• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
[FONT=times new roman,times,serif]می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.” مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد
__________________
اندیشه های خود را شکل ببخشید,
در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند.
خواسته های خود را عملی سازیدو گرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
57029358058232389932.jpg
[/FONT]
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
[h=1][FONT=times new roman,times,serif]میگویند روباهی که در زیر درختی بود به خروسی که با یک دسته مرغ بر روی شاخه های بلند بودند ، گفت خبر تازه را شنیده اید؟

خروس گفت نه .

روباه گفت خبر تازه این است که تمام حیوانات پس از مشورت با هم صلح نموده و امروز را عید آشتی کنان گرفته اند. شما هم خوبست از درخت پایین آمده دوستانه صحبت نموده دمی باهم خوش بگذرانیم.

در این هنگام خروس بر روی دو پا بلند شد و گردن دراز کرده نظر به آن حوالی انداخت .

روباه گفت چیست؟ خروس گفت چیزی نیست یک جفت سگ است که با شتاب به این طرف میآیند .

روباه تا این سخن را شنید پا به فرار نهاد . خروس گفت حالا که صلح عمومی است کجا میروی؟

روباه گفت صحیح است اما شاید سگها هنوز این خبر را نشنیده باشند!
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
15805015015267385421.jpg
[/FONT]
[/h]
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
[FONT=times new roman,times,serif]مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
28236401464020231004.jpg
[/FONT]
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
[FONT=times new roman,times,serif]
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم...هنوز جعبه ی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده... قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد ، می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم...
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه ی جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند..! اسم این موجود اطلاعات لطفا بود و به همه ی سوال ها پاسخ می داد... ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود... رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم...! دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد... انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد...! فوری رفتم یک چهارپایه آوردم و رفتم رویش ایستادم... تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه ی بالای سرم بود گفتم : اطلاعات لطفا....
صدای وصل شدم آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات...
انگشتم درد گرفته...! حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود... اشک هایم سرازیر شد...!
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچ کس خانه نیست...
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم نـــه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم...!
پرسید دستت به جایخی می رسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار ...
....
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم .. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات...
پرسیدم تعمیر را چگونه می نویسند و او جوابم را داد
بعد از آن برای همه ی سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم ..سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست...سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد و او بود که به من گفت باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم...
روزی که قناریم مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم.. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری از بچه ها می گویند...! ولی من راضی نشدم...! پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند ، عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل می شوند ؟؟؟
فکر کنم عمق درد و احساس مرا فهمید چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند...
و من حس کردم که حالم بهتر شد....
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد ... اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه ی چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه ی جدیدمان را امتحان کنم...! وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم.. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس روبرو می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم... احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد ...
سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد ، ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا...!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش ، پاسخ داد اطلاعات
ناخودآگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد....
و بعد صدای آرامش را شنیدم که گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده...
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ..می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم می دانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود ؟ من هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم ...
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بوده ام .. پرسیدم آیا می توانم هر وقت که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم...
گفت : لطفا این کار را بکن .. بگو می خواهم با ماری صحبت کنم ...
...
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم ... یک صدای نا آشنا پاسخ داد اطلاعات...!
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .. پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیارقدیمی...
گفت متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشــــــــــت................
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ...!! یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم...بگذارید بخوانمش...
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو همیشه دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد....
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
90551961454046212249.jpg
[/FONT]
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
[FONT=times new roman,times,serif]
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"

"برتولد برشت"
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
68470159100515983218.jpg
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
shabe-yalda.jpg

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر …
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر
بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !
آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه
از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟

 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
dastan.gif
داستانی کوتاه و آسان به زبان انگلیسی همراه ترجمه فارسی
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
جان با مادرش در یک خانه‌ی تقریبا بزرگی زندگی می‌کرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانه‌ی کوچک‌تری در خیابان بعدی خرید. در خانه‌ی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابه‌جایی اثاثیه‌ی خانه به خانه‌ی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آن‌ها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیون‌شان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن پسر بچه‌ای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیه‌ی مردم نمی‌خرید؟
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا
1.jpg

