یعنی اینکه وسط جریان منطقی و خطی داستان ، اون دسته از تفکرات و احساسات شخصیت (های) داستان که لزوما
ربطی به خط منطقی داستان ندارن ، روایت بشه ...
ما عادت داریم که تفکرات و احساساتی که توی ذهن کاراکترها مطرح میشه ، ربطی به روال داستان داشته باشه (اصطلاح فنی : رجعت به گذشته)... ولی توی این تکنیک ، اینطوری نیست : فرض کن من دارم توی خیابون راه میرم ، بعد دوستم رو ببینم ، بعد اون میگه سلام ، بعد من یه دفعه یاد بلوز آبی رنگی میفتم که دو سال پیش گمش کردم و هیچ ربطی هم به دوستم یا موقعیت فعلی نداره ... این تقریبا میشه
جریان سیال ذهن ...
البته طبیعیه که این تفکرات / احساسات مطرح شده ، انقدرها هم بی ریط نیستن !
... یعنی خواننده باید این تیکه پاره ها رو بذاره کنار هم و به یه
دید کلی و درست تر از شخصیت ها برسه ...
چرا این تکنیک سخته ؟ (هم برای نویسنده و هم برای خواننده) : چون نویسنده باید طوری این تکنیک رو پیاده کنه که
قطع ناگهانی جریان منطقی داستان و وارد شدن به ذهن کاراکتر اصلی ، باعث گیج شدن خواننده نشه ... مثلا
سلینجر این کار رو فوق العاده انجام میده و فرضا 2 صفحه جریان سیال می زنه !!
...