ميدانم كه اين كتاب را بسياري از شما خوانده ايد و به قولي شايد با آن زندگي كرده باشيد .
براي من كه به اين شكل بوده است . از كلاس دوم ابتدايي كه به زحمت اين كتاب را خواندم و تا به امروز كه بيست و چند سال از آن ميگذرد و همواره چون كتاب مقدس با من همراه است و نسخه اي از آن همواره در كيف من است .
اگر اغراق نكرده باشم شايد تا به امروز بيش از 100 نسخه از اين كتاب را نيز هديه داده ام . به همه آناني كه فيل در شكم مار بوآ را كلاه نمي بينند و از آن ميترسند .
يادش به خير . كارتون مسافر كوچولو كه از تلويزيون پخش ميشد و از روي اين شاهكار به استادي هر چه تمام تر شاخته شده است . امروز خيلي دنبال آن كارتون ميگردم تا شايد از جايي تهيه كنم و دوباره با اينكه كم كم موهايم دارند سفيد ميشوند و در مرز 30 سالگي هستم جانانه آنرا تماشا كنم .
به لئون ورث Leon Werth
از بچهها عذر میخواهم که اين کتاب را به يکی از بزرگترها هديه کردهام. برای اين کار يک دليل حسابی دارم: اين «بزرگتر» بهترين دوست من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين «بزرگتر» همه چيز را میتواند بفهمد حتا کتابهايی را که برای بچهها نوشته باشند. عذر سومم اين است که اين «بزرگتر» تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجويی است. اگر همهی اين عذرها کافی نباشد اجازه میخواهم اين کتاب را تقديم آن بچهای کنم که اين آدمبزرگ يک روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهای بوده
(گيرم کم تر کسی از آنها اين را به ياد میآورد).
پس من هم اهدانامچهام را به اين شکل تصحيح میکنم:
به لئون ورث موقعی که پسربچه بود
۱
يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود:
تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند».
اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم.
يعنی نقاشی شمارهی يکم را که اين جوری بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترستان بر میدارد؟
جوابم دادند : چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم.
آخـر هـمـيـشـه بـايـد بـه آنهـا تـوضـيـحـات داد.
نقاشی دومم اين جوری بود:
بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظريف نقاشی را قلم گرفتم. از اين که نقاشی شمارهی يک و نقاشی شمارهی دو ام يخشان نگرفت دلسرد شده بودم.
بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است».
آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام
نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها.
خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کراوات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده
سخت خوشوقت شده.
۲
اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی میگذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهيی که وسط اقيانوس به تخته پارهيی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
ها؟
يک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين بهترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم.
با چشمهايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيی نمیبُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
آخه... تو اين جا چه میکنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
بی زحمت واسهی من يک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند.
گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آنچه من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آنجايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن.
خانهی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
خب، کشيدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
کشيدم.
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
خودت که میبينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
اين يکی خيلی پير است... من يک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که
ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
اين يک جعبه است. برهای که میخواهی اين تو است.
و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت:
آها... اين درست همان چيزی است که میخواستم!
فکر میکنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
چطور مگر؟
آخر جای من خيلی تنگ است...
هر چه باشد حتماً بسش است. برهيی که بت دادهام خيلی کوچولوست.
آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
۳
خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد. فقط چيزهايی که جسته گريخته از دهنش میپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا ديد (راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.) ازم پرسيد:
اين چيز چيه؟
اين «چيز» نيست: اين پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است.
و از اين که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم.
حيرت زده گفت: چی؟ تو از آسمان افتادهای؟
با فروتنی گفتم: آره.
گفت: اوه، اين ديگر خيلی عجيب است!
و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد ديگران گرفتاریهايم را جدی بگيرند.
خندههايش را که کرد گفت: خب، پس تو هم از آسمان میآيی! اهل کدام سيارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
پس تو از يک سيارهی ديگر آمدهای؟
آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد.
گفت: هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی...
مدت درازی تو خيال فرو رفت،
بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فکر میکنيد از اين نيمچه اعتراف «سيارهی ديگر»ِ او چه هيجانی به من دست داد؟
زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم:
تو از کجا میآيی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
حسن جعبهای که بم دادهای اين است که شبها میتواند خانهاش بشود.
معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی يک ريسمان هم بِت میدهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...
انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت:
ببندمش؟ چه فکر ها!
آخر اگر نبنديش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
مگر کجا میتواند برود؟
خدا میداند. راستِ شکمش را میگيرد و میرود...
بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
يکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود...
۴
به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سيارهی او کمی از يک خانهی معمولی بزرگتر بود.اين نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيارهی ديگر هم هست که بعضیشان از بس کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت ديده میشوند و هرگاه اخترشناسی يکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد «اخترک ۳۲۵۱».
دلايل قاطعی دارم که ثابت میکند شهريار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمدهبود.
اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند
که تو يک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش هياهوی زيادی به راه انداخت
اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
آدم بـزرگهـا ايـن جـوریانـد!
بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپايیها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند.
به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم يا شمارهاش را میگويم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟» میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً بهشان گفت يک خانهی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان بلند بشود که :
وای چه قشنگ!
يا مثلا اگر بهشان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که تودلبرو بود و میخنديد و دلش يک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگوييد «سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بیمعطلی قبول میکنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند.
اين جوریاند ديگر. نبايد ازشان دلخور شد.
بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصهی پريا نقل کنم. دلم میخواست بگويم: «يکی بود يکی نبود. روزی روزگاری يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش يه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...»، آن هايی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با بَرّهاش رفته. اين که اين جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشيدنِ يک بوآی باز يا يک بوآی بسته هيچ کار ديگری نکرده و تازه آن هم در شش سالگی دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهايی که میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. يکيش شبيه از آب در میآيد يکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. يک جا زيادی بلند درش آوردهام يک جا زيادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شايد مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، ديدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ «بايد پير شده باشم».
۵
هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلولِ بازتابهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
اين بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد:
بَرّهها بتهها را هم میخورند ديگر، مگر نه؟
آره. همين جور است.
آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم اين موضوع که بَرّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که:
پس لابد بائوباب ها را هم میخورند ديگر؟
من برايش توضيح دادم که بائوباب بُتّه نيست. درخت است و از ساختمان يک معبد هم گندهتر، و اگر يک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا يک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند.
از فکر يک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: بايد چيدشان روی هم.
اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: بائوباب هم از بُتِّگی شروع میکند به بزرگ شدن.
درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههايت نهالهای بائوباب را بخورند؟
گفت: دِ! معلوم است!
و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای اين که به تنهايی از اين راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم.
راستش اين که تو اخترکِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گياهِ خوب به هم میرسيد هم گياهِ بد. يعنی هم تخمِ خوب گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخمِ بدِ گياههایِ بد. اما تخم گياهها نامريیاند. آنها تو حرمِ تاريک خاک به خواب میروند تا يکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآيد و اول با کم رويی شاخکِ باريکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشيد میدواند. اگر اين شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم بايد به مجردی که دستش را خواند ريشهکنش کند.
باری، تو سيارهی شهريار کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. يعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دير بهاش برسند ديگر هيچ جور نمیشود حريفش شد: تمام سياره را میگيرد و با ريشههايش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زياد باشند پاک از هم متلاشيش میکنند.
شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت: «اين، يک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود بايد با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولواَند عين هماَند با دقت ريشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.»
يک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده يک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم حالی کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ايرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم میزايد. اخترکی را سراغ دارم که يک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...».
آن وقت من با استفاده از چيزهايی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
هيچ دوست ندارم اندرزگويی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگويم: «بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشيد!»
اگر من سرِ اين نقاشی اين همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با اين نقاشی دادهام به زحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: «پس چرا هيچ کدام از بقيهی نقاشیهای اين کتاب هيبتِ تصويرِ بائوبابها را ندارد؟» خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی فوريت دارد و به اين دليل شور بَرَم داشته بود.
۶
آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زيبايیِ غروب آفتاب بوده. به اين نکتهی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ يعنی وقتی که به من گفتی:
غروب آفتاب را خيلی دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم...
هوم، حالاها بايد صبر کنی...
واسه چی صبر کنم؟
صبر کنی که آفتاب غروب کند.
اول سخت حيرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من گفتی:
همهاش خيال میکنم تو اخترکِ خودمم!
راستش موقعی که تو آمريکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند. کافی است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اينجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
خودت که میدانی... وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
۷
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بی مقدمه از من پرسيد:
گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟
گوسفند هرچه گيرش بيايد میخورد.
