• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مادر صبح که میشد سه تا زرده تخم مرغ محلی رو مینداخت توی یه لیوان بلور و سه تا قاشق شکر هم میریخت روش….بعد با قاشق مربا خوری دسته بلند شروع میکرد به هم زدن اونا….اینقدر تند هم میزد که گاهی کمی از اون زرده ها میریخت بیرون….! اینقدر هم میزد تا مخلوط زرده ها و شکر سفت میشد و حجم پیدا میکرد….! بعدش شیر داغ رو میریخت روی اون و میداد دست بابای خدابیامرزم….!

بابا با قاشق شیر رو هم میزد و میخورد…!خدا بیامرز یک بفرما هم نمیزَد به مایی که اب دهنمان رو قورت میدادیم و زل میزدیم به ته لیوان…! مادر یکبار هم برای من زرده تخم مرغ رو با شکر هَم نَزد با شیر بده نوش جان کنم….! میگفت: بابات کار مُکُنه بایِد قوَت دِشتِه بِشه نِنه جان…! حالا منظورش کار روز بود یا شب الله و اَعلَم…!! الان اوضاع وَرچُپه رِفتِه دیگه…! همه چیزای خوب مال بِچه هایه….! هیچکس به فکر ما باباهای بی قوت نیست…! که روز درگیر کاریم و شب جنازه ای بی بخار روی تخت….!!

مسعود مشهدی
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

يکي نزد پارسايي رفت و مطالبي را در مورد دوستش بيان کرد، پارسا گفت: با اين کار، سه خطا مرتکب شده اي، اول اين که مرا نسبت به برادرم بدبين کردي، دوم اين که دلم را آشفته ساختي و سوم اين که خود را به سخن چيني متهم کردي.

منبع: جام نیوز
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن



 

parsifar

Registered User
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2011
نوشته‌ها
597
لایک‌ها
474
روزي روزگاري بود سه تا رفيق که آخر مرام ومعرفت بودند اگه يه لخظه همديگرو نميددند نگران حال همديگه ميشدند
يه روز که توي پارک نشسته بودند و باهم درد ودل ميکردند
ناگهان دختري خوش تيپ زيبا از کنارشون رد ميشه اين سه تا رفيق ما هر سه عاشق اين دختره ميشن با دختره حرف ميزنند که از ميون مايکي رو انتخاب کنه دختره يه شرطي ميزاره
که سه تا آتيش روشن کنيد هر کي آتيشش دير خاموش شد من با اون ازدواج ميکنم
هر سه آتيش درست ميکنند بعده چند لحظه مال رفيق اولي که داشت کم کم خاموش ميشد رفاقت يادش ميره و رفيق دوميشو ميندازه تو آتيش ولي بازم آتيش کم کم داشت خاموش ميشد وقتي خواست رفيق سومي روهم بندازه تو آتيش
ميگه رفيق دست نگه دار اون آتيشي که تو درست کردي زود خاموش ميشه حتي اگه منو بندازي تو آتيش ولي رفيقش گوش
نميده و اون رو هم ميندازه تو آتيش به دختره ميگه با من ازدواج کن
دختره ميگه تو خيلي بي رحمي رفيقاتو کشتي چه معلوم که فردا منوهم نکشي
دختره ميگه : اون رفيق اولي که کشتي بردارم بود و رفيق دومي هم شوهرم بود که کشتي
وقتي اولين بار منو توي پارک ديدي شوهر و بردارم به خاطر رفاقت هيچ حرفي به تو نزدند که مبادا دل رفيقمون بشکنه و خواستند که من با تو ازدواج کنم شوهرم ديروز منو طلاق داد به خاطر رفيقش اون وقت تو اونارو کشتي

رفيق سوم وقتي اين حرفارو ميشنوه از خجالت خودشو ميندازه تو آتيش

اميدوارم همه تو زندگي قدر رفقاشو بدونه رفيق خوب از برادر هم به آدم نزديکتره


:confused::confused::confused::confused::rolleyes::rolleyes::rolleyes::rolleyes:
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
اولين روز کلاس درس، معلم بچه ها را به دشت برد و از آن ها خواست که به پروانه سفيدي که بر روي علف ها نشسته بود خيره شوند. پروانه بالش را باز کرد و بست. معلم رو به بچه ها کرد و گفت: ببينيد، امروز نخستين روز درس شماست و پروانه نخستين آموزگار شما. ببينيد که او به شما درس مي دهد!

بال هايش را باز مي کند و اين به معناي آمادگي براي دوستي با جهان است. بال هايش را مي بندد و اين به معناي آمادگي براي دوستي با خويشتن است. اين دو راز را خوب به خاطر بسپاريد. با خودتان و با همه جهان دوست باشيد. اين يکي از راه هاي سعادت است.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
مرد، خسته و کشان کشان پیش می رفت. تنش روی پاهایش سنگینی می کرد، بار سنگین کار آن هم جلوی کوره دیگر رمقی برایش نمی گذاشت، هر روز که این مسیر را طی می کرد فقط به این فکر می کرد که چطور می شود از این زندگی نکبتی راحت شد؟ از آن همه دوده، از آن همه حرارت، آن همه خستگی، آن همه دوندگی و آن همه هیچ!

