• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

رساله دلگشا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
قابض الارواح : دوست سخن نافم

الكودن : آنكه شعر خواند و نويسد و مضمون و معني نداند

الحكه : مرض اكابر

المايوس : پيرزن از كار افتاده

النمك : آنچه كس را منظور نباشد

النعوذبالله : مدرسه نشين

السير : آنچه نخورد
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
الخير : آنچه نبيند

الشپش : نقد او

الاحتلام : جماع او

البي حميت : آنكه معشوق به همه نمايد

المحتضر : جواني كه خطش بدمد

البيمزه : كلمات او

البارد : عشوة او
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
جارالجنب : بوق حمام

المؤنث سماعي : مردي كه گوش به سخن زن دهد

التماشاخانه : مجلس مستان

بيت الظريف : مجلس درس علما

الفراغه : مرگ زن

الامرد : ثاني اثنتين زن

الكبر : دولتمردي
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
الملالت : بي چيزي

العاروغ : گوز وارونه

التاجر : مضاربه كار علما

النسيه : آنچه واپس ندهند

الزنا : جماع حلال

الخناق : مهمان دائمي
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
الصاحب منصب : دزد با شمشير

الخام طمع : آنكه از افيوني ياري خواهد

النزول بلا : آمد و شد ناسازگاران

المنافق : مقبول طباع



خب , خوب بود :D , امیدوارم لذت برده باشید....

از این نوع تعریفات یه حدود 2 صفحه مونده و

یه حدود 15% کل کتاب ...

خوش باشید:cool:
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

خوب عید هم که تا چند ساعت دیگه تموم میشه:happy:

میخوام الباقی کتاب را امروز پست کنم وتمام ...

ابته به همان سبک و سیاق قبلی ....


از كتب افرنجيه نقل شده :

الشاه نشين : بهلة عاشقان

الخواب : عيش بينوايان

الخلخال : انگشتري پا

الحيوان : آيندة بي هنگام

الدعاي خير : احسان ارزان

التندرستي : دليل عفت

الدوست : آنكه گمان نيك برو داريم
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
الساق : گرد نبند قيمتي

الزير جامه : محرم خاص

العاشق : اسم فاعل

المعشوق : اسم مفعول

العشق : مصدر مشترك بين اثنتين

الوارث : متسلي

الاميد : كشكول فقرا
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
البدو : عنواني كه احتمال غضب هم دارد

البختياري : رجوف هاي كه در دها نهاست و كسش باور ندارد

الشبنم : اشك چشم شب

الكدخدائي : تدارك شا خزني و شاخ داري

الزبان : دورانداز پر منزل

القابله : دربان ك..س

القابليه : خطايِ عفو ناپذير
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
الچشم : دروازة دل

الكلك : وداع نامة زمستان

المجلد : خياط كتاب

النادر : زن معقول گو

الخلق : شحنة عشق

الغرابه : خيرخواهي و ثناگوئيِ ديگران



این هم از این قسمت

و اما قسمت بعد

دیگه تعریفات تموم شد
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
نامه هاي قلندران

نامه از :
انشاء شيخ شهاب الدين قلندر.

سلطان وقت تيز عالم بي سراك وجود بخيه روي بساط كوز خراسان با
بوحسن قلندر دام تجريده از راه كرم و مردان اسلام و صفا پيش از عشاق
مفرد خود عبدل يردي قبول كند. نظرها نگران اوست. هر صباح مزيد
جمعيت او را در پاي تخت سلطان خراسان تكبير م يرود. فقيره را سلام
بگويد بيچارگي عرضه دارد اخي درويشان ديوانة رومي به دريوزة خاطرها و
زيارت مردان مسافر آن سرزمين شد. مراد ديوانگان آنست كه تبركي از
اسرار خاص آن لنگر بخشش جز روان روانه گردانند. ديگر دوش دو قلندر از
لنگر غايب گشتند، امروز چون قلندران با ستره كاري و صفاي صورت مشغول
شدند، معلوم شد كه مهر زخم هردو شكسته بود. در حال چون قلندران آن حال
مشاهده كردند به سنت قلندري انگشت كار قلندرانه رفت و سينه به طاق
فرمودند و به پاي ماچان فرستاده شد و بعد از تجريد از لنگر سفر خواهند كرد
باقي شكسته آن حلقه بر مزيد از وقت با يزيد شئي الله مردان.
صبا حالخير و السلامه
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
جواب از :
انشاء مولانا جلا لالدين بن حسام الهروي.

