۱۸
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: سلام.
گل گفت: سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: خداحافظ.
گل گفت: خداحافظ.
تنها کوههايی که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانويش میرسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده میکرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی میتوانم به يک نظر همهی سياره و همهی آدمها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخرههای نوکتيز چيزی نديد.
همين جوری گفت: سلام.
طنين بهاش جواب داد: سلام... سلام... سلام...
شهريار کوچولو گفت: کی هستيد شما؟
طنين بهاش جواب داد: کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
گفت: با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين بهاش جواب داد: من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهی عجيبی! خشکِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدمهاش که يک ذره قوهی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف میزد...»
۲۰
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از ميان ريگها و صخرهها و برفها به جادهای برخورد. و هر جادهای يکراست میرود سراغ آدمها.
گفت: سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: شماها کی هستيد؟
گفتند: ما گل سرخيم.
آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را میديد بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اينکه از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط يک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شايد هم يکیشان تا ابد خاموش بماند شهريارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیآيم.»
روباه گفت: سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: سلام.
صداگفت: من اينجام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟
شهريار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میکردی؟
شهريار کوچولو گفت: نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگيرم میشود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعيد نيست. رو اين کرهی زمين هزار جور چيز میشود ديد.
شهريار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کرهی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: رو يک سيارهی ديگر است؟
آره.
تو آن سياره شکارچی هم هست؟
نه.
محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟
نه.
روباه آهکشان گفت: هميشهی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی يکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عين همند همهی آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را میشناسم که باهر صدای پای ديگر فرق میکند: صدای پای ديگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بیفايدهای است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر میشود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: دلم که خيلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: راهش چيست؟
روباه جواب داد: بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من میگيری اين جوری ميان علفها مینشينی. من زير چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هيچی نمیگويی، چون تقصير همهی سؤِتفاهمها زير سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز يک خرده نزديکتر بنشينی .
فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهريار کوچولو گفت: قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصيدند همهی روزها شبيه هم میشد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير میشود!
روباه گفت: همين طور است.
پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهات میگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمَم.
۲۲
شهريار کوچولو گفت: سلام.
سوزنبان گفت: سلام.
شهريار کوچولو گفت: تو چه کار میکنی اينجا؟
سوزنبان گفت: مسافرها را به دستههای هزارتايی تقسيم میکنم و قطارهايی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سريعالسيری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: از خودِ آتشکارِ لکوموتيف هم بپرسی نمیداند!
سريعالسير ديگری با چراغهای روشن غرّيد و در جهت مخالف گذشت .
شهريار کوچولو پرسيد: برگشتند که؟
سوزنبان گفت: اينها اولیها نيستند. آنها رفتند اينها برمیگردند.
جايی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: آدمیزاد هيچ وقت جايی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سريعالسيرِ نورانیِ ثالثی غرّيد.
شهريار کوچولو پرسيد: اينها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: اينها هيچ چيزی را دنبال نمیکنند. آن تو يا خوابشان میبَرَد يا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شيشهها.
شهريار کوچولو گفت: فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف يک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهميت به هم میرساند که اگر يکی آن را ازشان کِش برود میزنند زير گريه...
سوزنبان گفت: بخت، يارِ بچههاست.
۲۳
شهريار کوچولو گفت: سلام!
پيلهور گفت: سلام.
اين بابا فروشندهی حَبهای ضد تشنگی بود. خريدار هفتهای يک حب میانداخت بالا و ديگر تشنگی بی تشنگی.
شهريار کوچولو پرسيد: اينها را میفروشی که چی؟
پيلهور گفت: باعث صرفهجويی کُلّی وقت است. کارشناسهای خبره نشستهاند دقيقا حساب کردهاند که با خوردن اين حبها هفتهای پنجاه و سه دقيقه وقت صرفهجويی میشود.
خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقيقه را چه کار میکنند؟
ـ هر چی دلشان خواست...
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ يک چشمه میروم...»
۲۴
هشتمين روزِ خرابی هواپيمام تو کوير بود که، در حال نوشيدنِ آخرين چکّهی ذخيرهی آبم به قضيهی پيلهوره گوش داده بودم. به شهريار کوچولو گفتم:
خاطرات تو راستی راستی زيباند اما من هنوز از پسِ تعمير هواپيما برنيامدهام، يک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر میتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهای بروم سعادتی احساس میکردم که نگو!
