برگزیده های پرشین تولز

رساله دلگشا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

عربي را گفتند: تو پير شده اي و عمري تباه كرده اي، توبه كن و به حج برو.
گفت : خرج سفر ندارم. گفتند: خانه ات را بفروش و هزينة سفر كن. گفت: چو
باز گشتم كجا بنشينم و اگر باز نگردم و مجاور كعبه مانم خدايم نمي گويد اي
احمق چرا خانة خود بفروختي و در خانة من منزل گزيدي؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سربازي را گفتند چرا به جنگ بيرون نروي؟ گفت: به خدا سوگند كه من
يك تن از دشمنان را نشناسم و ايشان نيز مرا نشناستند پس دشمني ميان ما
چون صورت بندد؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

روزي جحي براي خريد درازگوشي به بازار مي رفت. مردي پيش آمد و پرسيد:
كجا مي روي؟ گفت: به بازار ميروم كه درازگوشي بخرم. گفتش: بگوي
انشاءالله. گفت: چه جاي انشاءالله باشد كه خر در بازار و زر در كيسة من
است. چون به بازار در آمد مايه اش را بزدند و چون بازگشت همان مرد به
او برخورد و پرسيدش از كجا مي آيي؟ گفت: انشاءالله از بازار، انشاءالله زرم
را بدزديدند، انشاءالله خري نخريدم و زيان ديده و تهيدست به خانه
بازمي گردم، انشاءالله !
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

معاويه به حلم معروف بود و كسي او را خشمگين نكرده بود. مردي دعوي كرد
كه او را بر سر خشم آرد. نزدش شد و گفت: مي خواهم كه مادرت را به زني
به من دهي كه نشيمنگاهي بزرگ دارد. گفت: پدرم را نيز سبب محبت به او
همين بود.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

زني با شوي مي گفت: اي ديوث، اي بينوا. مرد گفت: سپاس خداي را كه
در اين ميان مرا گناهي نيست، نخستين از جانب توست و دومين از سوي
خدا.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

قاضي قوم خود را گفت: اي مردم خداي را شكر كنيد. شكر كردند و گفتند:
اين سپاس از بهر چه باشد. گفت: خداي را سپاس داريد كه فرشتگان را
نجاست مقرر نيست ار نه بر ما مي ريسيدند و جامه هاي ما را مي آلودند.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

روباه را پرسيدند كه در گريز از سگ چند حيلت داني؟ گفت: از صد افزون
است و نكوتر از همه آنكه من و او يكديگر را نبينيم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

مردي به زني گفت: مي خواهم تو را بچشم تا تو شيرين تري يا زن من.
گفت: اين حديث از شويم پرس كه او من و زن تو، هر دو را چشيده باشد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

مردي از كسي چيزي بخواست. او را دشنام داد و گفت: مرا كه رد مي كني از
چه رو دشنام ميدهي؟ گفت: خوش ندارم كه دست تهي روانه ات سازم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


مردي را كه دعوي پيغمبري مي كرد نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت
مي دهم كه تو پيغمبر احمقي هستي. گفت: آري از آنجا كه بر قومي چون شما
مبعوث شدم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
لطیفه

دختر ده ساله چون بادام پوس نكنده اي است بينندگان را، و پانزده
ساله لعبتي است لعبت بازان را، و بيست ساله نرم و لطيف و فربه است
و سي ساله مادر دختران و پسران است و چهل ساله زالي است و پنجاه
ساله را با كارد بايد كشت و بر شصت ساله نفرين مردمان و فرشتگان باد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


مردي جامه اي بدزديد و به بازار برد تا بفروشد. جامه را ازو بربودند،
پرسيدندكه به چند فروختي؟ گفت: به اصل مايه.



و اما امید است که خوش گشته باشید , تا روز بعد

212
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

بعد از یک روز لالا نوبت حکایت های جدید است



حکایت


صوفي اي را گفتند : جبة خويش بفروش. گفت: اگر صياد دام خود فروشد به
چه چيز صيد كند؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


زشت رويي در آينه به زشتي خود مي نگريست و مي گفت: سپاس خداي را كه
مرا صورتي نيكو بيافريد. غلامش ايستاده بود اين سخن مي شنيد و چون از نزد
او به در آمد كسي از حال صاحبش پرسيد، گفت: در خانه نشسته و بر خدا
دروغ مي بندد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

