برگزیده های پرشین تولز

رساله دلگشا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

قصد دارم از امروز دز اینجا قسمتهایی از کتال طنز رساله دلگشا را بنویسم.

امید است که استفاده برید.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
از منظومة موش و گربه شروع میکنم :

اگر داري تو عقل و دانش و هوش
بيا بشنو حديث گربه و موش
بخوانم از برايت داستاني
كه در معناي آن حيران بماني
* * *
اي خردمند عاقل و دانا
قصة موش و گربه برخوانا

قصة موش و گربة مظلوم
گوش كن همچو در غلطانا
از قضاي فلك يكي گربه
بود چون اژدها به كرمانا
شكمش طبل و سين هاش چو سپر
شير دم و پلنگ چنگانا
از غريوش به وقت غريدن
شيرِ درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادي پاي
شير از وي شدي گريزانا
روزي اندر شرابخانه شدي
از براي شكار موشانا
در پس خُم مي نمود كمين
همچو دزدي كه در بيابانا

ناگهان موشكي ز ديواري
جست بر خم مي خروشانا
سر به خُم نهاد و مِي نوشيد
مست شد همچو شير غرانا
گفت كو گربه تا سرش بكنم
پوستش پر كنم ز كاهانا
گربه در پيش من چو سگ باشد
كه شود روبرو به ميدانا
گربه اين را شنيد و دم نزدي
چنگ و دندان زدي به سوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگي شكار كوهانا
موش گفتا كه من غلام توام
عفو كن از من اين گناهانا

گربه گفتا دروغ كمتر گو
نخورم من فريب و مكرانا
ميشنيدم هر آنچه ميگفتي
آروادين قحبة مسلمانا
گربه آن موش را بكشت و بخورد
سوي مسجد شدي خرامانا
دست و رو را بشست و مسح كشيد
ورد ميخواند همچو ملانا
بارالها كه توبه كردم من
ندرم موش را به دندانا
بهر اين خون ناحق اي خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه كرد و زاري كرد
تا به حدي كه گشت گريانا

موشكي بود در پس منبر
زود برد اين خبر به موشانا
مژدگاني كه گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نياز و افغانا
اين خبر چون رسيد بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزيده برجستند
هر يكي كدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر يكي تحفه هاي الوانا
آن يكي شيشة شراب به كف
وان دگر برّ ههاي بريانا

آن يكي طشتكي پر از كشمش
وان دگر يك طبق ز خرمانا
آن يكي ظرفي از پنير به دست
وان دگر ماست با كره نانا
آن يكي خوانچة پلو بر سر
افشره آب ليمو عمّانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض كردند با هزار ادب
كاي فداي رهت همه جانا
لايق خدمت تو پيشكشي
كرد هايم ما قبول فرمانا
گربه چون موشكان بديد بخواند
رِزقِكُم في السماء حقّانا

من گرسنه بسي به سر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهاي دگر
از براي رضاي رحمانا
هركه كار خدا كند به يقين
روزيش ميشود فراوانا
بعد از آن گفت پيش فرمائيد
قدمي چند اي رفيقانا
موشكان جمله پيش ميرفتند
تنشان همچو بيد لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز ميدانا
پنج موش گزيده را بگرفت
هر يكي كدخدا و ايلخانا

دو بدين چنگ و دو بدان چنگال
يك به دندان چو شير غرّانا
آن دو موش دگر كه جان بردند
زود بردند ان خبر به موشانا
كه چه بنشست هايد اي موشان
خاكتان بر سر اي جوانانا
پنج موش رئيس را بدريد
گربه با چنگها و دندانا
موشكان را از اين مصيبت و غم
شد لباس همه سياهانا
خاك بر سر كنان همي گفتند
اي دريغا رئيس موشانا
بعد از آن متفق شدند كه ما
م يرويم پاي تخت سلطانا