حتا گلهايی را هم که خار دارند؟
آره، حتا گلهايی را هم که خار دارند.
پس خارها فايدهشان چيست؟
من چه میدانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خيال میکردم نيست برج زهرمار شدهبودم و ذخيرهی آبم هم که داشت ته میکشيد بيشتر به وحشتم میانداخت.
پس خارها فايدهشان چسيت؟
شهريار کوچولو وقتی سوالی را میکشيد وسط ديگر به اين مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که:
خارها به درد هيچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
دِ!
و پس از لحظهيی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعيفند. بی شيلهپيلهاند. سعی میکنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال میکنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند...
لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: «اگر اين مهرهی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهی چکش حسابش را میرسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
تو فکر میکنی گلها...
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من به هيچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
مسالهی مهم!
مرا میديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بیرحمانه میگفت:
تو همه چيز را به هم میريزی... همه چيز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلايی طلائيش تو باد میجنبيد.
اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
يک چی؟
يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شدهبود:
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود اين کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمیخورند اين قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ ميان برّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چهکار دارد میکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.
حالا ديگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. ديگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک میآمد. رو ستارهای، رو سيارهای، رو سيارهی من، زمين، شهريارِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزهبند میکشم... خودم واسه گفت يک تجير میکشم... خودم...» بيش از اين نمیدانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور بايد خودم را بهاش برسانم يا بهاش بپيوندم... چه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!
۸
راه شناختن آن گل را خيلی زود پيدا کردم:
تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گلهای خيلی ساده در میآمده. گلهايی با يک رديف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته، دست و پاگيرِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان ميان علفها پيدا میشده شب از ميان میرفتهاند. اما اين يکی يک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخکِ نازکی که به هيچ کدام از شاخکهای ديگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعيد بنود که اين هم نوعِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خيلی زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهريار کوچولو که موقعِ نيش زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که بايد چيز معجزهآسايی از آن بيرون بيايد. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايی بود تا هرچه زيباتر جلوهکند. رنگهايش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشيد و گلبرگها را يکی يکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل شقايقها با جامهی مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زيبائيش رو نشان بدهد!...
هوه، بله عشوهگری تمام عيار بود! آرايشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روی آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازهکشان گفت:
اوه، تازه همين حالا از خواب پا شدهام... عذر میخواهم که موهام اين جور آشفتهاست...
شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خودداری کند:
وای چهقدر زيبائيد!
گل به نرمی گفت:
چرا که نه؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم...
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نيست اما راستی که چهقدر هيجان انگيز بود!
به نظرم وقت خوردن ناشتايی است. بی زحمت برايم فکری بکنيد.
و شهريار کوچولوی مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با اين حساب، هنوزهيچی نشده با آن خودپسنديش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلا يک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد يکهو در آمده بود که:
نکند ببرها با آن چنگالهای تيزشان بيايند سراغم!
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفتهبود که:
تو اخترک من ببر به هم نمیرسد. تازه ببرها که علفخوار نيستند.
گل به گلايه جواب داده بود:
من که علف نيستم.
و شهريار کوچولو گفته بود:
عذر میخواهم...
من از ببرها هيچ ترسی ندارم اما از جريان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجير به هم نمیرسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفی ندارد... چه مرموز است اين گل!»
شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش. اين جا هواش خيلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جايی که پيش از اين بودم...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنياهای ديگری را بشناسد. شرمسار از اين که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به اين آشکاری مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهريار کوچولو را بهاش يادآور شود:
تجير کو پس؟
داشتم میرفتم اما شما داشتيد صحبت میکرديد!
و با وجود اين زورکی بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشيمانی کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همهی حسن نيّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
يک روز دردِدل کنان به من گفت: حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هيچ وقت نبايد به حرف گلها گوش داد. گل را فقط بايد بوئيد و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گيرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضيهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبايست دلم را نرم کرده باشد...»
يک روز ديگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزی بفهمم. من بايست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگينم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبايست ازش بگريزم. میبايست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
۹
گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دودهگيری کرد: دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتايی خيلی خوب بود. يک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» اين بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب و يک هوا میسوزد و يکهو گُر نمیزند. آتشفشان هم عينهو بخاری يکهو اَلُو میزند. البته ما رو سيارهمان زمين کوچکتر از آن هستيم که آتشفشانهامان را پاک و دودهگيری کنيم و برای همين است که گاهی آن جور اسباب زحمتمان میشوند.