تحفه و تبركي كه شوريده وقت، عشاق مردان، مفرد جهان، نربخيه روزگار،
با خاك نشينان آن پاي علم در قلم آوردي بود، از دست « داود ترمذي » اخي
ابدال رومي رسيد خير مقدم گفته آمد اي والله مسافران آن سرزمين خواندند
و بر ياد آن نامراد اوپ اوپ ايپ زدند. تبركي از اسرار خاص اين مزار
دريوزه رفته قليل و كثير حصة كحلول او بر دست ابدال رومي روانه شد.
شئ يالله مردان فقير سلامت است. ديك پالان ميكند، لنگر آب ميزند، سفره
وقف روندگان كرده است. جهت آن سفره، ديك عر قچين و سين هپوش
روانه شد. باقي طريق متأهل برزله بند شرف شيرازي بر خادم با بو دست
رانده بي گفت اين سر حلقه از اين آستانه سجود پس ديواري كرده از
انبانچ ههاي تكيه نشينان سلاح پار هها برده بر آن سرزمين آمد. اگر در آن
كوشانه سر در كند ماجرا كرده، سنگ ملامت در گردنش نهند و زنك و طوق
قطب عالم بابا حيدرزاده از وي بازگيرند .صفاي مردان ديك پالان سفر
كردن جمعيت بر مزيد به حقِّ بايزيد والسلام
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
در تواريخ مغول وارد است كه هلاكوخان را چون بغداد مسخر شد جمعي را كه
از شمشير بازمانده بود بفرمود تا حاضر كردند. حال هر قومي باز پرسيد چون
بر احوال مجموع واقف گشت، گفت: از محترفه ناگزير است. ايشان را
رخصت داد تا بر سر كار خود رفتند. تجار را مايه فرمود دادن تا از بهر او
بازرگاني كنند. جهودان را فرمود كه قومي مظلومند بجز از ايشان قانع شد.
مخنثان را به حرم هاي خود فرستاد. قضات و مشايخ و صوفيان و حاجيان و
واعظان و معرفان و گدايان و قلندران و كشتي گيران و شاعران و
قص هخوانان را جدا كرد و فرمود اينان در آفرينش زيادتند و نعمت خداي ب ه
زيان ميبرند. حكم فرمود تا همه را در شط غرق كردند و روي زمين را از
خبث ايشان پاك كرد. لاجرم قرب نود سال پادشاهي در خاندان او قرار
گرفت و هر روز دولت ايشان در تزايد بود. ابو سعيد بيچاره را چون دغدغه
عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعارِ عدل موسوم گردانيد، در اندك مدتي
دولتش سپري شد و خاندان هلاكوخان و مساعي او در سر نيت ابو سعيد
رفت. آري:

چو خيره شود مرد را روزگار
همه آن كند كش نيايد بكار

رحمت بر اين بزرگان صاحب توفيق باد كه خلق را از ظلم ضلالت عدالت
به نور هدايت ارشاد فرمودند.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
بزرگي را از اكابر كه در ثروت قارون زمان خود بود، اجل در رسيد. اميد از
زندگاني قطع كرد. جگر گوشگان خود راكه طفلان خاندان كرم بودند حاضركرد.
گفت: اي فرزندان روزگاري دراز در كسب مال زحمت هاي سفر و حضر
كشي د هام وحلق خود را بسر پنجه گرسنگي فشرده تا اين چند دينار ذخيره كر د هام.
زنهار از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان ميازيد و
يقين دانيد كه:

زر عزيز آفريده است خدا
هر كه خوارش بكرد خوار بشد

اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد،
زنهار به مكر آن فريفته مشويد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد. اگر
من خود نيز در خواب با شما نمايم و همين التماس كنم بدان التفات
نبايدكردكه كه آنرا اضغاث و احلام خوانند. باشد آن ديو نمايد. من آنچه درزندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك
دوزخ سپرد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
از بزرگي ديگر روايت كنند كه در معامله اي كه با ديگري داشت به دو جو
مضايقه از حد در گذرانيد. او را منع كردند كه اين محقر بدين مضايقه نميارزد.
گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و
يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد. گفت: اگر به نمك دهم يك روز
بس باشد، اگر به حمام روم يك هفته. اگر به فساد دهم يك ماه. اگر به
جاروب دهم يك سال. اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم همه عمر بس باشد.
پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد چرا بگذارم به تقصير از
من فوت شود.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
از بزرگي روايت كنند كه چون در خانه او نان پزند يك يك نان بدست
نامبارك در برابر چشم خود دارد و بگويد:
هرگز خللي به روزگارت مرسادو به خازن سپارد. چون بوي نان به خدم و حشمش رسد گويند:

