• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دو نامزد شهرداری برای تبلیغات به کارخانه ای رفتند ، هر دو سخنرانی بسیار خوبی کردند و سرانجام یکی از آنها رای اکثریت را به دست آورد و انتخاب شد.

ستاد انتخابات وقتی رویداد را با دقت بررسی کرد، به این نتیجه رسید که نامزد شکست خورده در روز سخنرانی یک دست کت و شلوار بسیار گران قیمت و معروف پوشیده و فرد برنده یک پیراهن آبی کارمندی به تن کرده بود و همين امر، سرنوشت انتخابات را رقم زده بود.

اگر مى خواهيد رأى ديگران را به دست آوريد خود را همسطح آنان نشان دهيد.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
چند جوان در یک منطقه محافظت شده از درون اتومبيل خود، طبیعت وحشی بیرون را تماشا می کردند. طبق مقررات در این منطقه پیاده شدن و بازکردن پنجره های اتومبيل کاملا ممنوع است.

آنها با احتیاط از منطقه محل زندگی شیرها و ببرها خرس ها عبور کردند و به محل زندگی میمون های بابون رسیدند. گروهی از بابون ها در اطراف اتومبيل جمع شدند و چند تایی از آنها روی ماشين نشستند. حرکات و واکنش های آنها بسیار دوست داشتنی و خنده دار به نظر می رسید.

جوان ها از حرکات آنها خوشحال و هیجان زده شده بودند و یکی از آنها پنجره را کمی پایین کشید تا موزی به آنها بدهد. بابون ها برای به دست آوردن موز باهم دعوا می کردند و آنها بیشتر تفریح می کردند. تا این که گویی فراموش کرده بودند در کجا هستند، پنجره را بیشتر باز کردند.

ناگهان دست سیاهی به سرعت داخل اتومبيل شد و موی یکی از دخترها را گرفت و او را بیرون کشید. دختر فریاد زد و برای نجات خودش تَقَلا کرد؛ اما دست های بیشتری به سوی او حمله ور شد.

دیگر راه نجاتی نبود.

ببر شبیه گربه است اما به هر حال گربه نیست.
بابون شبیه انسان است اما به هر حال انسان نیست.

دشمن ممکن است شبیه برادر یا اعضای خانواده ما باشد. نیز ممکن است بتوانیم با آنها دوست شویم. اما پس از دوست شدن هم هرگز فراموش نکنید که او روزی دشمن بوده است.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
سربازها به زور وارد خانه شدند و با تفنگ صاحب خانه و همسرش را تهدید کردند. غذایی را که در خانه بود خوردند و خانه را اشغال کردند. آنها در دل شب به خواب عمیقی فرو رفتند. نور ماه بر چهره های خسته و لباس های کثیف و پاره آنها می تابید.

زن صاحب خانه که در گوشه خانه کِز کرده بود با خود فکر کرد: «آنها هم بچه اند. مجبور شده اند خانه هایشان را ترک کنند و به خانه و زندگی دیگران تجاوز کنند.» او ناگهان به یاد فرزند خود افتاد که چند سال پیش خانه را ترک کرده بود. عشق و احساس مادری قلبش را لبریز کرد. فکر کرد در این سرمای شب این سربازهای جوان پتویی ندارند.

بلند شد و آرام به سوی یکی از آنها رفت. به آهستگی لباسی را روی او کشید تا از خواب بیدارش نکند. ناگهان سرباز چشم هایش را باز کرد و در یک لحظه سرنیزه بَرّاق سینه زن را شکافت. خون زن زمین را سرخ کرد.

سرباز با خود گفت: «مادر! کاش وقتی به خواب می روم از من محافظت می کردی. این زن داشت مرا می کشت»
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
هزینه عشق واقعی شبی پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در حال اشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار مراقبت از برادر کوچکم 2 دلار

نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3 دلار

بیرون بردن زباله 1 دلار

جمع بدهی شما به من :12 دلار

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این عبارت را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم ،

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
زوجی با هلى‌کوپتر بر فراز یک کوه پربرف پرواز می کردند. ناگهان هلى‌کوپتر به خاطر نقص فنی سقوط کرد و دو سرنشین آن به عمق دره افتادند. زن به شدت زخمی و ارتباطشان هم با دنیای خارج کاملا قطع شده بود. مرد برای نجات همسر خود، همه غذاهایی باقی مانده را به او داد و او را در آغوش می کشید تا گرمش کند. اما بدبختانه سرانجام زن از شدت زخم هایش درگذشت.