شهريار کوچولو با دلِگرفته آخرين نهالهای بائوباب را هم ريشهکن کرد. فکر میکرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرين آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزی نماندهبود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت: خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اين که به سرکوفت و سرزنشهای هميشگی برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمیآورد.
گل بهاش گفت: خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمیخورد.
آخر، باد...
آن قدرهاهم سَرمائو نيستم... هوای خنک شب برای سلامتيم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
آخر حيوانات...
اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهای ندارم. شبپره بايد خيلی قشنگ باشد. جز آن کی به ديدنم میآيد؟ تو که میروی به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هيچ کَکَم نمیگزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجهای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
دستدست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ میکند. حالا که تصميم گرفتهای بروی برو!
و اين را گفت، چون که نمیخواست شهريار کوچولو گريهاش را ببيند. گلی بود تا اين حد خودپسند...
۱۰
خودش را در منطقهی اخترکهای ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ ديد. اين بود که هم برای سرگرمی و هم برای چيزيادگرفتن بنا کرد يکیيکیشان را سياحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوری میتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب میآيند.
پادشاه که میديد بالاخره شاهِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس میخواند گفت: بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پیِ جايی گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن میکنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
نمیتوانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازی طیکردهام و هيچ هم نخوابيدهام...
پادشاه گفت: خب خب، پس بِت امر میکنم خميازه بکشی. سالهاست خميازهکشيدن کسی را نديدهام برايم تازگی دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اين جوری من دست و پايم را گم میکنم... ديگر نمیتوانم.
شاه گفت: هوم! هوم! خب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمیداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغهای دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که، تقصير خودم است».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: اجازه میفرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: بهات امر میکنيم بنشينی.
منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چی سلطنت میکرد؟ گفت: قربان عفو میفرماييد که ازتان سوال میکنم...
پادشاه با عجله گفت: بهات امر میکنيم از ما سوال کنی.
شما قربان به چی سلطنت میفرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت: به همه چی.
به همهچی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای ديگر و باقی ستارهها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: يعنی به همهی اين ها؟
شاه جواب داد: به همهی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمیکنيم.
يک چنين قدرتی شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتی میداشت بی اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هيچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دويستبار غروب آفتاب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از يادآوریِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
دلم میخواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شبپره از اين گل به آن گل بپرد يا قصهی سوزناکی بنويسد يا به شکل مرغ دريايی در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکیمان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: شما.
پادشاه گفت: حرف ندارد. بايد از هر کسی چيزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب میکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزی را که پرسيده بود فراموش نمیکرد گفت: غروب آفتاب من چی؟
تو هم به غروب آفتابت میرسی. امريهاش را صادر میکنيم. منتها با شَمِّ حکمرانیمان منتظريم زمينهاش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: کِی فراهم میشود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشمهای خودت میبينی که چهطور فرمان ما اجرا میشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسهاش رفتهبود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
من ديگر اينجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج میزد گفت:
نرو! نرو! وزيرت میکنيم.
وزيرِ چی؟
وزيرِ دادگستری!
آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهايم. خيلی پير شدهايم، برای کالسکه جا نداريم. پيادهروی هم خستهمان میکند.
شهريار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه بهاش جواب داد: خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود يک فرزانهی تمام عياری.
شهريار کوچولو گفت: من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟ پادشاه گفت: هوم! هوم! فکر میکنيم يک جايی تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها میشنويم. میتوانی او را به محاکمه بکشی و گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در اين صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پيدا میکند. گيرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکی بيشتر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: من از حکم اعدام خوشم نمیآيد. فکر میکنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: نه!
اما شهريار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پير بشود گفت:
اگر اعلیحضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمايند. مثلا میتوانند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور میکنم زمينهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندی داشت.
شهريار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
۱۱
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: بهبه! اين هم يک ستايشگر که دارد میآيد مرا ببيند!
آخر برای خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايشگرند.
شهريار کوچولو گفت: سلام! چه کلاه عجيب غريبی سرتان گذاشتهايد!
خود پسند جواب داد: مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستايشگرهايم بلند میشود. گيرم متاسفانه تنابندهای گذارش به اين طرفها نمیافتد.
