برگزیده های پرشین تولز

رساله دلگشا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

واعظي بر سر منبر مي گفت: هر گاه بند هاي مست ميرد، مست دفن شود و
مست سر از گور برآورد. خراساني در پاي منبر بود، گفت: به خدا آن
شرابيست كه يك شيشة آن به صد دينار مي ارزد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

مولانا قطب الدين در حجرة مدرسه يكي را ميگا...ئيد. ناگاه شخصي دست به در
حجره نهاد باز شد. مولانا گفت: چه ميخواهي؟ گفت: هيچ. جائي مي خواستم كه
دو ركعت نماز بگذارم. گفت: اينجا جائي هست؟ كوري نمي بيني كه ما از
تنگي جا دو دو بر سر هم رفته ايم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

قزويني در حالت نزع افتاد. وصيت كرد كه در شهر پاره هاي كهنة پوسيده
بطلبند و كفن او سازند. گفتند: غرض از اين چيست؟ گفت: تا چون منكر و
نكير بيايند پندارند كه من مرد هاي كهن هام، زحمت من ندهند.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


سلطان محمود روزي مطبخي را گفت: ك..ي..ر هر گوسفندي كه امروز در مطبخ
ميكشي جمع كن و پخته در كاس هاي بر سر سفره پيش طلحك بنه تا چه خواهد
گفتن. بنهاد و او خوش مي خورد. سلطان از او پرسيد كه چه مي خوري؟ گفت:
آش حرم است. مطبخيان به غلط پيش من آورده اند مي خورم.



خوب این هم از امروز

استغفرالله مماجري به قلمي

با اجازه

155
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

خوب امیدوارم تا اینجا نیک شاد گشته باشید و اما ادامه

حکایت

از بهر روز عيد سلطان محمود خلعت هر كسي تعيين ميكرد. چون به طلحك
رسيد فرمود كه پالاني بياريد و بدو دهيد. چنان كردند. چون مردم خلعت
پوشيدند طلحك آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: اي
بزرگان عنايت سلطان در حق من بنده از اينجا معلوم كنيد كه شما همه را
خلعت از خزانه فرمود دادن و جامة خاص از تن خود بركند و در من پوشانيد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

خطيبي بر سر منبر به جاي شمشير چوب دستي بر دست داشت. پرسيدند كه
چرا شمشير بر نگرفتي. گفت: مرا با اين جماعت چه حاجت به شمشير است.
اگر خطائي بكنند با اين چوبدستي مغزشان برآرم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


شخصي ماست خورده بود قدري به ريشش چكيده. يكي از او پرسيد كه چه
خورده اي ؟ گفت: كبوتر بچه. گفت: راست ميگوئي كه زيلش بر در برج
پيداست.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

هارون به بهلول گفت كه دوست ترين مردمان در نزد تو كيست؟ گفت:
آنكه شكمم را سير سازد. گفت: من سير ميسازم ، پس مرا دوست خواهي
داشت يا نه؟ گفت: دوستي نسيه نمي شود.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

از فضايل پشت گردني( پس گردنی) اين كه حسن خلق مي آورد، خمار از سر به
در مي كند، بد رامان را رام مي سازد و ترشرويان را منبسط مي سازد و ديگران
را مي خنداند و خواب از چشم مي ربايد و رگهاي گردن را استوار مي سازد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

زني كه سر دو شوهر خورده بود شوهر سيمش در مرض موت بود. بر او گريه
ميكرد و مي گفت: اي خواجه به كجا مي روي و مرا به كه مي سپاري؟ گفت: به
ديوث چهارمين.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

واعظي بر منبر سخن مي گفت. شخصي از مجلسيان سخت گريه مي كرد. واعظ
گفت: اي مجلسيان صدق از اين مرد بياموزيد كه اين همه گريه به سوز
ميكند. مرد برخاست و گفت: مولانا من نميدانم كه چه ميگوئي اما من بزكي
سرخ داشتم ريشش به ريش تو مي ماند در اين دو روز سقط شد هر گاه كه تو
ريش مي جنباني مرا از آن بزك ياد مي آيد گريه بر من غالب مي شود.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