درآمد که: دوستم روباه...
گفتم: آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگير!
واسه چی؟
واسه اين که تشنگی کارمان را می سازد. واسه اين!
از استدلال من چيزی حاليش نشد و در جوابم گفت:
حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن يک دوست عالی است. من که از داشتن يک دوستِ روباه خيلی خوشحالم...
به خودم گفتم نمیتواند ميزان خطر را تخمين بزند: آخر او هيچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش. يه ذره آفتاب بسش است...
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: من هم تشنهم است... بگرديم يک چاه پيدا کنيم...
از سرِ خستگی حرکتی کردم: اين جوری تو کويرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود اين به راه افتاديم.
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتيم شب شد و ستارهها يکی يکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میديدم. حرفهای شهريار کوچولو تو ذهنم میرقصيد.
ازش پرسيدم: پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهايت سادگی گفت: آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...
از حرفش چيزی دستگيرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نبايد حرف کشيد.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبينيمش...
گفتم: همين طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چين و شکنهای شن شدم.
باز گفت: کوير زيباست.
و حق با او بود. من هميشه عاشق کوير بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشيند، هيچی نمیبيند و هيچی نمیشنود اما با وجود اين چيزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهريار کوچولو گفت: چيزی که کوير را زيبا میکند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده...
از اينکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پی بردم حيرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستيم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسی آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزی که اسباب زيبايیاش میشود نامريی است!
گفت: خوشحالم که با روباه من توافق داری.
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزيد.انگار چيز شکستنیِ بسيار گرانبهايی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چيزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پيشانی رنگپريده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبينم صورت ظاهری بيشتر نيست. مهمترش را با چشم نمیشود ديد...»
باز، چون دهان نيمهبازش طرح کمرنگِ نيمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چيزی که تو شهريار کوچولوی خوابيده مرا به اين شدت متاثر میکند وفاداری اوست به يک گل: او تصويرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد...» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر ديدم. حس کردم بايد خيلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که يک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پيداکردم.
۲۵
شهريار کوچولو درآمد که: آدمها!... میچپند تو قطارهای تندرو اما نمیدانند دنبال چی میگردند. اين است که بنامیکنند دور خودشان چرخکزدن.
و بعد گفت: اين هم کار نشد...
چاهی که بهاش رسيدهبوديم اصلا به چاههای کويری نمیمانست. چاه کويری يک چالهی ساده است وسط شنها. اين يکی به چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم دارم خواب میبينم.
گفتم: عجيب است! قرقره و سطل و تناب، همهچيز روبهراه است.
خنديد تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
و قرقره مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابيدنِ باد مینالد به نالهدرآمد.
گفت: میشنوی؟ ما داريم اين چاه را از خواب بيدار میکنيم و او دارد برایمان آواز میخواند...
دلم نمیخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: بدهش به من. برای تو زيادی سنگين است.
سطل را آرام تا طوقهی چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز میلرزيد لرزش خورشيد را میديدم.
گفت: بده من، که تشنهی اين آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چيز میگشته!
سطل را تا لبهايش بالا بردم. با چشمهای بسته نوشيد. آبی بود به شيرينیِ عيدی. اين آب به کُلّی چيزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاييدهی راه رفتنِ زير ستارهها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل يک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عيد و موسيقیِ نماز نيمهشب عيد کريسمس و لطف لبخندهها عيديی را که بم میدادند درست به همين شکل آن همه جلا و جلوه میبخشيد.
گفت: مردم سيارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان میکارند، و آن يک دانهای را که پِيَش میگردند آن وسط پيدا نمیکنند...
گفتم: پيدايش نمیکنند.
با وجود اين، چيزی که پيَش میگردند ممکن است فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشود...
جواب دادم: گفتوگو ندارد.
باز گفت: گيرم چشمِ سَر کور است، بايد با چشم دل پیاش گشت.
من هم سيراب شده بودم. راحت نفس میکشيدم. وقتی آفتاب درمیآيد شن به رنگ عسل است. من هم از اين رنگ عسلی لذت میبردم. چرا میبايست در زحمت باشم...
