برگزیده های پرشین تولز

رساله دلگشا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام به دوستان

خوشحالم که خوشتان آمده

حکایت

جحي بر ديهي رسيد و گرسنه بود. از خانه آواز تعزيتي شنيد. آنجا رفت و گفت:
شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. كسان مرده او را خدمت بجاي
آوردند چون سير شد گفت: مرا بسر اين مرده بريد. آنجا برفت مرده را بديد
و گفت: اين چه كاره بود؟ گفتند: جولاه. انگشت در دندان گرفت و گفت: آه،
دريغ هركس ديگري كه بودي در حال زنده شايستي كرد اما مسكين جولاه چون
مرد، مرد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي خواست كه پف در آتش كند بادي ازكونش بجست في الحال پشت
درآتشدان كرد كونش را گفت: اگر تو را تعجيلست بفرماي.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

درويشي به در خان هاي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود گفت:
نيست. گفت: چوبي هيم هاي. گفت: نيست. گفت: پار هاي نمك. گفت:
نيست. گفت: كوز هاي آب. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت:
به تعزيت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانة شما ميبينم،
ده خويشاوند ديگر م يبايد به تعزيت شما آيند
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

عسسان شب به قزويني مست رسيدند. بگرفتند كه برخيز تا به زندانت بريم.
گفت: اگر من به راه توانستمي رفت به خانة خود رفتمي
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي در حمام وضو ساخت. حمامي او را بگرفت كه اجرت حمام بده. چون
عاجز شد تيزي رها كرد. گفت: اين زمان سربسر شديم.
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي با دوستي گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مراخبرشد موشان تمام
خورده بودند. او گفت: من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد من
تمام خورده بودم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

يكي در باغ خود رفت. دزدي را پشتواره پياز دربسته ديد. گفت: در اين باغ
چه كار داري؟ گفت: بر راه م يگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا
پياز بركندي؟ گفت: باد مرا م يربود دست در بنه پياز ميزدم از زمين بر
م يآمد. گفت: مسلم، كه گرد كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من در اين
فكر بودم كه آمدي.
 

IcedAngel

Registered User
تاریخ عضویت
13 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
30
سن
41
محل سکونت
Philadelphia
دوست عزیز که اسمت رو بلد نیستم تلفظ کنم :blink: خسته نباشی ... تو این بخش ادبیات به حکایتهای کوتاه کوتاه اینجوری نیاز داشتیم واقعا" دستت درد نکنه ... تاپیکهای دیگه از شعرای دیگه هست ولی طولانی بودن پستها مجال برای خوندن نمیزاره ...
خسته نباشین و امیدوارم ادامه پیدا کنه :blush:
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به نقل از IcedAngel :
دوست عزیز که اسمت رو بلد نیستم تلفظ کنم :blink: خسته نباشی ... تو این بخش ادبیات به حکایتهای کوتاه کوتاه اینجوری نیاز داشتیم واقعا" دستت درد نکنه ... تاپیکهای دیگه از شعرای دیگه هست ولی طولانی بودن پستها مجال برای خوندن نمیزاره ...
خسته نباشین و امیدوارم ادامه پیدا کنه :blush:

سلام

چشم حتما

با اجازه
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

خوب روز از نو روزی از نو

حکایت

قزويني انگشتري در خانه گم كرد، در كوچه ميطلبيد كه خانه تاريك است.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي در خانة قزويني خواست نماز گذارد. پرسيد كه قبله چونست؟ گفت:
من هنوز دو سال است كه در اين خانه ام. كجا دانم كه قبله چونست؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

حاكم نيشابور شم سالدين طبيب را گفت: من هضم طعام نميتوانم كرد
تدبير چه باشد؟ گفت: هضم شده بخور.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي با بخاري گفت كه مدتهاست كه جماع نميكنم. گفت: اي جان برادر
چون نميكني باري ميده تا صنعت به يكبارگي فراموش نكني
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي دعوي نبوت كرد. پيش خليفه اش بردند. ازاو پرسيدكه معجز هات
چيست؟ گفت: معجز هام اين كه هرچه در دل شما ميگذرد مرا معلوم است.
چنانكه اكنون دردل همه ميگذرد كه من دروغ ميگويم
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

بازرگاني زني خوش صورت , "زهره" نام داشت. عزم سفري كرد. از بهر او
جام هاي سفيد بساخت و كاس هاي نيل به خادم داد كه هر گاه از اين زن
حركتي ناشايست در وجود آيد يك انگشت نيل بر جامة او زن تا چون باز آيم
اگر تو حاضر نباشي مرا حال معلوم شود. پس از مدتي خواجه به خادم نبشت
كه:
چيزي نكند كه ننگي باشد « زهره »
بر جامة او ز نيل رنگي باشد

خادم باز نبشت كه:

گر زآمدن خواجه درنگي باشد
چون باز آمد پلنگي باشد « زهره »
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

لركي در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ ميگفت: صراط از موي باريكتر باشد و
از شمشير تيزتر و روز قيامت همه كس را بر او بايد گذشت. لري برخاست
و گفت: مولانا آنجا هيچ داربزيني يا چيزي باشد كه دست در آنجا زنند و
بگذرند. گفت: نه. گفت: نيك به ريش خود ميخندي، والله اگر مرغ باشد
نتواند گذشت.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


قزويني به جنگ شير ميرفت. نعره و تيز ميداد. گفتند: نعره چرا ميزني؟ گفت:
تا شير بترسد. گفتند: چرا تيز ميزني؟ گفت: من نيز ميترسم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

قزويني تابستان از بغداد مي آمد. گفتند: آنجا چه ميكردي؟ گفت: عرق.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

قزويني با كمان بي تير به جنگ ميرفت كه تير از جانب دشمن آيد بردارد.
گفتند: شايد نيايد. گفت: آنوقت جنگ نباشد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

زن طلحك فرزندي زائيد. سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت: از درويشان چه زايد، پسري يا دختري. گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت: اي خداوند، چيزي زايد بي هنجار گوي و خانه برانداز.
 
بالا