در سراي بركان خان ختائيان در ميان صورتها سه صورت ساخته اند. يكي
نشسته و سر به جيب تفكر ميكند وديگري يك دست بر سر مي زند و به ديگر
دست ريش بر مي كند و يكي رقص مي كند. بر بالاي اولين نوشته اند كه اين
كس فكر مي كند كه زن بگيريم يا نه؟ در دومين نوشته اند كه اين كس زن
خواسته و پشيمان شده است. بر سومين نوشته اند كه اين مرد زن طلاق داده
است و فارغ شده و مكتوبي به دستش داده اند اين بيت بر آنجا نوشته:


طاق ترنبين و ترنبين طاق مژده ده او را كه دهد زن طلاق
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


اعرابي را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته و ديگران در زير
ايستاده. گفت: السلام عليك يا الله. گفت: من الله نيستم. گفت: يا
جبرائيل. گفت: من جبرائيل نيستم. گفت: الله نيستي، جبرائيل نيستي، پس
چرا در آن بالا تنها نشسته اي، تو نيز در زير آي و در ميان مردمان بنشين.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

قزويني پيش طبيب رفت و گفت: موي ريشم درد مي كند. پرسيد كه چه
خورده اي؟ گفت: نان و يخ. گفت: برو بمير كه نه دردت به درد آدمي
مي ماند و نه خوراكت.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


قزويني در كنار نهري ريسماني پرگره در دست داشت و به آب فرو
مي رفت و چون بر مي آمد گره اي مي گشود و باز به آب فرو مي شد. گفتند: چرا
چنين مي كني؟ گفت: در زمستان غسلهاي جنابتم قضا شده. در تابستان ادا
مي كنم.


این هم از امروز

خوش باشید
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

خوب حکایت های جدید برای امروز

صاحب ديوان، پهلوان عوض را گفت: يكي را كه عقلي داشته باشد به جائي
فرستادن مي خواهم. گفت: اي خواجه، هر كه را عقل بود از اين خانه بيرون
رفت.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

رنجوري را سركة هفت ساله فرمودند. ازدوستي بخواست. گفت: من دارم
اما نمي دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سركه به كسي دادمي سال اول تمام
شدي و به هفت سالگي نرسيدي.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

مولانا مجدالدين عسس نماز پيشين مست در مدرسه رفت و بي اختيار در
ميان بنشست و به وضو مشغول شد. مدرس بدو رسيد. گفت: شرم نمي داري
كه مدرسه در گه گرفتي؟ مولانا سر برداشت و گفت:

هر آن نقشي كه بر صحرا نهاديم
تو زيبا بين كه ما زيبا نهاديم
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


زني درمجلس وعظ به پهلوي معشوق خود افتاد. واعظ صفت پر جبرئيل
مي كرد. زن در ميانة كار گوشة چادر را به زانوي معشوق افكند. دست بر ... او
بزد. چون خاسته ديد، بيخود نعره بزد. واعظ را خوش آمد و گفت: اي عاشقة
صادقه، پر جبرئيل بر جانت رسيد يا بر دلت كه چنين آهي عاشقانه ازنهادت
بيرون آمد. گفت: من پر جبرئيل نمي دانم كه به دلم رسيد يا به جان. ناگاه
بوق اسرافيل به دستم رسيد كه اين آه بي اختيار از من به در آمد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


درويشي بر در ديهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته. گفت: مرا
چيزي بدهيد وگرنه به خدا با اين ديه همان كنم كه با آن ديه ديگر كردم.
ايشان بترسيدند، گفتند كه مبادا ساحري يا وليئي باشد كه از او خرابي به ديه ما
رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه با آن ديه چه كردي؟ گفت:
آنجا سئوالي كردم چيزي ندادند به اينجا آمدم. اگر شما نيز چيزي نمي داديد
اين ديه را نيز رها مي كردم و به ديهي ديگر مي رفتم.
 
بالا