۱۸
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: سلام.
گل گفت: سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: خداحافظ.
گل گفت: خداحافظ.
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: سلام.
گل گفت: سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: خداحافظ.
گل گفت: خداحافظ.