• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: «آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آن ها را از روی شاخه برمی دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آن جا نیستند و بقیه هم خیلی سبک شده اند.»
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
کوتاه ترین داستان جهان توسط "ارنست همینگوی" نوشته شده است.

ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.

اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخوانده‌اید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.


"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"

برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.

گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان 6 کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است.

همچنین گفته می‌شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.

منبع: سیمرغ
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود.
این یک داستان واقعی است.
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ ( به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!! )
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
جوانی همیشه ریشش را با تیغ می‌تراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم می‌گوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر می‌کنند سنت زیاد است. آن وقت می‌گویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!»
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود
و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و
هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.
ا
ز قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.
در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است،
هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می شناسد.
او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید
که او هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار.
اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد:
ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند
که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!
 

تسلا

Registered User
تاریخ عضویت
31 جولای 2010
نوشته‌ها
877
لایک‌ها
943
محل سکونت
نقطه آبی کمرنگ
یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود.
این یک داستان واقعی است.
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ ( به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!! )
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟

واقعا برام جالب بود که ایرانی ها چنین چیزی رو ترتیب داده باشند چون معمولا ایرانی جماعت حال و حوصله انجام چنین کارهایی رو نداره.وقتی نام محمد شریفی رو شنیدم کنجکاو شدم بیشتر درموردش بدونم که بعد از جستجو فهمیدم اصلا همچین کسی وجود خارجی نداره!
محتوای این داستان زیبا و آموزنده است ولی چون ادعا شده که این یک داستان واقعی هست و از روزنامه همشهری و شخصی به نام محمد شریفی نام برده شده ذکر این نکته لازمه که این اتفاق در امریکا افتاده و روزنامه واشنگتن پست این کار رو ترتیب داده و اون شخص معروف هم جاشوا بل بوده. سید محمد شریفی در برابر جاشوا بل! | گُمانه

نتیجه دیگه ای که از این داستان گرفته میشه داشتن روحیه جستجوگری برای کشف حقیقت و نگاه نقادانه به مسائل هست تا فریب خیال بافی های بقیه رو نخوریم.
 
Last edited:

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم!

در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده چه كسي بوده است!!؟
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را...

ساعت10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویا به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.

منبع: روزگار نو
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم…
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از خانواده نیست.
زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
 

ferez-co

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 ژوئن 2013
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
آیا میدانید زرتشت یعنی ستاره زرین

آیا میدانید قطر شاهرگ گردن 6 میلیمتر می‌باشد

آیا میدانید ناخن انگشت میانی سریعتر از دیگر انگشت‌ها رشد میکند

آیا میدانید نروژ سومین کشور صادر کننده نفت می‌باشد

آیا میدانید با برداشتن تخمدان‌ها عمر بیمار بطور متوسط 8 سال کمتر می‌شود

آیا میدانید اسکنر ۴۸ سال پیش اختراع شده است

آیا میدانید 100 سال پیش پزشکان آمریکایی می‌گفتند زنانی که باهوش هستند باردار نمی‌شوند

آیا میدانید ستاره دریایی فاقد مغز میباشد

آیا میدانید سالانه 5000 کارگر در معادن چین جان خود را از دست می‌دهند

آیا میدانید مروارید درون سرکه ذوب می‌گردد

آیا میدانید ارزش مادی تمام عناصر بدن انسان کمتر از 1000 تومان است

آیا میدانید ساعت اتمی ساخته‌اند که در 400 میلیون سال یک ثانیه هم تغییر نمی‌کند

آیا میدانید بال زدن یک پروانه هم زمین را تکان می‌دهد

آیا میدانید ما مغزمان رو کنترل می‌کنیم یا مغزمان ما را؟

آیا میدانید 200 میلیون موجود زنده روی زمین وجود دارد که انسان یکی از انها است

آیا میدانید یک قطره اب دارای 100 میلیارد اتم است

آیا میدانید 80 درصد موجودات دنیا را حشرات تشکیل داده‌اند

آیا میدانید تنها حیوانی که نمی تواند شنا کند شتر است

آیا میدانید روباه همه چیز را خاکستری می‌بیند

آیا میدانید گربه قادر نیست مزه شیرین را تشخیص دهد

آیا میدانید یک گرم سم مار کبری می تواند 150 نفر را بکشد

آیا میدانید حس چشایی نوعی پروانه بزرگ 13 هزار بار دقیق‌تر از انسان است

آیا میدانید لاما شتر بدون کوهانی است که به هنگام عصبانیت بر صورت طرف مقابل تف می‌اندازد