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
‏(چارلی چاپلین) ‏
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
داستان کوتاه قهوه شور
ghahveh.jpg

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام. همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟ پسر پاسخ داد، وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند. همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد شیرینه
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
حقیقت

سربازی پس از جنگ ویتنام می خواست که به خانه بر گردد

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد،از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:«پدر ومادر عزیزم ،جنگ تمام شده ومن می خواهم به خانه بازگردم،ولی خواهشی از شما دارم.رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»
پدر ومادر او در پاسخ گفتند:«ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم»
پسر ادامه داد :«ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید،او در جنگ به شدت آسیب دیده ودر اثر برخورد به مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است وجایی برایه رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»
پدر گفت :«پسر عزیزم،متأسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است .ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»
پسر گفت : «نه من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»
آنها در جواب گفتند:«نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند بهتر است به خانه برگردی و او را فراموش کنی.»
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده ی پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه ی سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر ومادر او آشفته به طرف نیویورک پرواز کردندو برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند.
بادیدن جسد،قلب پدرو مادر از حرکت ایستاد.پسر آنها یک دست و یک پا داشت.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی

کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک

در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با

بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از

پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت:

برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم

ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته

پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا

پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از

فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این

عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را

خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه

می خورد.

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.

طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس

بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،

شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: فکر

نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است

من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که

خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!

پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!

بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل

رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که

خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله

عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در

شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری

افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و

دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم

است.

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش

خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس

عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم

کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز

سفید و یک عکس بود.
 

SILENT_66A

Registered User
تاریخ عضویت
7 اکتبر 2012
نوشته‌ها
5,745
لایک‌ها
2,923
محل سکونت
IN SILENT
سلام خدمت دوستان این تاپیک و ممنون از نوشته هایه مفهومی و زیبا من فقط پست زدم عضو تاپیک بشم که نوشته هایه جدید رو هروز بخونم تشکر ویژه از محسن گل خودم
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
زن بی وفا

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
 

orochimaru

Registered User
تاریخ عضویت
18 آگوست 2013
نوشته‌ها
130
لایک‌ها
398
[h=2]داستان ترسناك[/h][FONT=times new roman, times, serif]در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی ...
[FONT=times new roman, times, serif]که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود
و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم
و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم
دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده
و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی
[/FONT]
[/FONT]
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
پرنده بر شانه ی انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم.
تو نمی توانی بر روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق آدم ها و در خت ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندیدید.

پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک آبی دور. اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که بال زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکندفراموشش می شود.

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان، هر دو برای تو بود ولی تو آسمان را ندیدی.

راستس عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست........

منبع: سیمرغ
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
پسرک پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟»

پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!»

دوباره پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟». پدر جواب داد: «خب روی یک تکه کاغذ بنویس بگذار توی جیبش».

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد با این مضمون: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!»

همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

"گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم”
 

hh13000

Registered User
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
169
لایک‌ها
203
محل سکونت
وادیه
شیوانا با دو نفر از شاگردان از راهی می‌گذشتند. در مسیر حرکت به مزرعه‌ای رسیدند که در گوشه‌ای از آن ساختمان بسیار مجلل و گران‌قیمتی برپا بود و در گوشه‌ای دیگر محل سکونت کارگران قرار داشت که بسیار متروک و خراب به‌نظر می‌رسید. یکی از شاگردان در مورد ساختمان بزرگ پرسید و کارگری که آنجا نشسته بود، گفت: 芦این ساختمان مال صاحب این مزرعه است. او مرد ثروتمندی است و از ثروت خود هم خوب استفاده می‌کند. همان‌طوری که می‌بینید او به خودش و فامیل‌هایش خوب می‌رسد.禄

شیوانا و شاگردان راه را ادامه دادند تا به مزرعه دیگری رسیدند. در این مزرعه، خانه صاحب مزرعه با بقیه کارگران تفاوت زیادی نداشت. البته از لحاظ وسعت بزرگ‌تر بود، اما از بقیه جهات عین ساختمان کارگران بود. دوباره یکی از شاگردان کنجکاو شد و در مورد صاحب مزرعه پرسید. رهگذری گفت: 芦صاحب این مزرعه آدم ثروتمندی است، ولی به‌اندازه خرج می‌کند و به دیگران هم سخت نمی‌گیرد و دست بقیه را هم می‌گیرد.禄

