• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن راتحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”.

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”

"اوه بله، دوست دارم.”

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
[h=2]داستان خواندنی عشق در بیمارستان[/h]

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بيپاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند. از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...» چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
[h=3]داستان های شیوانا نانوا[/h]یک روز سحر شیوانا از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد
ناگهان دید نانوا عمدا مقداری آرد جو را با آرد گندم مخلوط می کند
تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد
شیوانا از مرد نانوا پرسید :
آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد
و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی ؟
مرد نانوا پاسخ داد :
من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد
و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم
و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم
شیوانا سری تکان داد و گفت : متاسفم
هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست
این بخش همه عمر با انسان می آید
در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد
کم کم انسان های اطرافت هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند
تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت
همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی
فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است
در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند
و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی
و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی
اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند
و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند
و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود
و همیشه همراهشان می آید شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
نقاب

یک عده رزمی کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند

و رییس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او
و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد
تا قدرت رزمی کارها با یکدیگر سنجیده شود
وقتی زمان مبارزه فرارسید شاگردان متوجه شدند که رزمی کاران غریبه به صورت خود نقاب زده
و بدن خود را به رنگ های ترسناکی درآورده اند
از دیدن این چهره ها ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند
شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب های ترسناک رزمی کاران غریبه انداخت
و با خنده گفت : چقدر ساده اید!
آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند
برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می دادند
و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می شدند
تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند
وقتی می بینید یک شخص نقاب می زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می کند
بدانید که از چیزی می ترسد و می خواهد زیر نقاب آن چیز را مخفی کند
تا شما این ترس را نبینید
با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید
مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند
مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت :
این اولین جایی است که مردم اینگونه با ما برخورد می کردند
بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود
رزمی کاران محلی به محض اینکه ما را در قیافه و آرایش ترسناک مان می دیدند
میدان را واگذار می کردند و تسلیم می شدند
اما اینجا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند
دلیلش چه بود؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند
برای همین دیگر ترسناک نبودید!
به همین سادگی!
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا مزد آخر کار

[h=3]
[/h]شیوانا در بازار کنار مغازه دوست سبزی فروشی نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد
صاحب مغازه کناری که جوانی تازه کار بود به شیوانا گفت :
به نظر من این دوست شما دارد ضرر می کند
من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه ، لیوان و ظرف سفالی درست می کند
ده نفر را هم اجیر کرده ام تا در دهکده های اطراف برای کوزه ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند
خلاصه هر هفته صد سکه به دست می آورم
اما این دوست سبزی فروش ما فقط هفته ای ده سکه گیرش می آید
به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟
شیوانا گفت :
گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی فروش تفاوت زیادی داشته باشد
تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج می کنی و آخرش چقدر برایت می ماند؟
سفال فروش جوان مکثی کرد و گفت :
خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه ها را کسر کنم هفته ی پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمی ماند
[h=3]
[/h]شیوانا گفت :
در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه ها و مخارج چقدر برایت می ماند
و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار ودردسر نصیبت شده است
درست است که سبزی فروش مغازه اش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی
اما او با همین مغازه و سبزی هایی که دارد هفته ای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد
البته کار تو زیبا و ستودنی است
اما از لحاظ سودآوری من سبزی فروش را برنده تر می دانم
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی

جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت :
در مدرسه ای که درس می خوانم پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ می داند
و به واسطه ثروت پدرش مسولین مدرسه هم از او حمایت می کنند
البته انکار نمی کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه ها استفاده می کند
ما هم از او خیلی می ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن نداریم
چون می دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد
او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه ها طعمه او هستند
و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟
شیوانا با لبخند گفت :
نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می تواند باعث شکستش شود
پسر جوان با تعجب گفت : چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می شود؟
شیوانا گفت : با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد
اگر کسی خود را فوق العاده باهوش و نابغه می داند و از این مسیر به دیگران لطمه می زند
هر نوع مقابله ای با او باعث قوی تر شدن او می شود
چون سعی می کند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی بزند و به گونه ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی اش کفایت می کند
ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی بیند
و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می کند و در نتیجه قابل پیش بینی و کنترل می شود
پسر جوان با لبخند گفت :
فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست
روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه اش خود را جلوی مار به مریضی زد
و لنگان لنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه داری رسید
و مزرعه دار مار مهاجم را از بین برد
شیوانا با لبخند گفت :
اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم ها از جمله خود شما هم صدق می کند
مواظب باشید این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا عشق پیر و جوان

[h=3]
[/h]شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند
در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میانسال
زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود
در یکی از استراحتگاه ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند
و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند

یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت :
آنجایی که آنها ایستاده اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند
به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است
مرد جوان بیخیال با خنده گفت :
بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند
مرد پیر در حالی که چهره اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت
مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند
شب هنگام موقع استراحت شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند
و راجع به وقایع روزانه صحبت می کردند
شیوانا در حین صحبت گفت : متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟ حتی بیشتر از مرد جوان!
یکی از شاگردان با تعجب گفت : از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟ هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره شان!
مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت
و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار همزمان او هم به پایش خار فرو رفته است و همپای همسرش داشت زجر می کشید
اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او هم احساس نبود و درد او را درک نمی کرد و می خندید
و جملاتی می گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند
عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا معنی عشق واقعی

استاد شیوانا با دو نفر از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند
با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند
و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند
همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند
یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد
اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد
یک روز در حین پیاده روی یکی از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید
همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت :
عشق یعنی برخورد من با زندگی تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم
همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد


تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم
به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد
بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم
این می شود معنای واقعی عشق
شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت : این دوست ما از یک لحاظ حق دارد
عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند
اما این همه عشق نیست
بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است
و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند دارد به آن عمل می کند
بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟
مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت :
به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم
بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم
من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من حتی اگر همسرم هم خبردار نشود


می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود
و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد
بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم
و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت :
دقیقا این معنای عشق است
مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی
و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی
و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی
بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود
این معنای واقعی دوست داشتن است
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا معنی عشق واقعی

[h=3]
[/h]استاد شیوانا با دو نفر از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند
با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند
و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند
همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند
یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد
اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد
یک روز در حین پیاده روی یکی از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید
همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت :
عشق یعنی برخورد من با زندگی تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم
همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد


تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم
به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد
بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم
این می شود معنای واقعی عشق
شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت : این دوست ما از یک لحاظ حق دارد
عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند
اما این همه عشق نیست
[h=3]
[/h]بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است
و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند دارد به آن عمل می کند
بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟
مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت :
به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم
بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم
من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من حتی اگر همسرم هم خبردار نشود

می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود
و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد
بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم
و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت :
دقیقا این معنای عشق است
مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی
و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی
و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی
بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود
این معنای واقعی دوست داشتن است
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا مثبت و منفی

روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد
یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست
و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد
نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند
و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد
دو شاگرد به شدت روی نظریه ی خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند
ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است
همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند
شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند
اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند
جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند
شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند
وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت :
استاد آیا حق با من نبود؟
الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد
پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم
اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ی مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!
شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت
و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد
شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد
بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود
چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد
صبح که طوفان و سیل خوابید
شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت :
آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت؟
یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد ؟
شیوانا سری تکان داد و گفت :
مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند
شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت
می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد
امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم
و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم
مثبت و منفی وجود ندارند
هرچه هست فقط نشانه است و علامت
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن

روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت
و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسند
شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند
اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید
روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد
به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا نداد
مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت
شاگردان او را نزد شیوانا بردند
یکی از شاگردان گفت :
استاد به گمانم این مرد فراری است
حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد
و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند
و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت
شاگرد دیگر گفت :
سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است
لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند
شاگرد بعدی گفت :
به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کند
شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !
اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردانش
بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند
آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود
یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد
شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کند
مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده
و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده
و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند
او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگرداند
مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است
و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود
همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند
وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد
و گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید
طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید
تازه وارد گفت :
من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید :
گاهی اوقات نگاهت را نگاه
چرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم
و با قالب های ذهنی خودمان نگاه مان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد
اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند
آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد
شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید
و گفت که روی تابلو بنویسید : گاهی نگاهت را نگاه ک
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا پرش

مردی در دهکده ی شیوانا زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت
او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد
او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد
و از کائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کند
اتفاقا هم همیشه چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد
روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد
و از کائنات خواست تا مثل همیشه او را سالم به زمین برساند
اما این باور محکم زمین خورد و پایش شکست
او آرزده خاطر نزد شیوانا رفت و از او پرسید :
کائنات هیچ وقت جواب رد به خواسته من نمی داد
من سال ها بود که از ارتفاع پنج متری می پریدم و هیچ اتفاقی برایم نمی افتاد
چرا این بار فقط به خاطر نیم متر اضافه ارتفاع پایم شکست؟
چرا کائنات مرا حفظ
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
اتفاقا این دفعه هم کائنات به نفع تو عمل کرد
کائنات چون می دانست که تو بعد از پنج و نیم عدد شش و هفت را انتخاب می کنی
قبل از این که خودت با این زیاده خواهی بی معنا گردنت را بشکنی
پای تو را شکست تا دست از این بازی برداری و روی زمین قرار گیری
 

jobsnet

Registered User
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2013
نوشته‌ها
102
لایک‌ها
28
داستان های شیوانا پل