شهريار کوچولو که چيزی حاليش نشده بود گفت:
چی؟
خودپسند گفت: دستهايت را بزن به هم ديگر.
شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «ديدنِ اين تفريحش خيلی بيشتر از ديدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقيقهای شهريار کوچولو که از اين بازی يکنواخت خسته شده بود پرسيد: چه کار بايد کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آنها جز ستايش خودشان چيزی را نمیشنوند.
از شهريار کوچولو پرسيد: تو راستی راستی به من با چشم ستايش و تحسين نگاه میکنی؟
ستايش و تحسين يعنی چه؟
يعنی قبول اين که من خوشقيافهترين و خوشپوشترين و ثروتمندترين و باهوشترين مرد اين اخترکم.
آخر روی اين اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
شهريار کوچولو نيمچه شانهای بالا انداخت و گفت: خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چیِ اين برايت جالب است؟
شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
۱۲
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: مِی میزنم.
شهريار کوچولو پرسيد: مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او میسوخت پرسيد: چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پايين گفت: سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسيد: سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجيبند!
۱۳
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهريار کوچولو گفت: سلام. آتشسيگارتان خاموش شده.
سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سی و يک. اوف! پس جمعش میکند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سی و يک.
پانصد ميليون چی؟
ها؟ هنوز اين جايی تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهريار کوچولو که وقتی چيزی میپرسيد ديگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
پانصد و يک ميليون چی؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
تو اين پنجاه و چهار سالی که ساکن اين اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پيدايش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت يللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
اين همه ميليون چی؟
تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصی داشته باشد. گفت: ميليونها از اين چيزهای کوچولويی که پارهای وقتها تو هوا ديده میشود.
مگس؟
نه بابا. اين چيزهای کوچولوی براق.
زنبور عسل؟
نه بابا! همين چيزهای کوچولوی طلايی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گيرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خيالبافی نمیکنم.
آها، ستاره؟
خودش است: ستاره.
خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت میخورد؟
پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سی و يکی. من جديّم و دقيق.
خب، به چه دردت میخورند؟
به چه دردم میخورند؟
ها.
هيچی تصاحبشان میکنم.
ستارهها را؟
آره خب.
آخر من به يک پادشاهی برخوردم که...
پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. اين دو تا با هم خيلی فرق دارد.
خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
که دارا بشوم.
خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
به اين کار که، اگر کسی ستارهای پيدا کرد من ازش بخرم.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
چه جوری میشود يک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپيشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: اين ستارهها مال کیاند؟
چه میدانم؟ مال هيچ کس.
پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
همين کافی است؟
البته که کافی است. اگر تو يک جواهر پيدا کنی که مال هيچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزيرهای کشف کنی که مال هيچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای اين صاحب شدهام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهريار کوچولو گفت: اين ها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پيشه گفت: ادارهشان میکنم، همين جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب ديگر، من آدمی هستم بسيار جدی.
شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
اگر من يک شال گردن ابريشمی داشته باشم میتوانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم میتوانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچينی!
نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
اينی که گفتی يعنی چه؟
يعنی اين که تعداد ستارههايم را رو يک تکه کاغذ مینويسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
همهاش همين؟
آره همين کافی است.
شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهای جدی با تعبير آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت: من يک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای يک بار پاک و دودهگيریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل اين که من صاحبشان باشم فايده دارد. تو چه فايدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چيزی پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
۱۴
اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همهی اخترکهای ديگر کوچکتر بود، يعنی فقط به اندازهی يک فانوس پايهدار و يک فانوسبان جا داشت.
شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقلتر نيست. دست کم کاری که میکند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن میکند عينهو مثل اين است که يک ستارهی ديگر يا يک گل به دنيا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل يا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفتوگو مفيد هم هست.
وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
دستور است. صبح به خير!
دستور چيه؟
اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: اصلا سر در نميارم.
فانوسبان گفت: چيز سر در آوردنیيی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
کار جانفرسايی دارم. پيشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگيرم بخوابم...
بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
خب؟
حالا که سياره دقيقهای يک بار دور خودش میگردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقهای يک بار فانوس را روشن میکنم يک بار خاموش.
چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش يک دقيقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط میکنيم.
يک ماه؟
آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهريار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست میدارد. يادِ آفتابغروبهايی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندليش دنبال میکرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
میدانی؟ يک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش میآيد.
