• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
پوستش کلفت بود. اما آن شب واقعا سرد بود. هرکاري کرد گرمش نشد. دويد. اما گرسنه بود و گلويش مي سوخت. گربه ها زير ماشين ها رفتند. پسرک هم رفت. آن جا گرمتر بود. خوابيد. صبح ماشين روشن شد و رفت. پسرک خوابيده بود... براي هميشه...
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
شخصی وارد یک آسیاب گندم شد.
دید به جای اینکه یک انسان گندم‌ها را آسیاب کند چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر می‌چرخید و آسیاب کار می‌کرد اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود.
از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بسته‌ای!»
آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمی‌کند».
آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا می‌فهمی؟»
آسیابان گفت: «برو این پدر سوخته‌بازی‌ها را به قاطر من یاد نده!»
:D
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه،و تا صاحبخونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه،بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه حاوی آشغال از جمله خرده های کاغذ ، سنگریزه ، شن رو روی فرش خالی میکنه و میگه:
اگه من قادر به جمع و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این چیزایی رو که رو فرشتون ریختم رو بخورم!
صاحبخونه درحالی که شوکه شده بود می پرسه : سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟
بازاریاب: چــــرا؛ چطور مگه؟
صاحبخونه : چند وقته برقِ خونه مون قطعه ...
نتیجه گیری : قبل از انجام هر کاری تمام جوانب موضوع رو در نظر بگیرید.:blush:
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
پیرمرد متعجب و نگران به خونه برگشت.
وقتی وارد خونه شد ، دید پیرزن تو اتاق نشسته و داره گریه میکنه.
متجب ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!!
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
خانم سیده بوده زمان رضاشاه ملعون.قزاقهای رضا شاه روزی در خیاباان جلوی این سیده خانم را می گیرند ومی گویند آی خانم حجابت را برادر!!!
خانم خودش را می زند به نشنیدن
آن مردک می گوید:آی خانم مگر باتو نیستم حجابت را بردار.زن امتناع می کند آن ملعون دست می برد وچادر زن را پاره می کند .باخنده ای می گوید این طوری بهتر شد.آن زن هم می گوید توچادر مرا پاره کردی خدا شکمت را پاره کند.!!!!

هنوز چند قدم آن طرف تر نرفته بودند که اتومبیلی به تیر برقی برخورد می کند ومی افتد بر روی شکم آن قزاق .وقتی رفتند بالای سرش دیدن شکمش با اثر اصابت تیر برق پاره شده.

منبع:کشف حجاب در زمان رضا شاه
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد، فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند". مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند" زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"
مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند".
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده.
دختر بلافاصله قبول كرد ، پسر بدون اينكه دختر متوجه شود قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد . ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت به پسرك داد.
همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد ولي پسر نمي توانست بخوابد چون به اين فكر مي كرد همانطور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده ، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده !
نتيجه اخلاقي :
عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست.
آرامش با كسي است كه صادق است.
لذت دنيا با كسي نيست كه با شخص صادق زندگي مي كند ، آرامش دنيا از آن كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي‌گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده‌رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود، جلب كند.
پسرك گفت: اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي‌كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده است و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
براي اينكه شما را متوقف كنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.
مرد متأثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روي صندلي‌اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ...

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا آن را در زیر زمین مدفون کن.
فرشته ی دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه ی بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا ای خدای مهربان،
راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
مادر

جواني زيبا در ميان بهشت و جهنم ايستاده بود، خداوند تقدير او را چنان ساخته بود تا او چنان قدرتي بيابد كه نتيجه اعمال ديگران را به ‌خوبي ببيند. او مي‌ديد كه خدا نامه اعمال هر كسي را به دستانشان مي‌داد و بر اساس مفاد آن نامه، هر كسي بهشتي يا جهنمي مي‌شد.
فرشته‌اي در كنار جوان زيبا ايستاده بود. جوان زيبا، هر مرتبه كه نتيجه اعمال ديگران را مي‌ديد؛ به فرشته مي‌گفت: «پس عاقبت من چه مي‌شود؟ من به كجا مي‌روم؟»
فرشته هم از طرف خدا پاسخ مي‌داد: «كه تو بايد صبر كني، نوبت تو هم فرا مي‌رسد.»
جوان ديگر تاب و تحمل نداشت و باز هم مي‌پرسيد و فرشته نيز، همان پاسخ را مي‌گفت.
تا اينكه فرشته به سخن درآمد و اشاره‌ به پيرزني كرد و گفت: «او را مي‌شناسي؟»
جوان گفت: «او مادرم است! خدايا عاقبت او چگونه است؟»
و آنگاه فرشته پاسخ داد «او مادري است كه در نزد خدا بسيار نيكوكار بوده و اعمالي بسيار زيبا داشته است و خدا فرموده؛ تو هميشه خدمت بزرگي به او داشته‌اي پس به همراه او برو تا تو را به بهشت ما راهنمايي كند.»
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ ﻳﻚ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻭﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺯﺩ .ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻳﻪ
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﯿﮑﻮﺑﯿﺪ
ﺗﺎﺍﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭﺑﺮﺍﺵ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ.
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﺻﻼً ﺍﻫﻤﻴﺘﻲ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻧﺪﺍﺩ .
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ .ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﺨﻮﺍﺑﻪ.
ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻛﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺎﺷﮑﯽ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺳﺮﺩﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ...
ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮچی ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻧﯿﻮﻣﺪ.
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻩ.
ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺪﺭﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ :ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﻋﻤﺮِ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻳﻚ ﯾﺎ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻧﻴﺴﺖ ...
ﺍﺷﮏ ﺗﻮیِ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﻭﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﻮﻧﺪ
ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻓﺮﺻﺖِ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ
ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺭﯾﻎ ﮐﻨﻪ ...
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.
چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر" جلوش.
عدد "سه" ناگهان او را از جا پراند.

- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.
باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند.
بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر" هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند
 

parsa

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
19 مارس 2006
نوشته‌ها
1,318
لایک‌ها
102
سن
45
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.
چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر" جلوش.
عدد "سه" ناگهان او را از جا پراند.

- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.
باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند.
بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر" هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند
:(.....
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
جحي به عروسي دعوت شد. چون به مجلس وارد شد، از ترس اين که کفش هايش را بدزدند آن ها را در زير لباسش پنهان کرد و در گوشه اي نشست.

بغل دستي اش که برآمدگي در لباس او ديد پرسيد: اين برآمدگي چيست؟ گفت: کتاب. آن مرد گفت: در چه بابي است؟ جحي گفت: در علم اقتصاد. گفت: حتما آن را از کتابفروشي خريده اي گفت: نه از کفاشي خريده ام.

نوادر جحي
 

Mehrzad1390

Registered User
تاریخ عضویت
1 آگوست 2012
نوشته‌ها
870
لایک‌ها
26
محل سکونت
تهران
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺸﺎﺀ ﺑﻨﻮﯾﺴﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ
ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ : ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ؛ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ! ؟
ﭘﺪﺭﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻪ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ
ﻣﺜﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺑﺸﯽ .
ﻣﻦ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻫﺴﺘﻢ، ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ .
ﮐﻠﻔﺖ ﻣﻮﻥ ﻣﻠﺖ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻫﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﺎﺭ
ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺗﻮ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﭼﻮﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﯽ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ
ﻫﺴﺘﯽ .
ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﯿﮑﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﺶ ﻫﺴﺖ، ﻧﺴﻞ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺩﺭ
ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﻨی
Sent from my GT-I9300 using Tapatalk 2
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
ضرب المثل کاسه داغ تر از آش

هر کس در انجام کاری بیشتر از ذی نفع و ذی صلاح دخالت و پافشاری کند، می گویند: فلانی کاسه داغتر از آش است .

قبلا دراینگونه موارداصطلاح دایه مهربانتراز مادر به کار برده می شد ولی درعصر قاجاریه واقعه تاریخی جالبی عنوان این مقاله را مرادف اصطلاح مزبور قرار داده است که به شرح ذیل است:

درزمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار همه ساله یکروز از فصل بهاردر سرخه حصار تهران برنامه آشپزان با حضور شاه وخاندان سلطنت واعیان و اشراف کشور با تشریفات خاص وبرنامه مفصلی که در مقالات آش شله قلمکار وسبزی پاک کردن اجرا می شده است که تمام امرا و صدورمملکت درپختن این آش کذایی کار و وظیفه ای بر عهده داشته اند .

یکی سبزی پاک می کرد ، دیگری خس و خاشاک نخود و لوبیا را می گرفت یکی دیگر بادنجان پوست میکند ، یکی هم هیزم زیردیگ می گذاشت.

خلاصه تمام اعاظم کشور از زن ومرد به کاری اشتغال داشته اند و در پیشگاه سلطان خودرا به نحوی خادم وخدمتگزار جلوه می داده اند !

یکی ازمواد اساسی برنامه آشپزان این بود که چون آش شله قلمکارکاملا طبخ و آماده می شد آن را در قدح های چینی بزرگ و کوچک می ریختند و به فراخور مقام و منزلت بین وزرا و امرا و رجال وهمسران شاه که افتخار حضور داشته اند تقسیم می کرده اند .

آن گاه سفره عریض و طویلی گسترده می شد . هرکس به جای خود که قبلا معین شده بود می نشست و از ظرف مخصوصش با تظاهر به کمال میل و اشتها تناول می کرد .

سرانجام هریک از مدعوین موظف بود قدح چینی را پس ازخوردن آش پر از سکه طلا و اشرفی کند و به حضور قبله عالم تقدیم دارد ! به قول آقای دکتر احسان طباطبائی صاحب کتاب چنته درویش که در رابطه با این آش مورد بحث می نویسد :

"... دراینجا بر خلاف مثل معروف ، که هرکس به قدر پولش باید آش بخورد اتفاقا هیچکس صد یک بلکه هزاریک پول تقدیمی آش نمی خورد و این پول را فقط برای افتخارتقرب به حضور ملوکانه تقدیم می نمودند و گاهی هم ناصرالدین شاه بر سر حال بود و به کسی خیلی لطف و مرحمت داشت واز او احوالپرسی می نمود ..."

خلاصه "... رسم چنین بود که آن شخص پس از خوردن آش ، کاسه خودرا پر از اشرفی کرده نزد شاه بفرستد ."

" با آنکه طبع بلند پرواز بشر زیادت طلب است و به هر جاه و مقامی باشد آرمان جلال و جبروت بیشتری دارد اما در این روز با آنکه مقام شامخی داشتند آرزو میکردند پست ترین مقام را داشته باشند وچون کاسه هر کس بزرگتر بود در این معامله زیادتر پول داغتر می شد می گفتند : کاسه از آش داغتر است ."

منبع: باشگاه خبرنگاران
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره...
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...

صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود،میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
اونوقت دلش میشکنه ...
 
بالا