تو پس پرده و ما خون جگر ميريزيم
آه اگر پرده برافتد كه چه شور انگيزيم
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
در اين روز ها بزرگ زا ده اي خرقه اي به درويشي داد. مگر طاعنان خبر اين
واقعه به سمع پدرش رسانيدند. با پسر در اين باب عتاب ميكرد. پسر گفت:
در كتابي خ واندم كه هر كه بزرگي خواهد يابد هر چه دارد ايثار كند. من بدان
هوس اين خرقه را ايثار كردم. پدر گفت: اي ابله غلط در لفظ ايثار كرد هاي
كه به تصحيف خو ان د هاي. بزرگان گفت هاند كه هر كه بزرگي خواهد يابد، هر چه
دارد انبار كند تا بدان عزيز باشد. شاعر گويد:

اندك اندك به هم شود بسيار
دانه دانه است غله در انبار
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
هم از بزرگان عصر يكي با غلام خود گفت: كه از مال خود پا ر هاي گوشت
بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. برياني
ساخت و پيش او آورد. خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد. ديگر روز گفت:
بدان گوشت نخود آبي مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان
برد و بساخت و پيش آورد. خواجه زهرِمار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز
ديگر گوشت مضمحل شده بود و از كار افتاده. گفت: اين گوشت بفروش و
پا ر هاي روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم گفت:
براي رضاي خدا] بگذارتا من به گردن خود همچنان ] « حسب هالل » اي خواجه
غلام تو باشم. اگر هر آينه خيري در خاطر مبارك ميگذرد، به نيت خدا اين
گوشت پاره را آزاد كن. الحق بزرگ و صاحب حزم كسي را توان گفت كه
احتياط معاش بدين نوع به تقديم رساند. لاجرم تا در اين دنيا باشد
عزيزالوجود ومحتاج اليه زيد. و درآخرت علو درجاتشان از شرح حد و وصف
مستثني است.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
شنيدم كه در اين رو زها بزرگي زني بد شكل و مستوره داشت. به طلاق از او
خلاصي يافت و قحبه اي جميله را در نكاح آورد. خاتون چنانكه عادت باشد
صلاي عام در داد. او را منع كردند كه زني مستوره بگذاشتي و فاحشه اختيار
كردي. آن بزرگ از كمال حلم و وقار فرمود كه عقل ناقص شما بسر اين
حكمت نرسد. حال آنكه من پيش از اين گه ميخوردم به تن ها اين زمان حلوا
« الديوث سعيد الدارين » ميخورم با هزار آدمي. در امثال آمده است كه
[ديوث در دو جهان نيكبخت است] تأويل چنان فرمو د هاند كه ديوث تا در
اين دنيا باشد چون به علت حميت مبتلا نيست، فارغ ميت واند زيست. و در
ديوث داخل بهشت ] « الديوث لا يدخل الجنه » آن دنيا نيز به موجب حديث
نميشود] چون او را به بهشت نبايد رفت، از كدورت صحبت شيخكان و
زاهدان كه در بهشت باشند و از روي ترش ايشان به يمن اين سيرت
آسوده باشد. هر جا كه شيخكي را ببيند گويد
:
گر ترا در بهشت باشد جاي
ديگران دوزخ اختيار كنند

