• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
انضباط در صومعه بران والد بشكل مخوفي سخت بود. قانون سكوت برادران را مجبور مي كرد كه به مدت 10 سال صحبت نكنند و بعد از انتظار براي اين مدت، آنها فقط حق داشتند دو كلمه بگويند و نه بيشتر.
به همين منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش مي كنم.
راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
رئيسش گفت: مي دانم.
10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات كرد.
راهب بزرگ پرسيد: و تو چه دو لغتي مي خواهي به من بگوئي؟
برادر هانس گفت: غذا .... بد.
راهب بزرگ با افسوس گفت: مي دانم.
10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... مي روم.
رئيس بزرگ فرياد زد: خوب اين مرا متعجب نمي كند. تنها چيزي كه تو در تمام اين مدت انجام دادي اين بود كه شكايت كني.
همانند او اغلب ما در حال غرولند كردن هستيم در حالي كه تنها چيزي كه بايد انجام دهيم اين است كه آنرا رها كرده و فوايدي را كه دنيا پيشكش مي كند بدست آوريم.
"اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهايي كه به شما داده است تشكر كنيد، زماني براي شكوه كردن نخواهيد داشت."
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
من هشتمین آن هفت نفرم

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد.می خواست بگوید چگونه سگی می تواند مردم شود

اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند،حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد

اما پیش از آن که چیزی بگوید؛سنگش زدند،چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست وگفت:من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...

آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟

آیا نمی دانید که چگونه پروردگار از من به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم

.امروزاز غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...،اما دیدم آدمی چگونه بدل به دیو و ددشده است

دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید،دندان تیز کرده و جهان را پاره پاره می کنید این سگ که این همه از آن نفرت دارید نام من است،اما خوی شماست!

سگ اصحاب کهف گفت:آمده ام که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و ماجرای رشد و فراتر رفتن؛اما می بینم که شما از تبدیل تنها فرو تر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را

چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدی اش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟شاید این دیگری سگ باشد؛اما حقیقت را گاهی از زبان سگان نیز می توان شنید

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
تحمل...
سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
می دونی که چقدر دوست دارم؟
و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند.
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
47
محل سکونت
آگهی
خواب خدایان...

دیشب خواب دیدم که روی تختم خوابیدم و خواب کسی رو می بینم که به خواب رفته و داره خواب منو می بینه.
توی خوابش داشت منو می دید که خوابیدم و دارم خواب اونو می بینم….

مهدی محمدی دهقانی
نوشته های مهدی محمدی دهقانی
 

amir3408

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژانویه 2009
نوشته‌ها
3,251
لایک‌ها
1,416
خواب خدایان...

دیشب خواب دیدم که روی تختم خوابیدم و خواب کسی رو می بینم که به خواب رفته و داره خواب منو می بینه.
توی خوابش داشت منو می دید که خوابیدم و دارم خواب اونو می بینم….

مهدی محمدی دهقانی
نوشته های مهدی محمدی دهقانی

که چی؟من نگرفتم

Sent from my Galaxy Nexus using Tapatalk 2
 

microbit

Registered User
تاریخ عضویت
16 آگوست 2012
نوشته‌ها
1,806
لایک‌ها
544
سن
43
محل سکونت
استان گیلان

Mohammadirani@

Registered User
تاریخ عضویت
7 می 2006
نوشته‌ها
1,187
لایک‌ها
10
محل سکونت
GraphicStore.ir
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم !!
 

pooria-ir

Registered User
تاریخ عضویت
7 جولای 2011
نوشته‌ها
6,492
لایک‌ها
2,424
محل سکونت
Tehran
تاپیک جالب و جذابیه
مرسی از نویسنده ها :)