آیا میدانید قلب گنجشک 100 بار در دقیقه می‌تپد. گنجشک‌ها روی زمین می‌پرند

آیا میدانید فیل تنها حیوانی است که می تواند ایستادن روی سر و گردن را یاد بگیرد

آیا میدانید یک موش کور 14 سانتی، می‌تواند در یک شب تونلی به طول 5 متر حفر کند

آیا میدانید مرغ‌ها برای تخمگزاری احتیاجی به خروس ندارند. خروس فقط برای بارور کردن تخم است

آیا میدانید کرم‌های ابریشم در 56 روز، 86 هزار برابر وزن خود غذا می‌خورند

آیا میدانید دارکوب‌ها قادرند 20 بار در ثانیه به تنه درخت ضربه بزنند

آیا میدانید زمان گردش سیاره عطارد بدور خود 2 برابر زمان گردش آن بدور خورشید می‌باشد

آیا میدانید 90 درصد سم مارها از پروتئین تشکیل یافته است

آیا میدانید قلب میگو ها در سر آنها قرار دارد

آیا میدانید گونه‌ای از خرگوش قادر است 12 ساعت پس از تولد جفت‌گیری کند

آیا میدانید سطح شهر مکزیک سالانه ۲۵ سانتیمتر نشست میکند

آیا میدانید موش‌های صحرایی سالانه یک سوم ذخایر غذایی جهان را نابود می‌سازند

آیا میدانید بیشترین سرعت که انسان دست یافته 40000 کیلومتر با سفینه آپالو ـ 10 است

آیا میدانید چین بیشتر از هر کشوری همسایه دارد، چین با ۱۳ کشور هم مرز است

آیا میدانید موریانه‌ها قادرند تا 2 روز زیر آب زنده بمانند

آیا میدانید کبد انسان در 300 تا 500 روز نو میشود، یعنی اینکه از سلول‌های جدیدی برخوردار می‌شود

آیا میدانید درازترین دم به سوسمار آب‌های شور تعلق دارد که درازای آن به 3 متر می‌رسد

آیا میدانید قدمت خالکوبی به بیش از 5000 سال می‌رسد

آیا میدانید اغلب مارها دارای 6 ردیف دندان می‌باشند

آیا میدانید شمپانزه‌ها قادرند مقابل آینه چهره خود را تشخیص دهند اما میمون‌ها نمی‌توانند

آیا میدانید قلب وال‌ها تنها 9 بار در دقیقه می‌تپد

آیا میدانید درازترین جانور یک نوع کرم خاکی است که درازای آن به بیش 55 متر می‌رسد

آیا میدانید اولین کلیسای ساخت بشر یعنی کلیسای پطرس مقدس در انطاکیه ترکیه می‌باشد

آیا میدانید تقریبا 65درصد وزن انسان را اکسیژن تشکیل می‌دهد

آیا میدانید رشد تعداد ماشین‌ها در جهان 3 برابر رشد جمعیت انسان‌هاست

آیا میدانید بیشترین آمار طلاق در جهان متعلق به ایران است

آیا میدانید کوکا‌کولا در اصل سبز رنگ است

آیا میدانید اسم قاره‌ها با همان حرفی که آغاز میشود پایان می‌آبد





 

ferez-co

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 ژوئن 2013
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
... تصمیم ...

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است



 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین.

خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم.

پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم.

خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!

پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 90 ساله شد!
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید.
عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید.
غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید.
حضرت فاطمه (س) راز این خنده‌ را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

منبع: برترین ها
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دستان بهشتي

در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند.

در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند.

سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد.

قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود.

اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود.

سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي".

منبع: جام نیوز
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دختر کوچولو و پدرش از روی پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي توی رودخونه.»

دختر کوچيک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگير..»

پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی میکنه؟!

دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»

در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره..

منبع: برترین ها
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند.

دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.”

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.

مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد.”

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟”

مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.”
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.

در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.

یک روز صبح مرد خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.

وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.

وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد..."
 
بالا