سه هفته بعد مرد را که به طور شگفت انگیزی زنده مانده بود، نجات دادند. اما او در عمق دره سرد و برفی و بی ارتباط با خارج چطور زنده مانده بود؟

او همسرش را خورده بود.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
بیشتر نفراتِ گروهی از سربازان که در حال فرار و عقب نشینی بودند، به خاطر حملات مداوم دشمن، زخمی شده بودند و از سرعت بقیه هم کم می کردند. به طوری که کم مانده بود دیگر فرصت فرار از محاصره دشمن را پیدا نکنند.

اما دو روز بعد شماری از آنها سالم از مهلکه خارج شدند.

آنها زمانی که به پایگاهشان رسیدند، با اندوه و گریه به دیگران گفتند که در آخرین لحظات، همه مهمات باقی مانده را پیش سربازان مجروح در صحنه نبرد گذاشتند و آنها تحت پوشش سربازان مجروح توانستند فرار کنند.


وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سر و صدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته‌اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هايش را ليسيد و با خود گفت :«كاش يك غذاي حسابي باشد. اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي‌رسيد، مي گفت: «توي مزرعه يك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .». مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: « آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد». ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سر داد و گفت: «آقاي موش من فقط مي‌توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي‌داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: « من كه تا حالا نديده‌ام يك گاوي توي تله موش بيفتد!» او اين را گفت و زير لب خنده‌اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟

در نيمه‌هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد مي‌كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها مي‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته‌اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
 

vfa7

Registered User
تاریخ عضویت
22 نوامبر 2012
نوشته‌ها
79
لایک‌ها
11
پیرمردی92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد.
همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است.
پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم
به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم.
او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد.
شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یانداشته باشم به مبلمان و دکور و ... بستگی ندارد بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم.
من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم.
هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.
سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید.
بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.
از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟ ...
.
.
راهنمایی‌های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید
1. قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید.
2. ذهنتان را از نگرانی‌ها آزاد کنید.
3. ساده زندگی کنید.
4. بیشتر بخشنده باشید.
5. کمتر انتظار داشته باشید.
 

vfa7

Registered User
تاریخ عضویت
22 نوامبر 2012
نوشته‌ها
79
لایک‌ها
11
روزي روزگاري بود سه تا رفيق که آخر مرام ومعرفت بودند اگه يه لخظه همديگرو نميددند نگران حال همديگه ميشدند
يه روز که توي پارک نشسته بودند و باهم درد ودل ميکردند
ناگهان دختري خوش تيپ زيبا از کنارشون رد ميشه اين سه تا رفيق ما هر سه عاشق اين دختره ميشن با دختره حرف ميزنند که از ميون مايکي رو انتخاب کنه دختره يه شرطي ميزاره
که سه تا آتيش روشن کنيد هر کي آتيشش دير خاموش شد من با اون ازدواج ميکنم
هر سه آتيش درست ميکنند بعده چند لحظه مال رفيق اولي که داشت کم کم خاموش ميشد رفاقت يادش ميره و رفيق دوميشو ميندازه تو آتيش ولي بازم آتيش کم کم داشت خاموش ميشد وقتي خواست رفيق سومي روهم بندازه تو آتيش
ميگه رفيق دست نگه دار اون آتيشي که تو درست کردي زود خاموش ميشه حتي اگه منو بندازي تو آتيش ولي رفيقش گوش
نميده و اون رو هم ميندازه تو آتيش به دختره ميگه با من ازدواج کن
دختره ميگه تو خيلي بي رحمي رفيقاتو کشتي چه معلوم که فردا منوهم نکشي
دختره ميگه : اون رفيق اولي که کشتي بردارم بود و رفيق دومي هم شوهرم بود که کشتي
وقتي اولين بار منو توي پارک ديدي شوهر و بردارم به خاطر رفاقت هيچ حرفي به تو نزدند که مبادا دل رفيقمون بشکنه و خواستند که من با تو ازدواج کنم شوهرم ديروز منو طلاق داد به خاطر رفيقش اون وقت تو اونارو کشتي

رفيق سوم وقتي اين حرفارو ميشنوه از خجالت خودشو ميندازه تو آتيش

اميدوارم همه تو زندگي قدر رفقاشو بدونه رفيق خوب از برادر هم به آدم نزديکتره

 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
عدالت و لطف خدا
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
من اینجا مسافرم
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم.
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.

پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.

پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید.

عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید.

حضرت فاطمه (س) راز این خنده‌ را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.

منبع: جام نیوز
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزي روزگاري بود سه تا رفيق که آخر مرام ومعرفت بودند اگه يه لخظه همديگرو نميددند نگران حال همديگه ميشدند
يه روز که توي پارک نشسته بودند و باهم درد ودل ميکردند
ناگهان دختري خوش تيپ زيبا از کنارشون رد ميشه اين سه تا رفيق ما هر سه عاشق اين دختره ميشن با دختره حرف ميزنند که از ميون مايکي رو انتخاب کنه دختره يه شرطي ميزاره
که سه تا آتيش روشن کنيد هر کي آتيشش دير خاموش شد من با اون ازدواج ميکنم
هر سه آتيش درست ميکنند بعده چند لحظه مال رفيق اولي که داشت کم کم خاموش ميشد رفاقت يادش ميره و رفيق دوميشو ميندازه تو آتيش ولي بازم آتيش کم کم داشت خاموش ميشد وقتي خواست رفيق سومي روهم بندازه تو آتيش
ميگه رفيق دست نگه دار اون آتيشي که تو درست کردي زود خاموش ميشه حتي اگه منو بندازي تو آتيش ولي رفيقش گوش
نميده و اون رو هم ميندازه تو آتيش به دختره ميگه با من ازدواج کن
دختره ميگه تو خيلي بي رحمي رفيقاتو کشتي چه معلوم که فردا منوهم نکشي
دختره ميگه : اون رفيق اولي که کشتي بردارم بود و رفيق دومي هم شوهرم بود که کشتي
وقتي اولين بار منو توي پارک ديدي شوهر و بردارم به خاطر رفاقت هيچ حرفي به تو نزدند که مبادا دل رفيقمون بشکنه و خواستند که من با تو ازدواج کنم شوهرم ديروز منو طلاق داد به خاطر رفيقش اون وقت تو اونارو کشتي

رفيق سوم وقتي اين حرفارو ميشنوه از خجالت خودشو ميندازه تو آتيش

اميدوارم همه تو زندگي قدر رفقاشو بدونه رفيق خوب از برادر هم به آدم نزديکتره

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

من موندم این داستانهای بی سرو ته رو کی مینویسه ؟ (فقط سوهان روحه )
 
Last edited:

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟ شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست». شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟ فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مرد رفتگر آرزو داشت برای یكبار هم كه شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره كوچكشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام كوچكی كه در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق كار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود كه در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می كرد و همین بود كه آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یك شب شانس آورد و یكی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیك خانه شان رساند و او با یك جعبه شیرینی و چند تا پاكت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .

وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یك به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شكست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشكی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :

« چقدر امشب گشنگی كشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش كه از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره »
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یه شاخه خشک و یه دونه لونه پرنده فکری رو به ذهنم اورد که خیلی زود سعی کردم اجراش کنم….! وسایل کار رو اماده کردم و با شور و شوق توضیح میدادم که میخوام شاخه خشک رو توی دیوار پذیرایی فرو کنم و لونه پرنده رو روی اون قرار بدم با دوتا تخم و پرنده هایی که روی شاخه نشستن و الخ…!

_ این کارای دیوونه بازی رو نکنی ها….نریز این اشغالا رو….!! میخوای همه بهمون بخندن….؟

_ مامان باباجون داره چیکار میکنه…؟

_ چه میدونم…؟ کارای مسخره….! زندگیم رو گند برداشت…!!

_ باباجون خیلی خوشگل میشه….اصن بیا تواتاق من درست کن…!!

با دقت و ظرافت شاخه خشک رو داخل سوراخ دیوار فرو کردم و دورش رو هم گچ….انگار دیوار سوراخ شده بود و شاخه خشک زده بود بیرون….به شاخه روغن جلای مات زدم و دوسه تا برگ خشک هم لا به لای اون چسبوندم و لونه رو با ظرافت وسط اون گذاشتم….بعد هم نوبت پرنده های نر وماده ای بودکه روی شاخه ها قرار گرفتن و بعد هم دوتا تخم کوچولو توی لونه…..اخرش هم نور پردازی با لامپ های هالوژن به رنگ های مختلف …ویک روز جمعه کامل وقتم رو گرفت اما خوب شد….خوب….!!

