر بود.همه به جز...یک نفر!همه به جز بهار!
اولین بار بهار را روز اول مهر دیده بود.با مادرش آمده بود.صدای خنده های بهلر همه جا را پر کرده بود.چقدر خنده هایش آشنا بود.درخت نمیدانست این خنده ها را در کجا شنیده.بهار خیلی آشنا بود و درخت هرچه فکر میکرد نمیفهمید او را کجا دیده.انگار او هم برای بهار آشنا بود!بار ها شده بود که بهار رویش را برگرداند و با لبخندی گرم و چشمانی که از آنها زندگی میبارید تنها او را نگاه کند.روز اول مدرسه اش بهار سر بر میگرداند و او را نگاه میکرد...
هر بار که با دوستانش بازی میکرد رو بهاو می ایستاد و با همان لبخند غریب و آشنا او را نگاه میکرد...هر با ر که میخندید به او چشم میدوخت و با عشق او را نگاه میکرد...آن زمان که از درخت خرمالو بالا رفت و پایش لغزید و افتاد با التماس او را نگاه میکرد...وقتی درخت او را با شاخه هایش نگاه داشت با قدر شناسی به او نگاه میکرد...
روزی که امتحانش را بد داده بود به چشم یک همدرد به او نگاه میکرد...وقتی پس از سالها با دخترش که درست مثل خودش بود بازگشت هم او را از یاد نبرده بود...تنها به او نگاه میکرد...کاش در این آخرین لحظات هم بود و او را نگاه میکرد چون دلش برای نگاه های او تنگ شده بود...باید به تقدیر تن میداد.به تقدیر تلخ سبز..نگاهی به آسمان انداخت اگر میتوانست لبخند میزد فردا که میمرد دلش برای خیلی چیز ها تنگ میشد.فردا که می مرد دلش برای آسمان زمین خاک باد باران خورشید کرم های درختی تنگ میشد.دلش برای بهار تنگ میشد...
نه دیگر متنفر نبود!دیگر از هیچ چیز و هیچ کس متنفر نبود!همه را میبخشید حتی این مردان تبر به دست را!حتی صاحب عمارت را!همه را میبخشید اما به یک شرط!به شرط آنکه جای خالی اش را با سیمان و گچ پر نکنند!به شرط آنکه جایش را با رنگ های سیاه و خکستری پر نکنند!جایش را با سبز پر کنند!جایش درخت بکارند و یا حتی یک بوته گل!درست مثل همانی که...لبخندی برلبش آمد.حالا میدانست که بهار را کجا دیده و چگونه میشناسد!
زمانی که بهار با دخترش از کنار مدرسه ی سابقش عبور میکرد با دیدن جای خالیه مدرسه دلش ریخت!به دیوار تکیه داد و زیر لب خیلی آرام گفت:خرابش کردن...دخترش با بیخیالی گفت:آره!بچه ها میگن صاحبش میخواد برج بسازه!
بهار به آرامی گفت:حتی درختا رو هم...
- آره قطعشون کردن!همشونو!
چیزی درون قلب بهار فرو ریخت...دخترش گفت:آخه اونم یه درخت بود مثل بقیه ی درختا!مگه کجاش خاص بود؟بهار بغضش را به سختی فروخورد و لبخندی بی اندازه تلخ زد و زیر لب گفت:نه...مثل بقیه نبود...فرق داشت...

با صدایی پر از بغض گفت:خودم کاشته بودمش...
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
دروغهای مادرم

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

برگرفته شده از کتاب تو تویی؟!
 
بالا