• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 197

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 198

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 199

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند
حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 200



حافظ » غزلیات

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند
تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
به حسن خلق و وفا كس به یار ما نرسد تو را در این سخن انكار كار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده ‏اند كسى به حسن و ملاحت‏به یار ما نرسد

بحق صحبت دیرین كه هیچ محرم راز بیار یك جهت‏ حق گذار ما نرسد

هزار نقد به بازار كائنات آرند یكى به سكه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر كانچنان رفتند كه گردشان به هواى دیار ما نرسد

هزار نقش برآید ز كلك صنع و یكى به دلپذیرى نقش نگار ما نرسد

دلا ز طعن حسودان برنج و ایمن باش كه بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزى كه اگر خاك ره شوى كس را غبار خاطرى از رهگذار ما نرسد

بسوخت (حافظ) و ترسم كه شرح قصه او به سمع پادشه كامكار ما نرسد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 201- شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند
شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهندکه زيرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياههزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند
جفا نه پيشه درويشيست و راهرویبيار باده که اين سالکان نه مرد رهند
مبين حقير گدايان عشق را کاين قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند
به هوش باش که هنگام باد استغناهزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شودچو بندگان بگريزند و چاکران بجهند
غلام همت دردی کشان يک رنگمنه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادبکه سالکان درش محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است همتی حافظکه عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۲۰۲

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند
گره از کار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب
تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

در ميخانه ببستند خدايا مپسند
که در خانه تزوير و ريا بگشايند

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۲۰۳

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۲۰۴

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی
در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۲۰۵

