برگزیده های پرشین تولز

رساله دلگشا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

طلحك را پرسيدند كه ديوثي چه باشد؟ گفت: اين مساله را از قاضيان بايد
پرسيد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

زن بخارائي دختري بياورد. مادرش ميگفت: دريغا اگردر ميان پايش چيزي
بودي. دايه گفت تو عمرش از خدا بخواه، اگر بماند چندان چيز در ميان پايش
بيني كه ملول بشوي.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

خراساني را اسبي لاغر بود. گفتند: چرا اين را جو نمي دهي؟ گفت: هر شب ده
من جو مي خورد. گفتند: پس چرا چنين لاغر است؟ گفت: يكماهه جوش نزد
من به قرض است.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سلطان محمود از طلحك پرسيد كه جنگ در ميان مردمان چگونه واقع شود؟
گفت: گه بيني و گه خوري. گفت: اي مردك چه گه ميخوري؟ گفت: چنين
باشد يكي گهي خورد و آن ديگري جوابي دهد جنگ ميان ايشان واقع شود.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي مهماني را در زير خانه خوابانيد. نيمه شب صداي خندة وي را در بالا
خانه شنيد. پرسيد كه در آنجا چه ميكني؟ گفت: در خواب غلطيد ه ام. گفت:
مردم از بالا به پائين غلطند تو از پائين به بالا غلطي. گفت: من نيز به
همين مي خندم.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سلطان محمود سر به زانوي طلحك نهاده بود، گفت: تو ديوثان را چه باشي؟
گفت: بالش.


خوب این هم از امروز

فعلا

145
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
چرا فونت مطالب رو درشت می کنی ؟ اینطوری خوانا نیست
 

milad22

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 آگوست 2005
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
0
کلی حال دادی عزیز :D
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
كار خيلي جالبي است .
ادامه بدهيد كه مورد استفاده و مفيد است .
موفق باشيد .
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به نقل از ashena55 :
چرا فونت مطالب رو درشت می کنی ؟ اینطوری خوانا نیست

چشم یه فکری به حالش میکنم :)

به نقل از mammad81 :
عالی بید جیگر به این تاپیک هم سر بزن داه جالب میشه
http://www.forum.persiantools.com/showthread.php?t=32268&page=2

به نقل از milad22 :
کلی حال دادی عزیز :D

به نقل از behroozsara :
كار خيلي جالبي است .
ادامه بدهيد كه مورد استفاده و مفيد است .
موفق باشيد .



خیلی خوشحالم که مورد پسند واقع شده,,

چشم

با اجازه
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
خوب روز جدید حکایات جدید

حکایت

يكي از امراي ترك در سر بستان خود رفت. دزدي را ديد كه ميگردد. در پي
دزد بر سر ديوار جست او ميدويد و به خادم بانگ ميزد كه چماق بيار
. امير پايش بگرفت. دزد شلوار نداشت و انگور ترش بسيار خورده
بود. في الحال در ريست و ريش امير در گرفت. امير دزد را رها كرد و به
خادم بانگ ميزد كه: هي چماق نميخواهد،
آفتابه بيار
.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

مخنثي موي روي ميكند. او را منع كردند. گفت: چيزي راكه شما بر كون خود
رها نمي كنيد چرا من بر روي خود رها كنم؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

فقيهي جاحظ را گفت كه اگر ريگي از ريگهاي حرم كعبه به درون كفش كسي
افتد به خدا همي نالد تا او را به جاي خود برگرداند. گفت: بنالد تا گلويش پاره
شود. گفت: ريگ را گلو نباشد. گفت: پس از كجا نالد؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


خراساني را مست با پسركي بگرفتند. پيش ملك ضياءالملك پبردند. ملك از
خراساني پرسيد كه هي، چرا چنين كردي؟ گفت: خانه خالي، ديدم ترك پسري
چون آفتابِ خاوري مست افتاده و خفته، در كونش انداختم. غلامچه، راست
بگو، اگر تو بودي نمي كردي.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

سلطان محمود در زمستاني به طلحك گفت كه با اين جامة يك لا دراين سرما
چه ميكني كه من با اين همه جامه ميلرزم. گفت: اي پادشاه، تو نيز مانند من
كن تا نلرزي. گفت: مگر تو چه كرد هاي؟ گفت: هر چه جامه داشتم همه را در
بر كرده ام.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


وقتي مزيد را سگ گزيد گفتند: اگر ميخواهي درد ساكن شود آن سگ را تريد
بخوران. گفت: آنگاه هيچ سگي در جهان نماند مگر آنكه بيايد و مرا بگزد.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت


شخصي تيري به مرغي انداخت. خطا كرد. رفيقش گفت: احسنت. تير انداز
بر آشفت كه به من ريشخند م يكني؟ گفت: نه، ميگويم احسنت، اما به مرغ.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

كفش طلحك را از مسجد دزديده بودند و به دهليز كليسا انداخته. طلحك
ميگفت: سبحان الله، من خود مسلمانم و كفشم ترساست.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
حکایت

شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوبهاي سقفش بسيار صدا مي كرد. به
خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهاي سقف ذكر
خداوند ميكنند. گفت: نيك است، اما ميترسم اين ذكر منجر به سجده شود.
 
بالا