شهريار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: هِی! قولت قول باشد ها!
کدام قول؟
يادت است؟ يک پوزهبند برای بَرّهام... آخر من مسئول گلمَم!
طرحهای اوليهام را از جيب درآوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: بائوبابهات يک خرده شبيه کلم شده.
ای وای! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مینازيدم.
روباهت... گوشهاش بيشتر به شاخ میماند... زيادی درازند!
و باز زد زير خنده.
آقا کوچولو داری بیانصافی میکنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چيزی بلد نبودم بکشم که.
گفت: خب، مهم نيست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد يک پوزهبند کشيدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
تو خيالاتی به سر داری که من ازشان بیخبرم...
اما جواب مرا نداد. بم گفت: میدانی؟ فردا سالِ به زمين آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهای سکوت دوباره گفت: همين نزديکیها پايين آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بی اين که بدانم چرا غم عجيبی احساس کردم. با وجود اين سوآلی به ذهنم رسيد: پس هشت روز پيش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار ميل دورتر از هر آبادی وسطِ کوير به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمیگشتی به همان جايی که پايينآمدی...
دوباره سرخ شد
و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
شايد به مناسبت همين سالگرد؟...
باز سرخ شد. او هيچ وقت به سوآلهايی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ میشود معنيش اين است که «بله»، مگر نه؟
بهاش گفتم: آخر، من ترسم برداشته...
اما او حرفم را بريد:
ديگر تو بايد بروی به کارت برسی. بايد بروی سراغ موتورت. من همينجا منتظرت میمانم. فردا عصر برگرد...
منتها من خاطر جمع نبودم. به ياد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمینفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريهکردن بکشد.
۲۶
کنار چاه ديوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور ديدم که آن بالا نشسته پاها را آويزان کرده،
و شنيدم که میگويد:
پس يادت نمیآيد؟ درست اين نقطه نبود ها!
لابد صدای ديگری بهاش جوابی داد، چون شهريار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
چرا چرا! روزش که درست همين امروز است گيرم محلش اين جا نيست...
راهم را به طرف ديوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنيده بودم اما شهريار کوچولو باز در جواب درآمد که:
... آره، معلوم است. خودت میتوانی ببينی رَدِّ پاهايم روی شن از کجا شروع میشود.
همان جا منتظرم باش، تاريک که شد میآيم.
بيست متری ديوار بودم و هنوز چيزی نمیديدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمیدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نياورده بودم.
گفت: خب، حالا ديگر برو. دِ برو. میخواهم بيايم پايين!
آن وقت من نگاهم را به پايين به پای ديوار انداختم و از جا جستم! يکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانيه کَلَکِ آدم را میکنند، به طرف شهريار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جيبم میبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فوارهای که بنشيند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفيف فلزی لای سنگها خزيد.
من درست به موقع به ديوار رسيدم و طفلکی شهريار کوچولو را که رنگش مثل برف پريده بود تو هوا بغل کردم.
اين ديگر چه حکايتی است! حالا ديگر با مارها حرف میزنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقيقههايش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم. اما حالا ديگر اصلا جرات نمی کردم ازش چيزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تير خوردهاست و دارد میميرد.
گفت: از اين که کم و کسرِ لوازم ماشينت را پيدا کردی خوشحالم. حالا میتوانی برگردی خانهات...
تو از کجا فهميدی؟
درست همان دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نوميدیها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهای من هيچ جوابی نداد اما گفت: آخر من هم امروز بر میگردم خانهام...
و بعد غمزده درآمد که: گيرم راه من خيلی دورتر است... خيلی سختتر است...
حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد. گرفتمش تو بغلم. عين يک بچهی کوچولو. با وجود اين به نظرم میآمد که او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نيست... نگاه متينش به دوردستهای دور راه کشيده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندی زد.
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم میشود.
عزيز کوچولوی من، وحشت کردی...
امشب وحشت خيلی بيشتری چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنيد برايم سخت تحملناپذير بود. خندهی او برای من به چشمهای در دلِ کوير میمانست.
کوچولوئَکِ من، دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: امشب درست میشود يک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطهای میرسد که پارسال به زمين آمدم.
کوچولوئک، اين قضيهی مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته بيشتر نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: چيزی که مهم است با چشمِ سَر ديده نمیشود.