مثل تمام روزهای دیگر از میان بچه های کوچک و بزرگ و زنانی که در چادرهای رنگ و روفته شان این طرف وآن طرف می رفتند، گذشت و به در زنگ زده خانه اش رسید، پله های کج وکوله را طی کرد و وارد خانه شد و از جیغ و هلهله دختر وهمسرش خانه را پر کرد: تولد، تولد تولدت م....

چشمش روی ظرف کوچکی که در آن شکلات و چند شیرینی بود خیره ماند، چقدر خانواده اش را دوست داشت، لبش پر از خنده شد.
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟...
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد یه عمری خودمونو کشتیم شیرین ترین علف دنیا بشیم غافل از اینکه اصلا طرف بز نبود . . .
گاو بود به خوردن مقوا عادت کرده بود :D
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
هر چه خدا بخواهد

آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
 

Agha_Jo0n

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2011
نوشته‌ها
3,768
لایک‌ها
2,980
محل سکونت
Unknown
لبخند

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
انوشيروان را معلمى بود.

روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.

انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.

روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
در6اوت 1890 اولين صندلي الکتريکي( وسيله اي براي اعدام با وارد کردن شوک الکتريکي)
در دنيا در زندان اوبرن در ايالت نيويورک به کار گرفته شد. هزاران کيلومتر دورتر در کشور
آفريقايي حبشه ( که امروزه اتيوپي خوانده مي شود ) امپراتور منليک دوم ( 1844 ـ 1913 )
از وجود چنين صندلي اي با خبر شد و به عنوان بخشي از برنامه نوسازي و مدرن کردن کشور،
تصميم گرفت سه عدد از اين صندلي ها خريداري کند. موقعي که محموله هاي سفارشي به اتيوپي
رسيدند و امپراتور خواست طرز کار صندلي ها را ببيند متوجه شد که کشورش هنوز فاقد نيروي
برق است. اما براي اينکه سرمايه گذاريش چندان هم بي حاصل نباشد يکي از سه صندلي را به
عنوان تخت امپراتوريش انتخاب کرد.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
گفته اند مردی فرزند کوچک خود را با خود به ميهمانی می برد، و هر فعل نابه جائی از خودش سر می زد، یکی بر سر آن طفلک می کوفت که چرا بشقاب را برگرداندی، چرا از دهانت صدا خارج شد. و ... ظریفی در مجلس بود و عملی نابه جا از وی صادر شد، برخاست و رفت و بر سر آن طفلک کوفت. مرد به غيرت پدری فغان کرد که چرا به سر فرزندم کوفتی. مرد گفت مگر نه اين که اين بچه را آورده ای که هر که خطائی کرد بر سر او بکوبد.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
پدري براي سرگرم كردن فرزندش نقشه جهان را چند قسمت كرد و به او داد تا مانند پازل درستش كند
پسر خيلي زود اين كار رو تمام كرد
پدر كه ميدانست فرزند با نقشه دنيا آشنايي نداشته تعجب كرد و پرسيد چه طور به اين سرعت تونستي تكميلش كني
پير جواب داد:
پشت نقشه عكس يه آدم بود ، آدم رو ساختم جهان خود به خود درست شد
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصفمي كردند . يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من مجرد هستم و خرجيندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامانگرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه بهانبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشانهميشه با يكديگر مساوي است . تا آن كه در يك شب تاريكدو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند . آن ها مدتي به هم خيرهشدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان رازمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند .
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس مىگفت. خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.» خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ در خانه شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن مىگفتند كه كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من مىدانم او مىبيند.» و متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ! بوعلي را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه ما مي بينيم او مي داند».
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!​
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه​
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
-خانم تورو خدا بياين بيسكوييت بخرين ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مينگرد و در حالي كه به وي مينگرد فقط ميگويد:
يك دونه بده ولي فردا مييام ازت صد تا ميخرم چون نذر دارم فردام اينجا هستي؟
-آره خانم من هميشه اينجام فردام مي يام و واسه شما صد تا بيسكوييت نگه ميدارم

سلام آقا پسر لطفا بيسكوييتاي منو بده كه زود بايد برم
پسرك از اينكه صد تا بيسكوييت را يك جا فروخته و ميتواند مادر بيمارش را به نزد پزشك ببرد خوشحال است.

-سلام پسرم آماده شم بريم دكتر
در يك لحظه دست پسرك در جيبش گير ميكند و جز يك سوراخ بزرگ چيزي در آنجا پيدا نميكند

در آن طرف شهر پسري در پيتزا فروشي مشغول خوردن پيتزاست​
 
بالا