تا بشه عرض حال خويش كنيم
از ست مهاي خيل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
ديد از دور خيل موشانا
همه يكباره كردنش تعظيم
كاي تو شاهنشهي به دورانا
گربه كرده است ظلمها به ما
اي شهنشه اولم به قربانا
سالي يكدانه ميگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
اين زمان پنج پنج ميگيرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل به شاه خود گفتند
شاه فرمود كاي عزيزانا

من تلافي به گربه خواهم كرد
كه شود داستان به دورانا
بعد يك هفته لشگري آراست
سيصد و سي هزار موشانا
همه با نيزه ها و تير و كمان
همه با سيف هاي برانا
فو جهاي پياده از يك سو
تي غها در ميانه جولانا
چونكه جم عآوريِ لشگر شد
از خراسان و رشت و گيلانا
يكه موشي وزير لشگر بود
هوشمند و دلير و فطّانا
گفت بايد يكي ز ما برود
نزد گربه به شهر كرمانا

يا بيا پاي تخت در خدمت
يا كه آماده باش جنگانا
موشكي بود ايلچي ز قديم
شد روانه به شهر كرمانا
نرم نرمك به گربه حالي كرد
كه منم ايلچي ز شاهانا
خبر آورد هام براي شما
عزم جنگ كرده شاه موشانا
يا برو پاي تخت در خدمت
يا كه آماده باش جنگانا
گربه گفتا كه موش گه خورده
من نيايم برون ز كرمانا
ليكن اندر خفا تدارك كرد
لشگر معظمي ز گربانا

گرب ههاي براق شير شكار
از صفاهان و يزد و كرمانا
لشگر گربه چون مهيا شد
داد فرمان به سوي ميدانا
لشگر موشها ز راه كوير
لشگر گربه از كُهستانا
در بيابان فارس هر دو ****
رزم دادند چون دليرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادي
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه كشته شدند
كه نيايد حساب آسانا
حمل هاي سخت كرد گربه چو شير
بعد از آن زد به قلب موشانا

موشكي اسب گربه را پي كرد
گربه شد سرنگون ز زينانا
الله الله افتاد در موشان
كه بگيريد پهلوانانا
موشكان طبل شادمانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فيل سوار
لشگر از پيش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته به هم
با كلاف و طناب و ريسمانا
شاه گفتا به دار آويزند
اين سگ روسياه نادانا
گربه چون ديد شاه موشان را
غيرتش شد چو ديگ جوشاناموشكي اسب گربه را پي كرد
گربه شد سرنگون ز زينانا
الله الله افتاد در موشان
كه بگيريد پهلوانانا
موشكان طبل شادمانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فيل سوار
لشگر از پيش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته به هم
با كلاف و طناب و ريسمانا
شاه گفتا به دار آويزند
اين سگ روسياه نادانا
گربه چون ديد شاه موشان را
غيرتش شد چو ديگ جوشانا

همچو شيري نشست بر زانو
كند آن ريسمان به دندانا
موشكان را گرفت و زد به زمين
كه شدندي به خاك يكسانا
لشگر از ي ك طرف فراري شد
شاه از يك طرف گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل سوار
مخزن تاج و تخت و ايوانا
هست اين قصة عجيب و غريب
يادگار عبيد زاكانا
جان من پند گير از اين قصه
كه شوي در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم كن پسر جانا
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سلطان محمود در مجلس وعظ حاضر بود، طلحك از عقب او آنجا رفت چون
او برسيد واعظ ميگفت كه هركس پسركي را گائيده باشد، روز قيامت پسرك
را برگردن غلامبار هاي نشانند تا او را از صراط بگذراند. سلطان محمود
ميگريست طلحك گفت اي سلطان مگري و دل خوش دار كه تو نيز آنروز
پياده نماني.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي در كاشان خرگوشي بفروخت تمغاچي خواست كه در كاغذ تمغا نويسد
دلال از او پرسيد كه نام تو چيست؟ گفت: ابوبكر. نام پدرت گفت: عمر.
نام جدت گفت: عثمان. تمغاچي گفت: چه نويسم؟ دلال گفت: هيچ گهي
ميخورد بنويس خداوند خر ديزه.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