فانوسبان گفت: اين کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آنهای ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را میديدند دستش میانداختند و تحقيرش میکردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
اين تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگيرند.
چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.
۱۵
اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر، و آقاپيرهای توش بود که کتابهای کَتوکلفت مینوشت.
همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد با خودش گفت:
خب، اين هم يک کاشف!
شهريار کوچولو لب ميز نشست و نفس نفس زد. نه اين که راه زيادی طی کرده بود؟
آقا پيره بهاش گفت: از کجا میآيی؟
شهريار کوچولو گفت: اين کتاب به اين کلفتی چی است؟ شما اينجا چهکار میکنيد؟
آقا پيره گفت: من جغرافیدانم.
جغرافیدان چه باشد؟
جغرافیدان به دانشمندی میگويند که جای درياها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بيابانها را میداند.
شهريار کوچولو گفت: محشر است. يک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافیدان، اين سو و آنسو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به اين عظمت نديدهبود.
اخترکتان خيلی قشنگ است. اقيانوس هم دارد؟
جغرافیدان گفت: از کجا بدانم؟
شهريار کوچولو گفت: عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافیدان گفت: از کجا بدانم؟
شهر، رودخانه، بيابان؟
جغرافیدان گفت: از اينها هم خبری ندارم.
آخر شما جغرافیدانيد؟
جغرافیدان گفت: درست است ولی کاشف که نيستم. من حتا يک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافیدان نيست که دورهبيفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و درياها و اقيانوسها و بيابانها را بشمرد. مقام جغرافیدان برتر از آن است که دوره بيفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بيرون نمیگذارد بلکه کاشفها را آن تو میپذيرد ازشان سوالات میکند و از خاطراتشان يادداشت بر میدارد و اگر خاطرات يکی از آنها به نظرش جالب آمد دستور میدهد روی خُلقيات آن کاشف تحقيقاتی صورت بگيرد.
برای چه؟
برای اين که اگر کاشفی گندهگو باشد کار کتابهای جغرافيا را به فاجعه میکشاند. هکذا کاشفی که اهل پياله باشد.
آن ديگر چرا؟
bچون آدمهای دائمالخمر همه چيز را دوتا میبينند. آن وقت جغرافیدان برمیدارد جايی که يک کوه
بيشتر نيست مینويسد دو کوه.
شهريار کوچولو گفت: پس من يک بابايی را میشناسم که کاشف هجوی از آب در میآيد.
بعيد نيست. بنابراين، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نيست تحقيقاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگيرد.
يعنی میروند میبينند؟
نه، اين کار گرفتاريش زياد است. از خود کاشف میخواهند دليل بياورد. مثلا اگر پای کشف يک کوه بزرگ در ميان بود ازش میخواهند سنگهای گندهای از آن کوه رو کند.
جغرافیدان ناگهان به هيجان در آمد و گفت: راستی تو داری از راه دوری میآيی! تو کاشفی! بايد چند و چون اخترکت را برای من بگويی.
و با اين حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشيد. معمولا خاطرات کاشفها را اول بامداد يادداشت میکنند و دست نگه میدارند تا دليل اقامه کند، آن وقت با جوهر مینويسند.
گفت: خب؟
شهريار کوچولو گفت: اخترک من چيز چندان جالبی ندارد. آخر خيلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است يکيش خاموش. اما، خب ديگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: آدم چه میداند چه پيش میآيد.
يک گل هم دارم.
نه، نه، ما ديگر گل ها را يادداشت نمیکنيم.
چرا؟ گل که زيباتر است.
برای اين که گلها فانیاند.
فانی يعنی چی؟
جغرافیدان گفت: کتابهای جغرافيا از کتابهای ديگر گرانبهاترست و هيچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسيار به ندرت ممکن است يک کوه جا عوض کند. بسيار به ندرت ممکن است آب يک اقيانوس خالی شود. ما فقط چيزهای پايدار را مینويسيم.
شهريار کوچولو تو حرف او دويد و گفت: اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بيدار بشوند. فانی را نگفتيد يعنی چه؟
جغرافیدان گفت: آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآيد خود کوه است که تغيير پيدا نمیکند.
شهريار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چيزی از کسی میپرسيد ديگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: فانی يعنی چه؟
يعنی چيزی که در آينده تهديد به نابودی شود.