_ به جای اینکه به من کمک کنی چسبیدی به این چیزای مسخره…من مهمون دارم شب…! خُب یعنی چی الان….خوشگل شده…؟ واقعا که….مسخره…!

_ باباجون چقدر قشنگ شد…تو رو خدا برای اتاق منم درست کن…!

_ لازم نکرده…گمشو بروتو اتاقت….یاالله…!

روی مبل نشستم و منتظر یه فنجون چایی شدم که هیچوقت اورده نشد…! رفتم برای خودم چایی ریختم و اومدم نشستم…!

_ اومدی نشستی چایی میخوری برا من…؟ اینارو زود میخری میای…نری آشغال بار کنی بیاری ها….آبرو دارم من…!

کاغذ رو گرفتم و چایی نخورده زدم بیرون…..! سردم بود….سَرد….!

………………………………………………….

به خونه که برگشتم مهمونا اومده بودن…! برام جالب بود وقتی دیدم همه دور شاخه خشک و لونه پرنده جمع شدن و دارن صحبت میکنن….یه نفرشون هم داشت عکس میگرفت…!

_ این فوق العاده اس…اقای فلانی شما واقعا هنرمندین…! من اینو خیلی دوست دارم…! نورپردازی واقعا هنرمندانه اس…!

از توی اشپزخونه گفت: من که اصلا خوشم نمیاد…مسخره اس…!

_ فهم این چیزا دید هنرمندانه میخواد عزیزم…بهتره نگاهت رو عوض کنی…یا لااقل به نگاه دیگران احترام بذاری…! این رو دوستش گفت….و چه خوب گفت دوستش…!

ومن فقط زل زدم و نگاه کردم و سکوت کردم….! تعریف ها که ادامه دار شد دیگه نتونستم بمونم…بغض داشتم….بغضی که داشت میترکید….زدم بیرون…. بدون خداحافظی…! خیلی سردم بود…!

شب آخرش بود که برگشتم خونه…! سطل زباله پشت در خونه بود و شاخه خشکیده و لونه پرنده هم کنار اون افتاده بود…انگار طوفان شده بود….! نشستم و پرنده های خشک شده رو برداشتم …نگاه پرنده ماده غمگین به سویی بود …نگاهش رو ادامه دادم و چشمم افتاد به تخمهای شکسته…! بغضم هم بی طاقت شد و شکست…چه هق هقی زدم در دل شب….چه هق هقی زدم….!!

مسعود مشهدی
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یه شاخه خشک و یه دونه لونه پرنده فکری رو به ذهنم اورد که خیلی زود سعی کردم اجراش کنم….! وسایل کار رو اماده کردم و با شور و شوق توضیح میدادم که میخوام شاخه خشک رو توی دیوار پذیرایی فرو کنم و لونه پرنده رو روی اون قرار بدم با دوتا تخم و پرنده هایی که روی شاخه نشستن و الخ…!

_ این کارای دیوونه بازی رو نکنی ها….نریز این اشغالا رو….!! میخوای همه بهمون بخندن….؟

_ مامان باباجون داره چیکار میکنه…؟

_ چه میدونم…؟ کارای مسخره….! زندگیم رو گند برداشت…!!

_ باباجون خیلی خوشگل میشه….اصن بیا تواتاق من درست کن…!!

با دقت و ظرافت شاخه خشک رو داخل سوراخ دیوار فرو کردم و دورش رو هم گچ….انگار دیوار سوراخ شده بود و شاخه خشک زده بود بیرون….به شاخه روغن جلای مات زدم و دوسه تا برگ خشک هم لا به لای اون چسبوندم و لونه رو با ظرافت وسط اون گذاشتم….بعد هم نوبت پرنده های نر وماده ای بودکه روی شاخه ها قرار گرفتن و بعد هم دوتا تخم کوچولو توی لونه…..اخرش هم نور پردازی با لامپ های هالوژن به رنگ های مختلف …ویک روز جمعه کامل وقتم رو گرفت اما خوب شد….خوب….!!

_ به جای اینکه به من کمک کنی چسبیدی به این چیزای مسخره…من مهمون دارم شب…! خُب یعنی چی الان….خوشگل شده…؟ واقعا که….مسخره…!

_ باباجون چقدر قشنگ شد…تو رو خدا برای اتاق منم درست کن…!

_ لازم نکرده…گمشو بروتو اتاقت….یاالله…!

روی مبل نشستم و منتظر یه فنجون چایی شدم که هیچوقت اورده نشد…! رفتم برای خودم چایی ریختم و اومدم نشستم…!