مدتی که گذشت یکی از شاگردان نتوانست طاقت بیاورد و گفت: 芦به نظر من آن مزرعه‌دار اولی که از ثروتش برای رفاه خودش استفاده کرده بود، کار درستی انجام داده بود. آدم باید از ثروتش استفاده کند، وگرنه داشتن و نداشتنش به چه درد می‌خورد!؟禄

شیوانا چیزی نگفت و اجازه داد دو شاگرد خودشان در این مورد بحث کنند.

چند ساعت بعد آنها وارد دهکده‌ای شدند و تصمیم گرفتند در مهمان‌سرایی منزل کنند. در آن مهمان‌سرا خانواده‌های متعددی هم حضور داشتند. یکی از خانواده‌ها مردی بود با لباس نو و بسیار گرانبها و چهره‌ای شاداب و سرحال که برعکس او، زن و فرزندانش لباس‌هایی معمولی و ارزان به تن داشتند و مظلوم و بی‌صدا گوشه‌ای نشسته بودند. خانواده دیگری هم بودند که در آنها برعکس لباس زن و بچه‌ها بسیار نو و زیبا بود و مرد خانواده لباسی معمولی و خاکی به تن داشت.

شاگردی که در طول راه طرفدار مزرعه‌دار اولی بود، نگاهی به مرد خوش‌لباس انداخت و گفت: 芦این مرد چه آدم خودخواهی است. بهترین و گران‌قیمت‌ترین لباس‌ها را پوشیده و بهترین غذا را برای خودش سفارش داده و درعوض زن و بچه‌هایش که چشمشان به دست اوست و برای غذا و لباس وابسته او هستند، باید گوشه‌ای منتظر بمانند تا ایشان بعد از سیر شدن سری هم به آنها بزند!禄

شیوانا لبخندی زد و گفت: 芦این چیزی که گفتی در مورد کارگران آن مزرعه اول هم صدق می‌کند. آنها هم مجبورند در فصل کشت و درو در مزرعه ساکن باشند، بنابراین از لحاظ مسکن و غذا وابسته به صاحب مزرعه هستند. وقتی مالک مزرعه متوجه آدم‌هایی که به او وابسته هستند، نیست و سرش را پایین انداخته و فقط به فکر راحتی خودش است، او نمی‌تواند آدم درستی باشد و مورد تایید قرار بگیرد.

آن مزرعه‌دار دوم که وضع زندگی خود و کارگرانش تقریبا یکی بود و یا این مرد که راحتی و شادی زن و فرزندانش را به خوشی خودش ترجیح می‌دهد، آنها وابسته‌های خودشان را درک می‌کنند و همه شادی‌ها و خوشی‌های عالم را تنها برای خودشان نمی‌خواهند.

کسی که نسبت به افراد وابسته به خودش سخت‌دل و بی‌رحم است، مسلما نمی‌تواند آدم درست و قابل‌اعتمادی باشد و هرگز نباید مورد تایید و تحسین قرار گیرد.

از این به بعد اگر خواستید میزان جوانمردی و انسانیت و شرافت یک انسان را بسنجید، ببینید او با کسانی که از لحاظ غذا یا جا یا حقوق به آنها وابسته‌اند، چه برخوردی دارد. اگر دیدید این وابستگی را زنجیری برای حقیر کردن و خوار شمردن و تسلیم کردن آنها و پله‌ای برای سروری و بالانشینی و زورگویی خودش ساخته، بدانید که این شخص مشکل دارد و باید با او با احتیاط برخورد کنید. درواقع این وضعیت و احوال وابسته‌های یک فرد است که میزان لیاقت و کارآمدی او را تعیین می‌کنند.禄
 

d0wnload

Registered User
تاریخ عضویت
25 فوریه 2013
نوشته‌ها
330
لایک‌ها
40
محل سکونت
تهران - غرب
[h=5]در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و .....

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه درآن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.[/h]
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
فرشته کوچولوی غمگین
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را دوباره به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت.
 
بالا