بدين دليل ديوث، سعيدالدارين باشد اما اين نكته وارد است:
سوال: اگر سائلي پرسد كه اين جماعت، يعني اكابر ديوث، چون به واسطه
صحبت شيخكان از بهشت متنفرند و به دوزخ نيز به عدد هر شيخكي كه در
بهشت است، هزار قاضي و نواب و وكلاي او نشسته است. چونست كه از
صحبت ايشان ملول نيست. جواب گوئيم چون شيخكان در اين دنيا به
طهارت و عبادت موسوم بودند (اگر چه اين معني سري بر ياور عونت
داشت) و آن مظلوم ديوث هرگز كون نشسته باشد و سجده نكرده پس وضع
شيخكان مغاير وضع ديوث باشد و قاضيان و اتباع ايشان به واسطه اينكه به
عصيان و تزوير و تلبيس و مكر و حرا مخوارگي و ظلم و بهتان و نكت هگيري و
گواهي به دروغ و حرص و ابطالِ حقوق مسلمانان و طمع وحليت و افساد در
ميان خلق و بيشرمي و اخذ رشوت موصوف بوده و در ديوث هم اين خصال
مجبول است، پس ميان ايشان جنسيت كلي ت واند بود و به سبب جنسيت
« الجنس الي الجنس يميل » صحبت قاضيان و اتباع ايشان خواهد كه
الجنسيه » [همجنس، ميل به هم جنس ميكند] در كلام حكما آمده است كه
همجنسي موجب پيوند است] لاجرم چون كودكشان دوزخ ] « علت الضم
بزرگي چنين را به دوزخ كشند آن بزرگ دل خوش كرده ميگويد:
گرم با صالحان بي دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر كه در دوزخ كشندم با گنهكاران
نيست )]« و ان منكم الاوار دها » يكي از كبار مفسران در تفسير اين آيت كه
از شما، مگر گذرنده از آن] چنين فرموده باشد كه مجموع خلايق از صراط چون
برق ميگذرند مگر قاضيان و اتباع ايشان كه ابدالاباد در دوزخ باشند و با
همديگر شطرنج آتشين بازند. چنا نكه در اخبار نبوي و آثار مصطفي آمده است
بدين دلايل « دوزخيان با آتش بازي ميكنند » [ كه [اهل النار يتلاعيون بالنار
اين خلق را بر ديگر اخلاق ترجيح ميدهند.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
گويند كه مح يالدين عربي كه حكيم روزگار و مقتداي علماي عصر خود بود،
سي سال با مولانا نورالدين رضدي شب و روز مصاحب بود و يك لحظه
ب ييكدگر قرار نگرفتندي، چند روز كه نورالدين در مرض موت بود مح يالدين
بر بالين او به شرب مشغول بود. شبي به حجره رفت. بامداد كه با در خانه
آمد غلامان را موي ها بريده به عزاي نورالدين مشغول ديد. پرسيد كه حال
چيست گفتند: مولانا نو رالدين وفات كرد. گفت: دريغ نورالدين. پس روي
و هم از آنجا به حجرة خود « نمشي و نطلب حريفا آخر » : بغلام خود كرد و گفت
عودت فرمود. گويند بيست سال بعد از آن عمر يافت و هرگز كسي نام
نورالدين از زبان او نشنيد. راستي همگنان را واجبست كه وفا از آن حكيم
يگانة روزگار بياموزند. باز كدام دليل واضحتر از اينكه هر كس كه خود را بوفا
منسوب كرد هميشه غمناك بود و عاقبت عمر ب يفايده در سر آن كار كند.
چنانكه ف رهاد كوه بيستون كند وهرگز بمقصود نرسيد تا عاقبت جان شيرين در
سركار شيرين كرد. در حسرت مي مرد و ميگفت:

فدا كرده چنين فر هاد مسكين
ز بهر يار شيرين جان شيرين

و آن مسكين را كه مجنون بني عامر گويند، جواني بود عاقل و فاضل. ناگاه دل
در دختركي ليلي نام بست. در وفاي او زندگي بر او تلخ شد و هرگز تمتعي
از او نيافت. سرو پا برهنه در بيابان ها دويدي و گفتي:

علي اذا لاقيت ليلي بخلوه
زيارت بي تالله رجلاي حافيا

[اگر ليلي را به خلوت بيابم، بر من واجبست مه پاي پياده به زيارت خانة
خداي روم]
بزرگان ما راست ميگويند خلقي را كه ثمر ه اين باشد ترك اولي.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
خب به پایان آمد این دفت حکایت همچنان باقی است

:)

امیدوارم حسابی از مطالعه این پست ها لذت برده باشید..

ابته بنده تمام کتاب را پست نکردم و یکسری از قسمت های که خیلی طولانی بودند

یا چندان مناسب روح لطیف من :D نبودند را پست نکردم..

با اینحال تمام قسمت های شاخص را برای شما عزیزان پست نمودم.

خی والسلام نامه تمام

رحم ا... من اتوب الی ا...:blush:
 
بالا