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﻮﺩ
<ﻣﻬﺮﻭﺭﺯﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺷﻬﺮﻩ ﺁﻓﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﻳﺎﺩ ﺑﺎﺩ ﺁﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﺷﻴﻦ ﻟﺒﺎﻥ
<ﺑﺤﺚ ﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﻋﺸﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﻳﻦ ﺳﻘﻒ ﺳﺒﺰ ﻭ ﻃﺎﻕ ﻣﻴﻨﺎ ﺑﺮﮐﺸﻨﺪ
<ﻣﻨﻈﺮ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﻃﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﺍﺯﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻡ ﺍﺑﺪ
<ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺑﺮ ﻳﮏ ﻋﻬﺪ ﻭ ﻳﮏ ﻣﻴﺜﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﺳﺎﻳﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺍﮔﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﻪ ﺷﺪ
<ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﺣﺴﻦ ﻣﻪ ﺭﻭﻳﺎﻥ ﻣﺠﻠﺲ ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﻦ
<ﺑﺤﺚ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻟﻄﻒ ﻃﺒﻊ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮ ﺩﺭ ﺷﺎﻫﻢ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻧﮑﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ
<ﮔﻔﺖ ﺑﺮ ﻫﺮ ﺧﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍﻕ ﺑﻮﺩ
ﺭﺷﺘﻪ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﺴﺴﺖ ﻣﻌﺬﻭﺭﻡ ﺑﺪﺍﺭ
<ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻧﺪﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺳﺎﻗﯽ ﺳﻴﻤﻴﻦ ﺳﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺷﺐ ﻗﺪﺭ ﺍﺭ ﺻﺒﻮﺣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻋﻴﺒﻢ ﻣﮑﻦ
<ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻳﺎﺭ ﻭ ﺟﺎﻣﯽ ﺑﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﻃﺎﻕ ﺑﻮﺩ
ﺷﻌﺮ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺑﺎﻍ ﺧﻠﺪ
<ﺩﻓﺘﺮ ﻧﺴﺮﻳﻦ ﻭ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺯﻳﻨﺖ ﺍﻭﺭﺍﻕ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 207
ﻳﺎﺩ ﺑﺎﺩ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﻮﺩ
<ﺩﻳﺪﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺩﺭﺕ ﺣﺎﺻﻞ ﺑﻮﺩ
ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺳﻮﺳﻦ ﻭ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺍﺛﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﭘﺎﮎ
<ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩ
ﺩﻝ ﭼﻮ ﺍﺯ ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩ ﻧﻘﻞ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
<ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﻮﺩ
ﺁﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﺭ ﻭ ﺗﻄﺎﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻣﮕﻪ ﺍﺳﺖ
<ﺁﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﻭ ﻧﻴﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺤﻔﻞ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﺮﮔﺰ
<ﭼﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻃﻞ ﺑﻮﺩ
ﺩﻭﺵ ﺑﺮ ﻳﺎﺩ ﺣﺮﻳﻔﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺷﺪﻡ
<ﺧﻢ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻡ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭ ﭘﺎ ﺩﺭ ﮔﻞ ﺑﻮﺩ
ﺑﺲ ﺑﮕﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺳﺒﺐ ﺩﺭﺩ ﻓﺮﺍﻕ
<ﻣﻔﺘﯽ ﻋﻘﻞ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻻﻳﻌﻘﻞ ﺑﻮﺩ
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺎﺗﻢ ﻓﻴﺮﻭﺯﻩ ﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻗﯽ
<ﺧﻮﺵ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺴﺘﻌﺠﻞ ﺑﻮﺩ
ﺩﻳﺪﯼ ﺁﻥ ﻗﻬﻘﻬﻪ ﮐﺒﮏ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ
<ﮐﻪ ﺯ ﺳﺮﭘﻨﺠﻪ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﻗﻀﺎ ﻏﺎﻓﻞ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 208
ﺧﺴﺘﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻮ ﻃﻠﺐ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻧﺒﻮﺩ
<ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﮐﻨﯽ ﺷﺮﻁ ﻣﺮﻭﺕ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﺎ ﺟﻔﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﻧﭙﺴﻨﺪﯼ
<ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﻃﺮﻳﻘﺖ ﻧﺒﻮﺩ
ﺧﻴﺮﻩ ﺁﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﮐﻪ ﺁﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﮔﺮﻳﻪ ﻋﺸﻖ
<ﺗﻴﺮﻩ ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺷﻤﻊ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺯ ﻣﺮﻍ ﻫﻤﺎﻳﻮﻥ ﻃﻠﺐ ﻭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﻭ
<ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﺍﻍ ﻭ ﺯﻏﻦ ﺷﻬﭙﺮ ﺩﻭﻟﺖ ﻧﺒﻮﺩ
ﮔﺮ ﻣﺪﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﻴﺮ ﻣﻐﺎﻥ ﻋﻴﺐ ﻣﮑﻦ
<ﺷﻴﺦ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﻣﻌﻪ ﻫﻤﺖ ﻧﺒﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﻃﻬﺎﺭﺕ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻌﺒﻪ ﻭ ﺑﺘﺨﺎﻧﻪ ﻳﮑﻴﺴﺖ
<ﻧﺒﻮﺩ ﺧﻴﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻋﺼﻤﺖ ﻧﺒﻮﺩ
ﺣﺎﻓﻈﺎ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﻭﺭﺯ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ
<ﻫﺮ ﮐﻪ ﺭﺍ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺩﺏ ﻻﻳﻖ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺒﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 209
ﻗﺘﻞ ﺍﻳﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺗﻮ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﻧﺒﻮﺩ
<ﻭﺭ ﻧﻪ ﻫﻴﭻ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﻮ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﭼﻮ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
<ﻫﻴﭻ ﻻﻳﻘﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﻧﺠﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﻳﺎ ﺭﺏ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻨﻪ ﺣﺴﻦ ﭼﻪ ﺟﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ
<ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺁﻩ ﻣﺮﺍ ﻗﻮﺕ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﺳﺮ ﺯ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﮑﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺮﮐﺮﺩﻡ
<ﭼﻮﻥ ﺷﻨﺎﺳﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺻﻮﻣﻌﻪ ﻳﮏ ﭘﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﺘﺮ ﺯ ﻗﺪﺕ ﺩﺭ ﭼﻤﻦ ﻧﺎﺯ ﻧﺮﺳﺖ
<ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﻘﺶ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﺗﺎ ﻣﮕﺮ ﻫﻤﭽﻮ ﺻﺒﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ﺭﺳﻢ
<ﺣﺎﺻﻠﻢ ﺩﻭﺵ ﺑﺠﺰ ﻧﺎﻟﻪ ﺷﺒﮕﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﺁﻥ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﺯ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ
<ﺟﺰ ﻓﻨﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺗﺪﺑﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
ﺁﻳﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻧﺪﻩ ﺣﺎﻓﻆ ﺑﯽ ﺗﻮ
<ﮐﻪ ﺑﺮ ﻫﻴﭻ ﮐﺴﺶ ﺣﺎﺟﺖ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻧﺒﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل
210
ﺩﻭﺵ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﺎ ﻗﺼﻪ ﮔﻴﺴﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
<ﺗﺎ ﺩﻝ ﺷﺐ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﻭﮎ ﻣﮋﮔﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ
<ﺑﺎﺯ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﮐﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻫﻢ ﻋﻔﺎﺍﻟﻠﻪ ﺻﺒﺎ ﮐﺰ ﺗﻮ ﭘﻴﺎﻣﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
<ﻭﺭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﮐﺲ ﻧﺮﺳﻴﺪﻳﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮ ﻋﺸﻖ ﺧﺒﺮ ﻫﻴﭻ ﻧﺪﺍﺷﺖ
<ﻓﺘﻨﻪ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺟﻬﺎﻥ ﻏﻤﺰﻩ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻣﻦ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻮﺩﻡ
<ﺩﺍﻡ ﺭﺍﻫﻢ ﺷﮑﻦ ﻃﺮﻩ ﻫﻨﺪﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺑﮕﺸﺎ ﺑﻨﺪ ﻗﺒﺎ ﺗﺎ ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ﺩﻝ ﻣﻦ
<ﮐﻪ ﮔﺸﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﺯ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻭﻓﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﺮﺑﺖ ﺣﺎﻓﻆ ﺑﮕﺬﺭ
<ﮐﺰ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 211
ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
<ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺩﻝ ﻏﻤﺰﺩﻩ ﺍﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺭﺳﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺸﯽ ﻭ ﺷﻴﻮﻩ ﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺑﯽ
<ﺟﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻗﺎﻣﺖ ﺍﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺟﺎﻥ ﻋﺸﺎﻕ ﺳﭙﻨﺪ ﺭﺥ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
<ﻭ ﺁﺗﺶ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺪﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺍﺭﺕ ﺑﮑﺸﻢ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻡ
<ﮐﻪ ﻧﻬﺎﻧﺶ ﻧﻈﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﺴﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻔﺮ ﺯﻟﻔﺶ ﺭﻩ ﺩﻳﻦ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺩﻝ
<ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﺵ ﻣﺸﻌﻠﯽ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺩﻝ ﺑﺴﯽ ﺧﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﺮﻳﺨﺖ
<ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺗﻠﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻳﺎﺭ ﻣﻔﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﮐﻪ ﺑﺴﯽ ﺳﻮﺩ ﻧﮑﺮﺩ
<ﺁﻥ ﮐﻪ ﻳﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻧﺎﺳﺮﻩ ﺑﻔﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺖ ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﺮﻗﻪ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﺣﺎﻓﻆ
<ﻳﺎ ﺭﺏ ﺍﻳﻦ ﻗﻠﺐ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﺯ ﮐﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 212
ﻳﮏ ﺩﻭ ﺟﺎﻣﻢ ﺩﯼ ﺳﺤﺮﮔﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
<ﻭ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﻢ ﺩﺭ ﻣﺬﺍﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﻋﻬﺪ ﺷﺒﺎﺏ
<ﺭﺟﻌﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻟﻴﮑﻦ ﻃﻼﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﻃﺮﻳﻘﺖ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﺮﺩﻳﻢ ﺳﻴﺮ
<ﻋﺎﻓﻴﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯﯼ ﻓﺮﺍﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺳﺎﻗﻴﺎ ﺟﺎﻡ ﺩﻣﺎﺩﻡ ﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﺮ ﻃﺮﻳﻖ
<ﻫﺮ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺵ ﻧﻴﺎﻣﺪ ﺩﺭ ﻧﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﯼ ﻣﻌﺒﺮ ﻣﮋﺩﻩ ﺍﯼ ﻓﺮﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺷﻢ ﺁﻓﺘﺎﺏ
<ﺩﺭ ﺷﮑﺮﺧﻮﺍﺏ ﺻﺒﻮﺣﯽ ﻫﻢ ﻭﺛﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻧﻘﺶ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻴﺮﻡ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺯﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﻣﺴﺖ
<ﻃﺎﻗﺖ ﻭ ﺻﺒﺮ ﺍﺯ ﺧﻢ ﺍﺑﺮﻭﺵ ﻃﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﮔﺮ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻧﺼﺮﺕ ﺩﻳﻦ ﺷﺎﻩ ﻳﺤﻴﯽ ﺍﺯ ﮐﺮﻡ
<ﮐﺎﺭ ﻣﻠﮏ ﻭ ﺩﻳﻦ ﺯ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺍﺗﺴﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺣﺎﻓﻆ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﻈﻢ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ
<ﻃﺎﻳﺮ ﻓﮑﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 213
ﮔﻮﻫﺮ ﻣﺨﺰﻥ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
<ﺣﻘﻪ ﻣﻬﺮ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺯﻣﺮﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ
<ﻻﺟﺮﻡ ﭼﺸﻢ ﮔﻬﺮﺑﺎﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺻﺒﺎ ﭘﺮﺱ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ
<ﺑﻮﯼ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻧﺲ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﻃﺎﻟﺐ ﻟﻌﻞ ﻭ ﮔﻬﺮ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ
<ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﻣﻌﺪﻥ ﻭ ﮐﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﺸﺘﻪ ﻏﻤﺰﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺩﺭﻳﺎﺏ
<ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯼ
<ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻟﺐ ﻟﻌﻞ ﺗﻮ ﻋﻴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﺯﻟﻒ ﻫﻨﺪﻭﯼ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﺭﻩ ﻧﺰﻧﺪ
<ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﻴﺮﺕ ﻭ ﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﺣﺎﻓﻈﺎ ﺑﺎﺯﻧﻤﺎ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﻧﺎﺑﻪ ﭼﺸﻢ
<ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﭼﺸﻤﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺏ ﺭﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 214
ﺩﻳﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﭘﻴﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ
<ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﭼﻞ ﺳﺎﻝ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻏﺼﻪ ﮐﺸﻴﺪﻳﻢ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ
<ﺗﺪﺑﻴﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﺩﻭﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﻧﺎﻓﻪ ﻣﺮﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺯ ﺑﺨﺖ
<ﺩﺭ ﭼﻴﻦ ﺯﻟﻒ ﺁﻥ ﺑﺖ ﻣﺸﮑﻴﻦ ﮐﻼﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻤﺎﺭ ﻏﻤﻢ ﺳﺤﺮ
<ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺴﺎﻋﺪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﻣﻴﮑﺪﻩ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﻣﺪﺍﻡ
<ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺎ ﺯ ﺧﻮﺍﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺍﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﻫﺮ ﮐﻮ ﻧﮑﺎﺷﺖ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﮔﻠﯽ ﻧﭽﻴﺪ
<ﺩﺭ ﺭﻫﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎﺩ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻻﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮔﻠﺸﻨﻢ ﮔﺬﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﻗﺖ ﺻﺒﺢ
<ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﻍ ﺳﺤﺮ ﺁﻩ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺷﻌﺮ ﺩﻟﮑﺶ ﺣﺎﻓﻆ ﺑﻪ ﻣﺪﺡ ﺷﺎﻩ
<ﻳﮏ ﺑﻴﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﻴﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺭﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﺷﺎﻩ ﺗﻨﺪﺣﻤﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺷﻴﺮﮔﻴﺮ
<ﭘﻴﺸﺶ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻏﺰﺍﻟﻪ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 215