Sent from my WT19i using Tapatalk 2
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
راز زنـدگـی
در افسانه ها آمده روزی که خـداوند جهـان را آفرید فرشـتگان مقرب را
به بارگاه خـود فرا خـواند و از آنهـا خواست تا برای پنهـان کـردن راز زنـدگی
پیشنهاد بدهنـد .
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آن را در زیرزمین مدفون کن .
فرشته دیگـری گفت : آن را در زیر دریاها قرار بـده .
وسـومی گفت : راز زنـدگی را در کوهـها قرار بده .
ولی خـداوند فرمود : اگرمن بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط
تعـداد کمی از بنـدگانم قادر خواهند بود آن را بیـابنـد ؛ در حالی که من
می خواهم راز زنـدگی در دسترس همه بنـدگانم باشـد .
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت : فهـمیدم کجا ؛ ای خدای مهربان
راز زندگی را در قلب بنـدگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد
که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند .
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
سلام
ـــــــــــــــ
فردا روز جشن بود. زنی بسيار فقير که سه فرزند داشت وشوهری فلج . به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسياری تهيه کند.
او شب هنگام بر بالای سر شوهر بيمارش مدتی با خدای خود نجوا کرد وانچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بيرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که :« شرح حال من وزندگی من اينگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برايت دعا ميکنم.»صاحب فروشگاه که هيچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت :« خواسته ات را روی کاغذی بنويس تا هم وزنش به تو چيزی بدهم»
زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در يک کفه ترازو گذاشت و يک کيسه برنج در کفه ديگر .اما کفه پايين نيامد. دوباره مرد خوراکی ديگر وباز هم کفه پايين نيامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه ميخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت ، برداشت ورفت.
وقتی که زن از فروشگاه بيرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند ،اينطور نوشته بود«پروردگارا توتنهاپناه من هستی،خدايا از توميخواهم که فردا من را پيش خانواده ام سر افراز کنی، الهی ميدانم آنچه را که ميخواهم فردا به من خواهی داد حتی بيشتر از آن و من تنها به اندازه نيازمان خواهم آورد.»
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شدو از عابدان عاشق گرديد.
...
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
اسرار بهشت و جهنم
راهب پیر کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد.
راهب گفت: "و این بهشت است."
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
دنی ساتن هشت ساله این نامه را برای معلم کلاسهای یکشنبه سال سومش که از آنها خواسته بود خدا را توصیف کنند نوشته بود:

یکی از کار های مهم خدا ساختن آدمها است. او آنها را می سازد تابه جای آنهایی که میمیرند بگذارد تا به اندازه کافی آدم باشد تا از پس کارهای روی زمین بر بیایند. او آدم بزرگ نمی سازد, فقط بچه می سازد. فکر کنم چون بچه ها کوچکترند و ساختنشان آسانتر است. و اینطوری او مجبور نیست وقت با ارزشش را تلف کند تا به آنها راه رفتن و حرف زدن یاد بدهد. و می تواند این کار را به عهده پدر و مادرها بگذارد. و فکر کنم تا حالا که خوب جواب داده.
دومین کار مهم خدا گوش دادن به دعاهاست. و این یکی خیلی کار زیادی میبره چون بعضی از مردم مثل کشیش ها غیر از وقت خواب هم دعا می کنند. حتی پدربزرگ و مادربزرگ هر وقت که غذا میخورند هم دعا می کنند, البته غیر از عصرانه ها. خدا اصلا وقت ندارد که به رادیو گوش دهد یا تلویزیون تماشا کند. چون خدا همه چیز را می شنود باید خیلی صدا توی گوشش باشد مگر اینکه یه فکری برای کم کردن صداشون کرده باشه.
خدا همه چیز را می شنود و می بیند و همه جا هست, که باعث میشه خیلی مشغول باشه. پس شما نباید برید و وقتش رو با خواستن چیزهایی که اصلا مهم نیستند بگیرید, یا برید سراغ پدرو مادر ها ازشون چیزهایی بخواید که گفتن نمی تونید داشته باشید. چون به هر حال این کارها هیچوقت جواب نمی ده.
دنی ساتن, کیسای سن مایکل, مریلند
----------------------------
ترجمه از کتاب "سوپ جوجه برای روح"
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
تحمل...
سکوت سنگین خانه با صدای چرخش کلید در قفل , در هم شکسته شد . زن کلافه از گرمای طاقت فرسای خیابان وارد خانه شد.خانه آرامش عجیبی داشت .هنوز هم تمام وسایل از شب گذشته در وسط اتاق خود نمایی می کردند.
ساک خرید برایش از همیشه سنگین تر به نظر می رسید .وقتی به داخل آن نگاه کرد جز خرده نا نهای خشک شده چیزی نیافت.
از جلوی آینه گذشت.اما ناگهان نیروی او را مجبور به برگشتن کرد.روبروی آینه ایستاد.این بار نیز بجز چهره غمگین و چروکیده اش , نوشته تکراری همیشگی را دید.
متنی که با ماژیک روی آینه نوشته شده بود , خیلی برایش غریب نبود.آنقدر تکرار شده بود که زن چشما نش را بست و متن را خواند.
همسرعزیزم امشب زود ترمی آیم مننتظرم باش .
می دونی که چقدر دوست دارم؟
و شاخه گلی که با چسب به کنار آینه چسبانده شده بود.
زن به نوشته و تصویر بی روح خود در آینه نگاه کرد و به آن همه معصومیت لبخند تلخی زد.اشک چون باران بهاری از چشمان بی فروغش سرازیر شد.نگاهی به خود کرد.دستش را به طرف صورتش برد جای سیلی دیشب هنوز هم صورتش را می سوزاند.
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
ارزش بلا ها:
لابراتوار توماس ادیسون در دسامبر 1914 به طور کامل در اتش سوخت. با وجود اینکه خسارت وارده به ساختمان بیش از 2 میلیون دلار بود ولی ساختمان تنها به مبلغ 238000 دلار بیمه شده بود زیرا از بتن ساخته شده بود و ضد آتش به نظر می آمد. بسیاری از کارهای ادیسون در آن شب در شعله ها سوخت و خاکستر شد.
در شب اتش سوزی پسر 24 ساله ادیسون, چارلز, دیوانه وار در میان آتش و دود به دنبال پدر خود می گشت. و بالاخره او را پیدا کرد که آرام این صحنه را تماشا میکرد, صورتش در مقابل آتش برق می زد و مو های سفیدش در برابر باد به حرکت در آمده بود.
چارلز می گوید:"قلب من به درد آمد, او 67 سالش بود و دیگر یک مرد جوان نبود. و همه زحماتش در آتش می سوخت. وقتی مرا دید از من پرسید 'چارلز مادرت کجاست؟' وقتی جواب دادم نمی دانم گفت 'او را پیدا کن. و به اینجا بیاور. او در تمام زندگیش هرگز چنین صحنه ای را دوباره نخواهد دید.' "
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."
سه هفته بعد از آتش سوزی ادیسون اولین فونوگرافش را به جهان عرضه کرد.
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
يكي پيش سلطان عارفان بايزيد بسطامي رفت و گفت : يا شيخ همه عمر در جستجوي حق به سر بردم و چند بار به حج پياده بگذاردم و چند دشمنان دين را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهده‌ها كشيدم،‌ و چند خون جگرها خوردم، هيچ مقصودي حاصل نمي‌شود. هر چه مي‌جويم كمتر مي‌يابم. هيچ تواني گفت كه كي به مقصود برسم؟