عربي به حج شد و پيش از ديگر مردم داخل خانة كعبه شد و به پردة كعبه
آويخت و گفت: بار خدايا! پيش از آنكه ديگران در رسند و زحمت افزايند مرا بيامرز.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


هارون الرشيد با جعفر برمكي به بستان مي شد. پيري را بر خري سوار ديدند كه
چشمش آب مي داد. هارون جعفر را برانگيخت و جعفر گفت: اي پير! كجا
روي؟ گفت: به كاري كه ترا نشايد دانستن. گفت: منت به چيزي رهنمون
باشم كه بدان چشم خويش علاج كني. گفت: مرا نيازي يه داروي تو نباشد.
گفت: ني، كه نيازت باشد، شاخه هاي هوا و گرد آب و برگ قارچ را بگير و
در پوست جوزي كن و در چشم كش كه اين رطوبت را زائل كند. پير بر
پشت خر خود تكيه بداد و بادي طويل رها كرد و گفت: اين مزد صنعت تو و
اگر نسخ هات سودمند افتد بيش از اينت دهم. رشيد سخت بخنديد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

مردي نزد اياس بن معاويه آمد و گفت: اگر خرما خورم زيانيم باشد؟ گفت:
ني. گفت: اگر سياه دانه با نان خورم؟ گفت: منعي نباشد. گفت: اگر اندكي
آب برسر آن نوشم؟ گفت: اشكال ندارد. گفت: شراب خرما نيز تركيب
همين چيزها باشد پس چون است كه حرام است؟ اياس گفت: اگر بر تو
خاك پاشند دردت آيد؟ گفت: نه. گفت: اگر آبت ريزند انداميت بشكند؟
گفت: نه. گفت: اگر از آب و خاك خميري درست كنند و در آفتاب نهند كه
خشك شود و بر سرت كوبند چون باشد؟ گفت: آنم مي كشد. گفت: آن نيز
چون اين باشد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
امیدوارم لذت برده باشید

حکایات تمام شدند

نوبت به صد پند است




1 اي عزيزان عمر غنيمت شمريد.

2 وقت از دست مدهيد
.
3 عيش امروز به فردا ميندازيد.

4 روز نيك به روز بد مدهيد.

5 پادشاهي را نعمت و غنيمت وتندرستي و ايمني بدانيد.

6 حاضر وقت باشيد كه عمر دوباره نخواهد بود.

7 هر كس كه پايه و نسبت خود را فراموش كند به يادش مياريد.

8 بر خود پسندان سلام مدهيد.

9 زمان ناخوشي را به حساب عمر مشمريد.

10 مردم خوشباش و سبك روح و كريم نهاد و قلندر مزاج را .............

11 [اميد] از خير كسان ببريد تا به ريش مردم توانيد خنديد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
پنده

12- [گردِ] شاهان مگرديد و عطلاي ايشان به لقايِ دربانان ايشان ببخشيد.

13-جان فداي ياران موافق كنيد.

14 بركت عمر و روشنائي چشم و فرح دل در مشاهدة نيكوان دانيد.

15 ابرو در هم كشيدگان و گره در پيشاني آورندگان و سخ نهاي به جد گويان
و ترش رويان و كج مزاجان و بخيلان و دروغگويان و بد ادبان را لعنت كنيد.

16 خواجگان و بزرگان بي مروت را به ريش تيزيد.

17 تا توانيد سخن حق مگوئيد تا بر دلها گران مشويد ومردم بدین سبب از شما
نرنجند.

18 مسخرگي و قوادي و دف زني و غمازي و گواهي به دروغ دادن و دين به
دنيا فروختن وكفران نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيزباشيد و از عمر
برخوردار گرديد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
پندها


19-سخن شيخان باور مكنيد تا گمراه نشويد و به دوزخ نرويد.

20 دست ارادت در دامن رندان پاكباز زنيد تا رستگار شويد.

21 از همسايگي زاهدان دوري جوئيد تا به كام دل توانيد زيست.

22 در كوچه اي كه مناره باشد وثاق مگيريد تااز دردسر مؤذنان بد آواز ايمن
باشيد.

23 بنگيان را به لوت و حلوا در يابيد.

24 مستان را دست گيريد.

25 چندانكه حيات باقيست از حساب ميراث خوارگان خود را خوش داريد.

26 مجردي و قلندري را ماية شادماني و اصل زندگاني دانيد.

27 خود را از بند نام و ننگ برهانيد تا آزاد توانيد زيست.

28 در دام زنان نيفتيد خاصه بيوگان كره دار.
 
بالا