ﺑﻪ ﮐﻮﯼ ﻣﻴﮑﺪﻩ ﻳﺎ ﺭﺏ ﺳﺤﺮ ﭼﻪ ﻣﺸﻐﻠﻪ ﺑﻮﺩ
<ﮐﻪ ﺟﻮﺵ ﺷﺎﻫﺪ ﻭ ﺳﺎﻗﯽ ﻭ ﺷﻤﻊ ﻭ ﻣﺸﻌﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﺣﺪﻳﺚ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺻﻮﺕ ﻣﺴﺘﻐﻨﻴﺴﺖ
<ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺩﻑ ﻭ ﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﻭﻟﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩ
ﻣﺒﺎﺣﺜﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺠﻠﺲ ﺟﻨﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
<ﻭﺭﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻗﺎﻝ ﻭ ﻗﻴﻞ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﺮﺷﻤﻪ ﺳﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ
<ﺯ ﻧﺎﻣﺴﺎﻋﺪﯼ ﺑﺨﺘﺶ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﮔﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﻗﻴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻥ ﭼﺸﻢ ﺟﺎﺩﻭﺍﻧﻪ ﻣﺴﺖ
<ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﺣﺮ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﻣﺮﻳﺶ ﺩﺭ ﮔﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﮕﻔﺘﻤﺶ ﺑﻪ ﻟﺒﻢ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺣﻮﺍﻟﺖ ﮐﻦ
<ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﯽ ﺍﺕ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﺯ ﺍﺧﺘﺮﻡ ﻧﻈﺮﯼ ﺳﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ
<ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺭﺥ ﻳﺎﺭ ﻣﻦ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﺩﻫﺎﻥ ﻳﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺍﺷﺖ
<ﻓﻐﺎﻥ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﻭﺕ ﭼﻪ ﺗﻨﮓ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﻮﺩ
 
بالا