_ اومدی نشستی چایی میخوری برا من…؟ اینارو زود میخری میای…نری آشغال بار کنی بیاری ها….آبرو دارم من…!

کاغذ رو گرفتم و چایی نخورده زدم بیرون…..! سردم بود….سَرد….!

………………………………………………….

به خونه که برگشتم مهمونا اومده بودن…! برام جالب بود وقتی دیدم همه دور شاخه خشک و لونه پرنده جمع شدن و دارن صحبت میکنن….یه نفرشون هم داشت عکس میگرفت…!

_ این فوق العاده اس…اقای فلانی شما واقعا هنرمندین…! من اینو خیلی دوست دارم…! نورپردازی واقعا هنرمندانه اس…!

از توی اشپزخونه گفت: من که اصلا خوشم نمیاد…مسخره اس…!

_ فهم این چیزا دید هنرمندانه میخواد عزیزم…بهتره نگاهت رو عوض کنی…یا لااقل به نگاه دیگران احترام بذاری…! این رو دوستش گفت….و چه خوب گفت دوستش…!

ومن فقط زل زدم و نگاه کردم و سکوت کردم….! تعریف ها که ادامه دار شد دیگه نتونستم بمونم…بغض داشتم….بغضی که داشت میترکید….زدم بیرون…. بدون خداحافظی…! خیلی سردم بود…!

شب آخرش بود که برگشتم خونه…! سطل زباله پشت در خونه بود و شاخه خشکیده و لونه پرنده هم کنار اون افتاده بود…انگار طوفان شده بود….! نشستم و پرنده های خشک شده رو برداشتم …نگاه پرنده ماده غمگین به سویی بود …نگاهش رو ادامه دادم و چشمم افتاد به تخمهای شکسته…! بغضم هم بی طاقت شد و شکست…چه هق هقی زدم در دل شب….چه هق هقی زدم….!!

مسعود مشهدی
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
میگن موقعی که ایرانی جماعت چایی رو با کشمش و خرما و توت خشکه میخورده این انگلیسی ها و بلژیکی های نابکار قند رو وارد این مملکت میکنند….!! ایرانی جماعت هم میبینه ای جان…چه چیزهای مقبولُ سفیدُ شیرینُ خوش خوری…زیر دندونت کروچ کروچ صدا میده و حَظ میکنی وقتی با چایی میخوری…! برای همین هم طالب خرید قند شدند و قندانی هم خریدند با قند شکنی و بساط قندوچای و قلیان هم روبه راه شد…!

انگلیسی ها و بلژیکی ها از منافع فروش قند سهم امام و خمس و زکات اون را به ملایان دادند واز اونها خواستند قند روسیه رو حرام اعلام کنند…مراجع هم که دیدند این روسیه پدرسوخته از منافع فروش قند سهم امام نمیدهد بر منابر رفتند و گفتند الیوم هر کسی قند روسیه تزاری رو با چای بخوره انگار به روی امام زمان شمشیر کشیده چون این قند نجس اندر نجس است…!

آقا کیسه های قند تجار روسی رو دستشون باد کرد و یه دونه هم نخریدن ملت….تجار زرنگ روسی هم زود شال و کلاه کردند وچندگونی قند و سکه های طلا رو بعنوان سهم امام خدمت مراجع اوردند و گفتند دستمان به دامان عبایتان ای مراجع عظام…یه کاری کنید این قند ما از گوشت آهو حلال تر بشه که داریم بدبخت میشیم کم کم….!!

مراجع هم که جیب هاشون پر و پیمون شده بود و کامشون هم شیرین فرداش روی منبر گفتن هر کسی قند روسیه رو قبل از خوردن در لیوان چایی غسل بدهد نجسی ان پاک شده و خوردنش حلال است…!! تازه هر قند روسی که بخوری انگار یک شمشیر در راه اسلام زدی…!!

از فردای اون روز بود که پیر و جوون اول قند رو در چایی فرو میکردند و اون رو غسل جنابت میدادند وبعد در دهان میگذاشتند که البته تا همین امروز هم این خریت ادامه دارد….!

( خب خداوکیلی حالا شماها انتظار دارید ما وضعمون بهتر از اینی که هست باشه…!؟ بقران اگه تقصیر مراجع باشه….به امام رضا اگه تقصیر مراجع باشه…! خُب وقتی خَر هست چرا کسی سوار نشه آخه …نه آخه چرا….؟)

مسعود مشهدی
 
بالا