• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد .
دوست سیلی خورده هم خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟
آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
روزی روزگاری دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن سرزمین بررسی کنند.
اولین فروشنده از این ماموریت خود متنفر بود. آرزو داشت که او را به این مأموریت نمی فرستادند. فروشنده دوم عاشق این مأموریت بود و به نظرش رسید که فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهند. وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند، درباره بازار محلی برای کفش مطالعه کردند و هر کدام تلگرافی برای شرکت خود فرستادند. فروشنده اول که دوست نداشت به این سفر برود، در تلگرافش نوشت: سفر بی فایده ای بود هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد هیچ کس کفش نمی پوشد.
اما فروشنده دوم که این سفر را فرصت ایده الی ارزیابی کرده بود نوشت: سفر عالی بود فرصت مناسب بازاری نامحدود است اینجا هیچ کس کفش نمی پوشد.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
حواست بهش هست؟

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ …
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ …
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ …
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ …
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ …
ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ …
ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ …
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!!
ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ …
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ …
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم …
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
همیشه
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعيت منطقه را برايش مي گفتم که برگشت و گفت: «ببخشيد، حمام کجاست؟»

گفتم: حمام را مي خواهي چه کار؟

گفت: مي خواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دير اومدي زود هم مي خواي بري. باشه! آن گوشه را مي بيني آنجا حمام صحرايي است. بعدش دوباره بيا اينجا. دقايقي بعد آمد. لباس تميز بسيجي به تن داشت و يک چفيه خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد يک گلوله توپ زير پايش فرود آمد.
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﻧﻘﺮﻩ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ .
ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﮑﻞ ﺁﻧﮋ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﯿﺮ، ﻣﯿﮑﻞ ﺁﻧﮋ ﯾﮏ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﻟﮑﻦ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ .
ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺍﺭﺳﻄﻮ ﺑﻮﺩ؟
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﯿﺮ، ﺍﺭﺳﻄﻮ ﯾﮏ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻋﻠﻢ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ، ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻭ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺍﺳﺖ .
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ .
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻗﺪﺭﯼ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ؟
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﺎﯾﮑﻞ ﻟﻮﺑﻮﻑ
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری الله...
مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.
کشیشی از آنجا می گذشت ، مدتی ایستاد و دید که مرد
م فقط به گدایی که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.
پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست
نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد.
در واقع از روی لجبازی هم که
باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.
گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟

* مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
دختر:می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر:آره عزیزم
دختر:منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره بر میگرداند تا دختر اشکش را نبیند و گفت:منتظرت میمونم
دختر:دوستت دارم
بعد از عمل،دخترداشت به هوش می آمد،به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد
پرستار:آروم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر:ولی اون کجاست؟گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟
پرستار:در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت:میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر به یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد،آخه چرا؟
پرستار:شوخی کردم بابا ! رفته دستشویی الان میاد:lol:
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
«جولي، همسر عزيزم، الان که اين نامه را مي خواني جنازه من در استخر حياط غوطه ور است. فراموش نکن خودکشي من تقصير تو بود. شوهرت استفان»

جولي نامه را خواند و از اتاق آمد بيرون، به حياط که رسيد جنازه من را در استخر ديد که از پشت در آب غوطه ور بود، با عجله شيرجه زد داخل استخر تا من را نجات دهد؛ اما يادش نبود که شنا بلد نيست، من هم از استخر آمدم بيرون!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یاثروت را بخواند, پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام ! … معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت پسرک در حالیکه دستهای قرمزو باد کرده اش را به هم می مالید زیر لب گفت: آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
سربازیش را باید داخل خانه ی سرهنگ میگذراند.
وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد .
پا به فرار گذاشت و به پادگان برگشت.
جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های پادگان بود.
میگفت: «تا پایان خدمت حاضرم جریمه شوم ولی دوباره به آن خانه برنگردم»

برشی از زندگی"شهید عبدالحسین برونسی"/منبع:جام
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران

چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،

سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...


* چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
»زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم د
اد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم.
در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛
به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
جالبه(!) حتما بخوانید :

میگویند : روزی سگی داشت در چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد .( آخر ندیده بود سگ علف بخورد )
ایستاد و با تعجب گفت : " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری ؟ "
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت :
- : " من ؟ من سگ قاسم خان هستم ! "
سگ اولی پوز خندی زد و گفت :
- " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ سگ خودت باش !!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
همسرم با صدای بلند گفت:تا کی میخوای سرتو توی روزنامه بکنی ؟میشه بیای و به دختر عزیزت بگی غذاشو تموم کنه؟!
به سوی آنها رفتم و به دخترم که اشک میریخت گفتم:چرا فقط چند تا قاشق بخاطر بابا نمیخوری؟ دخترم کمی نرمش نشان داد و گفت:باشه بابا میخورم ولی شما باید ...کمی مکث کرد وادامه داد: بابا اگه غذامو تموم کنم هرچی خواستم بهم میدی؟ گفتم :قول میدم عزیزم فقط نباید برای خرید چیز گرون قیمتی اصرار کنی باشه؟ودخترم در حالی که غذا را با حالتی دردناک فرو میداد گفت :نه بابا جون من چیز گرون قیمتی نمیخوام
غذا را که تمام کرد پیش من آمد و گفت:بابا من میخوام سرمو تیغ بندازم !صدای جیغ همسرم بلند شد:مگه میشه دختر بچه سرشو تیغ بندازه و...
گفتم :دخترم چرا چیز دیگه ای از بابا نمیخوای آخه ما از دیدن سر تراشیده ی تو ناراحت میشیم سعی کن مارو بفهمی!
دخترم با چشمان پراز اشک گفت:بابا من به قولم عمل کردم حالا نوبت شماست میخوای بزنی زیرش؟!
گفتم :مرده و قولش.صدای دادو فریاد همسرم هم نتوانست مرا منصرف کند صبح روز بعد دخترم با موهای تراشیده میان همه ی بچه ها تماشایی بود بو برگشت و برایم دستی تکان داد من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم در همین لحظه پسری از یک اتومبیل پیاده شد و با صدای بلند دخترم را صدا زد اما چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی پسر بود با خودم گفتم:پس قضیه این بود!
در همین لحظه خانمی که از آن اتومبیل پیاده شد به سمتم آمد و با چشمانی اشک آلود گفت:دخترتون فوق العاده ست پسری که داره با اون میره پسر منه که سرطان داره و بر اثر عوارض شیمی درمانی موهاش ریخت و از ترس اینکه بچه ها مسخره اش کنن نمیخواست دیگه به مدرسه بیاد دخترتون هفته ی پیش اونو دید وگفت ترتیب اذیت کردن بچه ها رو میده
اما فکرشم نمیکردم اون بخاطر پسر من موهای زیباشو فدا کنه! آقا شما از بنده های محبوب خداوند هستید که دختری ا این روح بزرگ دارین
سر جایم خشکم زد و...شروع کردم به گریستن دخترم به من درس بزرگی داد که فهمیدم عشق واقعی یعنی چه؟!
خوشبخت ترین مردم روی زمین اونهایی هستند که خواسته های خودشونو بخاطر اونهایی که دوستشون دارن تغییر میدن.............
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد…
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد گفت : این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت…
و چه قدر زود دیر می شود
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
عارفی را گفتند : جمله ای بگو
که وقت شادی غمگینمان کند و وقت غم شادمان کند؟
عارف گفت : و این نیز بگذرد
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿ ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ...
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !
ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
یک روز کوهنوردی هنگام پایین آمدن از کوه به شب خورد.
با خودش گفت راهی تا پایین نمانده، پس ادامه داد.
شب خیلی تاریک بود.
در یک لحظه پای کوهنورد لغزید و افتاد.
وقتی به هوش آمد جایی دیده نمی شد، چراغش شکسته و خودش هم از طناب آویزان شده بود.
هوا خیلی سرد بود.
کوهنورد ناامیدانه خدا را صدا زد.
گفت: خدایا نجاتم بده . . .
در همان حال صدایی آمد . . . طناب را ببر . . .
کوهنورد با آن که صدا را به وضوح شنید ولی طناب را محکم تر گرفت.
صبح همان روز او را یخ زده در حالی که تا زمین فقط یک متر فاصله داشت یافتند . . .
 
بالا