[h=3]
[/h]پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد
و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت
و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت :
از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم
و همه گفته اند که جواب من نزد شماست !
تو که در این دیار استاد بزرگی هستی
برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم
که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود ؟
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت :
جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری
و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی
برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد
و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد
نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت :
تکلیف امروز شما این است!
از این رودخانه عبور کنید
و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید
حرکت کنید!
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند
و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند
بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند
بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند
و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند
بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت :
این دیگر چه تکلیف مسخره ای است؟
اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند
خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند
و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند ؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
نکته همین جاست!
خودت باید پل خودت را بسازی!
روی این رودخانه دهها پل است
این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست!
اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری
در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی
و روی آن قدم بزنی!
تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است :
اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی
دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی
باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت
و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر
و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی
منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند
پل من به درد تو نمی خورد!
پل خودت را باید خودت بسازی!
 

hh1300

Registered User
تاریخ عضویت
15 آگوست 2013
نوشته‌ها
216
لایک‌ها
195
داستان های شیوانا : بخشی از زندگی ...

یکی از دوستان شیوانا از راهی دور به همراه پسر جوانش به مدرسه شیوانا آمد و به شیوانا گفت: "این پسر من است و می‌خواهم به او درس تیراندازی با کمان را یاد بدهید. شش ماه دیگر مسابقه تیراندازی است و آرزو دارم پسرم در این مسابقه مقام خوبی به دست آورد."

شیوانا قبول کرد و روز اول به پسر جوان یک سبد تیر فلزی سنگین و کمانی بزرگ داد و به او گفت که مقابل دیوار مدرسه بایستد و در فواصل مساوی تیرهای فلزی را به دیوار بزند. طوری که هر تیر مثل یک میخ محکم در دیوار فرو رود و بتوان از آن میخ‌ها برای آویزان کردن سبدهای میوه تا سال بعد استفاده کرد."

پسر جوان با ناراحتی گفت: "پس کی اصول تیراندازی قهرمانی را به من می‌آموزید؟"
شیوانا با لبخند گفت: "زودتر از آن‌چه تصورکنی!"

پسر جوان به زحمت شروع به تیراندازی با سمت دیوار کرد و سرانجام بعد از بیست روز توانست تیرهای فلزی را مانند میخ و به صورت ردیفی در دیوار جای دهد.

روز بیست و یکم جوان نزد شیوانا آمد و گفت: "امروزدیگر وقتش رسیده که آموزش قهرمانی با تیر و کمان را به من بیاموزید."
شیوانا سری تکان داد و گفت: "اما امروز کاری مهم‌تر برایت دارم. این سبدهای تیر را بردار و به باغ برو و از باغبان بخواه درختان بلند نارگیل را به تو نشان دهد. بعد بی‌آن‌که از درخت بالا روی با این تیر و کمان سعی کن نارگیل‌ها را بزنی و آنها را روی زمین بیندازی. من برای تو هزار تیر آماده کرده‌ام و انتظار دارم حداقل صد عدد نارگیل با خودت بیاوری."

پسر جوان دوباره سبدهای تیر را برداشت و به باغ نارگیل رفت. یک ماه بعد خسته و کوفته در حالی که موفق شده بود دویست نارگیل را با تیر روی زمین بیندازد با نارگیل‌ها نزد شیوانا آمد.

او با ناامیدی گفت: "اگر دیرتر آموزش را شروع کنید فکر نکنم به مسابقه قهرمانی برسم؟"

شیوانا با لبخند گفت: "زودتر از آن‌چه تصور کنی درس‌ها را شروع خواهیم کرد!"

اما امروز باید برای اهالی مدرسه ماهی بگیریم. ماهی‌های بخش عمیق و خروشان رودخانه بزرگ و خوشمزه‌اند و برای شکار آنها تیر و کمان و طناب لازم است. باید به انتهای تیر طنابی ببندی و تیر را داخل آب به سمت ماهی شلیک کنی. تیر که به بدن ماهی خورد آن را با طناب بیرون می‌کشی. عجله کن تا شب نشده باید برای یک هفته اهل مدرسه ماهی شکار کنیم. آن روز پسر جوان تا غروب ماهی‌ صید کرد. روز بعد پسر خسته و افسرده نزد شیوانا آمد و گفت: "اگر نمی‌خواهید به من تیراندازی قهرمانی بیاموزید بگویید تا به زادگاه خودم برگردم و مدرسه را رها کنم؟"

شیوانا با تبسم گفت: "تو در طول این مدت در حال یاد گرفتن و تمرین تیراندازی حرفه‌ای و قهرمانی بودی و خودت خبر نداشتی. یک نفر زمانی در یک رشته به استادی و مهارت می‌رسد که آن رشته را با زندگی عادی و روزمره خود درهم آمیزد و تو در این مدت همین کار را انجام دادی. الان با تیر و کمان می‌توانی با دقت بی‌نظیری هر کاری را انجام دهی. فردا مسابقه‌ای ترتیب می‌دهم تا تو بتوانی مهارت خود را بیازمایی!"