گل من هم در آينده نابود میشود؟
البته که میشود.
شهريار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنيا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هيچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
اين اولين باری بود که دچار پريشانی و اندوه میشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسيد: شما به من ديدن کجا را توصيه میکنيد؟
جغرافیدان بهاش جواب داد: سيارهی زمين. شهرت خوبی دارد...
و شهريار کوچولو هم چنان که به گلش فکر میکرد به راه افتاد.
۱۶
لاجرم، زمين، سيارهی هفتم شد.
زمين، فلان و بهمان سياره نيست. رو پهنهی زمين يکصد و يازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سياهپوست)، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپيشه، پانزده کرور میخواره و ششصد و بيست و دو کرور خودپسند و به عبارت ديگر حدود دو ميليارد آدم بزرگ زندگی میکند. برای آنکه از حجم زمين مقياسی به دستتان بدهم بگذاريد بهتان بگويم که پيش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمين وسايل زندگیِ لشکری جانانه شامل يکصد و شصت و دو هزار و پانصد و يازده نفر فانوسبان را تامين کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خيلی باشکوه بود. حرکات اين لشکر مثل حرکات يک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استراليا بود. اينها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابيدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چين و سيبری میرسيد که به رقص درآيند. بعد، اينها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزيدند و جا را برای فانوسبانهای ترکيه و هفت پَرکَنِهی هند خالی می کردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمريکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افريقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمريکای شمالی بود. و هيچ وقتِ خدا هم هيچکدام اينها در ترتيب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! ميان اين جمع عظيم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
۱۷
آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهی فانوسبانها برای شما آنقدرهاروراست نبودم. میترسم به آنهايی که زمين ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها رو پهنهی زمين جای خيلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو ميليارد نفری که رو کرهی زمين زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بیدرپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا میگيرند. همهی جامعهی بشری را میشود يکجا روی کوچکترين جزيرهی اقيانوس آرام کُپه کرد.
البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمیکنند. آخر تصور آنها اين است که کلی جا اشغال کردهاند، نه اينکه مثل بائوبابها خودشان را خيلی مهم میبينند؟ بنابراين بهشان پيشنهاد میکنيد که بنشينند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس اين پيشنهاد حسابی کيفورشان میکند. اما شما را به خدا بیخودی وقت خودتان را سر اين جريمهی مدرسه به هدر ندهيد. اين کار دو قاز هم نمیارزد. به من که اطمينان داريد. شهريار کوچولو پاش که به زمين رسيد از اين که ديارالبشری ديده نمیشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از اين فکر که شايد سياره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که چنبرهی مهتابی رنگی رو ماسهها جابهجا شد.
شهريار کوچولو همينجوری سلام کرد.
مار گفت: سلام.
شهريار کوچولو پرسيد: رو چه سيارهای پايين آمدهام؟
مار جواب داد: رو زمين تو قارهی آفريقا.
عجب! پس رو زمين انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: اينجا کوير است. تو کوير کسی زندگی نمیکند. زمين بسيار وسيع است.
شهريار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: به خودم میگويم ستارهها واسه اين روشنند که هرکسی بتواند يک روز مال خودش را پيدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چهقدر دور است!
مار گفت: قشنگ است. اينجا آمدهای چه کار؟
شهريار کوچولو گفت: با يک گل بگومگويم شده.
مار گفت: عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهريار کوچولو درآمد که: آدمها کجاند؟ آدم تو کوير يک خرده احساس تنهايی میکند.
مار گفت: پيش آدمها هم احساس تنهايی میکنی.
شهريار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: تو چه جانور بامزهای هستی! مثل يک انگشت، باريکی.
مار گفت: عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهريار کوچولو لبخندی زد و گفت: نه چندان... پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری...
من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هيچ کشتیيی هم نتونی بری.
مار اين را گفت و دور قوزک پای شهريار کوچولو پيچيد. عين يک خلخال طلا. و باز درآمد که: هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از يک سيّارهی ديگر آمدهای...
شهريار کوچولو جوابی بش نداد.
تو رو اين زمين خارايی آنقدر ضعيفی که به حالت رحمم میآيد. روزیروزگاری اگر دلت خيلی هوای اخترکت را کرد بيا من کمکت کنم... من میتوانم...
شهريار کوچولو گفت: آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهايت را به صورت معما درمیآری؟
مار گفت: حلّال همهی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.