فصاديِ ابوبكر نام رگ خاتوني بگشاد، چون نيشتر بدو رسيد بادي از وي جدا
شد. خاتون از شرم خود را بينداخت و بيخود شد. بعد از زماني گفت: استاد
ابوبكر حالي چون ميبيني. گفت: خاتون خون ميرود، باد ميرود، زبان از كار
افتاده است، انشاءالله كه خدا لطف كند
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي به مزاري رسيد گوري سخت دراز ديد. پرسيد:اين گور كيست؟ گفتند:
از آن علمدار رسول است. گفت: مگر با علمش در گور كرده اند.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي دعوي خدايي ميكرد. اورا پيش خليفه بردند. او را گفت: پارسال
اينجايكي دعوي پيغمبري ميكرد، او را كشتند. گفت: نيك كرده اند كه من او را
نفرستاده بودم
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سيد رض يالدين شبي پيش بزرگي خفته بود. هر بار با سيد ميگفت: چيزي
بگوي تا م يبخسبم. چون چند بار مكرر كرد سيد را خواب غلبه نموده بود گفت:
تو گه مخور، چيزي مگوي تا من بخسبم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه اي عسل به
دكان برد. خواست كه به كاري رود جحي را گفت: در اين كاسه زهر است،
زنهار تا نخوري كه هلاك شوي. گفت: مرا با آن چه كار است. چون استاد
برفت جحي وصله اي جامه به صراف بداد و پاره نان فزوني بستد و با آن
عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله ميطلبيد. جحي گفت: مرا مزن تا
راست بگويم. حال آنكه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسيدم كه تو
بيائي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بازآئي من مرده باشم. آن زهر كه در
كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


قزويني با سپري بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگي بر سرش زدند
و بشكستند. برنجيد و گفت: اي مردك كوري، سپري بدين بزرگي نميبيني،
سنگ بر سر من ميزني
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


جمعي قزوينيان به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر يك سر ملحدي بر
چوب كرده م يآوردند. يكي پائي بر چوب م يآورد. پرسيدند كه اين را كه
كشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نياوردي؟ گفت: تامن برسيدم سرش
برده بودند
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سلطان محمود روزي در غضب بود. طلحك خواست كه او را از آن ملالت
بيرون آرد. گفت: اي سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجيد و روي
بگردانيد. طلحك باز برابر او رفت و همچنين سؤال كرد. سلطان گفت: مردكِ
قلتبان سگ، تو با آن چه كار داري؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر
پدرت چون بود؟ سلطان بخنديد
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


زني پيش واثق دعوي پيغمبري ميكرد. واثق از او پرسيد كه محمد پيغمبر
پس دعوي « لا نبي بعدي » بود؟ گفت: آري. گفت چون او فرموده است كه
نفرموده « لا نبيه بعدي » ، تو باطل باشد. گفت او فرمود كه لا نبي بعدي
است.
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
حکایت های جالبیه
دستت درد نکنه
البته بعضی هاش رو نباید میذاشتی !
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


ترك پسري در راهي ميرفت و اين ميخواند: مست شبانه بودم و افتاده
ب يخبر. غلامبار هاي بشنيد و گفت: آه، آن زمان من بدبختِ گردن شكسته كجا
بودم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شيخ شر فالدين درگزيني از مولانا عضد الدين پرسيد كه خداي تعالي شيخ ان
قل هل » را در قرآن كجا ياد كرده است. گفت: پهلوي علما آنجا كه ميفرمايد
بگو آيا دانايان با نادانان ] .« يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون
برابرند.]


103


خوب برای امروز بسه
 

milad22

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 آگوست 2005
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
0
عالیه دوست عزیز. لطفا ادامه بده.
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
خیلی خوبه بازم بگو
 
بالا