روز بعد پسر جوان موفق شد بدون هیچ زحمتی در مسابقه تیراندازی دهکده رتبه نخست را به دست آورد. از آن روز به بعد او هرگز از تیر و کمانش جدا نشد و همیشه هر کار عادی زندگی‌اش را با تیر و کمان انجام می‌داد. سال بعد او در دیار شیوانا قهرمان تیراندازی شد. اما با این وجود هیچ‌گاه مدرسه شیوانا را ترک نکرد.

منبع: مجله موفقیت
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
جام نیوز - مرحوم سیدجواد عاملی صاحب مفتاح‌الکرامه از شاگردان علامه سیدمهدی بحرالعلوم(ره) بود.

شبی موقع صرف شام، علامه‎ بحرالعلوم (ره)، سید را به منزل خویش احضار کرد و وقتی شاگرد به منزل استاد ‌رسید، دید استاد کنار سفره نشسته و دست به غذا نمی‌زند. علامه بحرالعلوم با خشم شاگرد را مورد عتاب قرار داده و فرمود: سیدجواد! از خدا نمی‌ترسی، از خدا شرم نداری؟

شاگرد که متحیر مانده بود، تقصیر خود را از استاد جویا شد؟ ظاهراً سیدجواد عاملی، همسایه‎ای داشت که هفت شبانه‌روز چیزی برای خوردن نداشته‎اند و خرما از بقال قرض ‌کرده بودند و روز هفتم دیگر بقال به او قرض نداده و او شرمنده شده بود. شاگرد اظهار بی‌اطلاعی کرد! علامه او را مورد توبیخ قرار داد که: «همه‎ داد و فریاد‎های من برای این است که چرا اطلاع نداشتی؟ وگرنه، اگر باخبر بودی و کمک نمی‌کردی، مسلمان نبودی و یهودی بودی». سپس سینی غذای بزرگی را که آماده کرده بود، با مقداری پول به شاگرد داد، تا به همسایه‎اش برساند.»
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید..
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
پسرک از پدر بزرگش پرسید: درباره چه می نویسی؟

پدر بزرگ پاسخ داد:درباره تو پسرم,اما مهمتر از آنچه مینویسم,مدادی است که با آن مینویسم.میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید,گفت:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!
پدر بزرگ گفت:بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی,در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری,برای تمام عمرت به آرامش میرسی:
صفت اول:
میتوانی کارهای بزرگ کنی,اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت میکند.اسم این دست خداست,او باید همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم:باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد,اما آخر کار نوکش تیزتر میشود و اثری که از خودش به جا میگذارد ظریف تر و باریک تر است.پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی,چرا که این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی.
صفت سوم:مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست,در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است

صفت چهارم:چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست,زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام صفت پنجم مداد:همیشه اثری از خود به جا میگذارد.پس بدان هر کار در زندگی ات میکنی,ردی از تو به جای میگذارد وسعی کن نسبت به هر کاری که میکنی هشیار باشی و بدانی چه میکنی.(پسشاید همیشه نتوانی از پاک کن استفاده کنی)
 
Last edited:

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
مالک بن دینار میگوید((به قصد حج مسافرت میکردم، در بیابان کلاغی را دیدم که در منقارش تکه نانی بود با خودم گفتم:"یعنی چه ؟حتما حادثه ای پیش آمده که تکه نانی در منقار کلاغ است."دنبال کلاغ را گرفتم، دیدم کلاغ وارد غاری شد.وارد غار شدم.دیدم دست و پای مردی را بسته اند و به پشت انداخته اند.کلاغ برای او نان آورده و لقمه لقمه می کند و به او می دهد.به محض ورود من کلاغ رفت و دیگر برنگشت.به آن مرد گفتم:"تو کی هستی و از کجا می آیی؟"
گفت:"من به قصد حج بیرون آمدم و در این بیابان دزدها مرا گرفتند وتمام اموالم را تصاحب کردند.دستم وپایم را محکم بستند و مرا به این مکان انداختند.پنج روز گرسنگی را تحمل کردم تا اینکه در مقام دعا عرض کردم:ای خدایی که در قرآن می فرمایی((امن یجیب المضطر اذا دعاه))(سوره نمل آیه62)ای کسی که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را برطرف می سازد، من مضطر و بیچاره ام، به من رحم کن.تا این که خداوند این کلاغ را به من رساند و هرروز مرا از غذا و آب سیراب میکند.
الدین فی قصص/ج3،ص
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
لبخند بارانی

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.


مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
ای کاش من هم دلی به بزرگی برخی نوشته ها داشتم ................

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
 
بالا