شيخ گفت :‌جوانمردا اين جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمي برگير از خلق كه به حق رسيدي. مادام كه تو در بند آن باشي كه چه خورم كه حلقم خوش آيد و چه گويم كه خلق را از من خوش آيد از تو حديث حق نيايد
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
روزي زيبايي و زشتي در ساحل دريايي به هم رسيدن و به هم گفتند:بيا در دريا شنا کنيم برهنه شدند و در اب شنا کردند و زماني گذشت و زشتي به ساحل برگشت و جامه هاي زيبايي رو پو شيد و رفت.
زيبا نيز از دريابيرون امدو تن پوشش را نيافت از برهنگي شرم کرد و به نا چار لباس زشتي را پوشيد و به راه خود رفت.
تا اين زمان نيز مردان و زنان اين دو را با هم اشتباه ميگيرند اما اندک افرادي هم هستند که چهره زيبايي را
مي بينند و فارغ از جامه هايي که بر تن دارد او را مي شناسند .
برخي نيز زشتي را مي شناسند و لباس ها يش او را از چشمهاي اينان پنهان نمي دارد .
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
خانمي با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت : (( مايل هستيم رييس راببينيم ))
منشي با بي حوصلگي گفت : ايشان تمام روز گرفتارند
خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد
منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.
اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت.
وي به رييس گفت : شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت مثل او ، وقت بودن با آنها را نداشت.
به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه و کت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...و يکه خورده بود. با غيظ گفت:خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .
خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟
شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي كه دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
 

AliReza Ghiyamat

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2012
نوشته‌ها
78
لایک‌ها
10
محل سکونت
اتاقم
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با نارحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم زد و سرفه کرد ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد : برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد؟!
دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پولها را از کف دستش ريخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب فکر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفتو گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم چگونه مي توانم بابت هزينه جراحي از شما تشکر کنم و هزينه آن را پرداخت کنم
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط کافي است 5 دلار پرداخت کنيد.
 
بالا