• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…
ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
 

H a s t i

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2013
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
425
در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى،
از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که
یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل
جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى،
از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که
یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل
جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواه !
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود
را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان
جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس
روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به
راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو
پشتش را بخوان”.
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که
نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت:
“همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود
با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو
بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...

كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در
خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،مرد نجـاری را دید .

نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید
شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد
که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر
در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من
است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را
کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر
کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم،
از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر
او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا
وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت
مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب
گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر
ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر
من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد
که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر
بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی
دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان
او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
پارچه فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد: «من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.

مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».
 

H a s t i

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2013
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
425
- قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !
 
Last edited:

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.

زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.

کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
رابرت داینس زو قهرمان ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه ، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح! خبر جالبی برات دارم، آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده. اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا را شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
معلم بر روی تابلو رنگ رفته و شکسته کلاس که به دیواری تکیه داده شده بود نوشت

مخلوط ها

و بعد دو لیوان که یکی آب نمک و دیگری نخودچی و کشمش بود را به دانش آموزان نشان داد و از آنها خواست که به اجزای این دو مخلوط دقت کرده و محتویات دو ظرف را با هم مقایسه کنند

بعد از مدتی نماینده کلاس هر دو لیوان را روی میز معلم گذاشت.یکی از لیوان ها کاملا خالی بود و دیگری همچنان پر از آب و نمک بود. معلم درس را تمام کرد و زنگ خورد

جلسه ی بعد معلم از دانش آموزان پرسید: کسی از درس قبل اشکال یا سوالی ندارد؟

رسول دست گرفت و سوال کرد(خانم ما مخلوط ناهمگن رانفهمیدیم!)

معلم دوباره تعریف آن را بر روی تابلو نوشت. رسول سری تکان داد و نشست

مرضیه بی آنکه اجازه بگیرد بلند شد وگفت: (خانم ما مثال مخلوط ناهمگن را نفهمیدیم)

معلم با مهربانی چند مثال جدید زد و مرضیه با نا امیدی نشست

حسن از آخر کلاس گفت خانم اجازه می شود همان مثال مخلوط ناهمگن جلسه ی قبل را دوباره تکرار کنید

عصبانیت در چهره معلم پدیدار شد .ابروهایش را در هم کشید و گفت:چرا سوال تکراری می پرسی من این قسمت را چندین بار است که دارم توضیح می دهم .چرا حواست را جمع نمی کنی؟

حسن که گونه هایش قرمز شده بود .سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: خانم آخه مثال مخلوط ناهمگن خیلی خوشمزه بود!

معلم که تازه به دلیل سوالات دانش آموزانش پی برده بود.لحظه ای سکوت کرد .بغضی در گلویش نشست ولی پرده ای از لبخند برلبانش آویخت و به دانش آموزان معصوم و فقیر خود نگاهی انداخت

و همانجا تصمیم گرفت از جلسه بعد همیشه با یک مخلوط ناهمگن به کلاس برود.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
دختر زندانی:

توی دهکده‌ ما یه دختری بود که بهش اتهام جادوگری زدن.

لباسش پر از سنگ کردن و انداختنش توی دریاچه. گفتن اگه آدم باشه حتما غرق میشه و معلومه که بی‌گناهه.

اون بدبخت هم اونقدر شنا کرد تا غرق نشد. آوردنش بیرون و گفتن آدم نیست، جادوگره. آتیشش زدن.
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،

بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند،

ابتدا و انتهای کلاس،

که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود،

حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:

استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:

استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم

که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم

که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند... !​
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟

او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ‌ها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.

دختر از مادرش پرسید مفهوم این‌ها چیست؟

مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده‌اند، آب جوشان، اما هرکدام عکس‌العمل متفاوتی نشان داده‌اند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می‌آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می‌کرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.

مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می‌آید تو چگونه عمل می‌کنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟

به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می‌آیم، اما در سختی‌ها خم می‌شوم و مقاومت خود را از دست می‌دهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می‌کند اما با حرارت محکم می‌شود؟

یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می‌شود تو بهتر می‌شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می‌دهی
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
کودکی با پاهای برهنه روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.زنی در حال عبور او را دید.او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس وکفش خرید و گفت مواظب خودت باش. کودک به چشمهای زن خیره شد و پرسید
ببخشید خانم شما........شما خدا هستید؛
زن لبخند زد و پاسخ داد:نه .... من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت مطمئن بودم که با خدا نسبتی دارید.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
به شیطان گفتم لعنت بر تو باد
لبخند زد گفتم:چرا می خندی؟
پاسخ داد از حماقت تو خنده ام می گیرد
پرسیدم:مگر چه کرده ام؟
گفت:مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام!
با تعجب گفتم:پس چرا زمین می خورم؟
گفت:نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای...نفس تو هنوز وحشی است... تورا زمین میزند.
گفتم:پس تو چه کاره ای؟
گفت:هر وقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد...
فعلا برو سواری بیاموز!!!
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند.

البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.

ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.

درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.

تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"

شیوانا با لبخند گفت: "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود."

پسر جوان با تعجب گفت: "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟"

شیوانا گفت: "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.

اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند
تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.

اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن این‌که دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود."

پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.
روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد

و لنگان‌لنگان مار را آن‌قدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد."

شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما هم صدق می‌کند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"

لینک منبع:برای کسی که با فرشته هاست
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..

پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم

‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت
 
بالا