مسلم است.
در مورد گل هم همينطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو يک ستارهی ديگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پيدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
مسلم است...
در مورد آب هم همينطور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ريسمان درست به يک موسيقی میمانست... يادت که هست... چه خوب بود.
مسلم است...
شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود يکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی... همهشان میشوند دوستهای تو... راستی میخواهم هديهای بت بدهم...
و غش غش خنديد.
آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنيدنِ اين خندهام!
هديهی من هم درست همين است... درست مثل مورد آب.
چی میخواهی بگويی؟
همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها يکجور نيست: واسه آنهايی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی ديگر فقط يک مشت روشنايیِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما اين ستارهها همهشان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکی ستارههايی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.
چی میخواهی بگويی؟
نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر) از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبينی چه کَلَکی بهات زدهام...
و باز زد زير خنده.
به آن میماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
نه، من تنهات نمیگذارم.
ظاهر آدمی را پيدا میکنم که دارد درد میکشد... يک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند. رو هم رفته اين جوریها است. نيا که اين را نبينی. چه زحمتی است بیخود؟
تنهات نمیگذارم.
اندوهزده بود.
اين را بيشتر از بابت ماره میگويم که، نکند يکهو تو را هم بگزد. مارها خيلی خبيثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نيش بزنند.
تنهات نمیگذارم.
منتها يک چيز باعث خاطر جمعيش شد:
گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند ديگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گريخت.
وقتی خودم را بهاش رساندم با قيافهی مصمم و قدمهای محکم پيش میرفت. همين قدر گفت: اِ! اينجايی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بیقرار شد وگفت: اشتباه کردی آمدی. رنج میبری. گرچه حقيقت اين نيست، اما ظاهرِ يک مرده را پيدا میکنم.
من ساکت ماندم.
خودت درک میکنی. راه خيلی دور است. نمیتوانم اين جسم را با خودم ببرم. خيلی سنگين است.
من ساکت ماندم.
گيرم عينِ پوستِ کهنهای میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد:
خيلی با مزه میشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه میکنم. همشان به صورت چاههايی در میآيند با قرقرههای زنگ زده. همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم...
من ساکت ماندم.
خيلی با مزه میشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب هزار کرور فواره...
او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه میکرد...
خب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايی بروم.
و گرفت نشست، چرا که میترسيد.
میدانی؟... گلم را میگويم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطيف است و چه قدر هم ساده و بیشيلهپيله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
من هم گرفتم نشستم. ديگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم.
گفت: همين... همهاش همين و بس...
باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پايش جرقهی زردی جست و... فقط همين! يک دم بیحرکت ماند. فريادی نزد. مثل درختی که بيفتد آرام آرام به زمين افتاد که به وجود شن از آن هم صدايی بلند نشد.
۲۷
شش سال گذشته است و من هنوز بابت اين قضيه جايی لبترنکردهام. دوستانم از اين که مرا دوباره زنده میديدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها میگفتم اثر خستگی است.
حالا کمی تسلای خاطر پيدا کردهام. يعنی نه کاملا... اما اين را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پيکرش را پيدا نکردم. پيکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عين هزار زنگولهاند.
اما موضوع خيلی مهمی که هست، من پاک يادم رفت به پوزهبندی که برای شهريار کوچولو کشيدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نيست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. اين است که از خودم میپرسم: «يعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چريده باشد؟...»
گاه به خودم میگويم: «حتما نه، شهريار کوچولو هر شب گلش را زير حباب شيشهای میگذارد و هوای برهاش را هم دارد...» آن وقت است که خيالم راحت میشود و ستارهها همه به شيرينی میخندند.
گاه به خودم میگويم: «همين کافی است که آدم يک بار حواسش نباشد... آمديم و يک شب حباب يادش رفت يا بَرّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بيرون...» آن وقت است که زنگولهها همه تبديل به اشک میشوند!...
يک راز خيلی خيلی بزرگ اين جا هست: برای شما هم که او را دوست داريد، مثل من
هيچ چيزِ عالم مهمتر از دانستن اين نيست که تو فلان نقطهای که نمیدانيم، فلان
برهای که نمیشناسيم گل سرخی را چريده يا نچريده...
خب. آسمان را نگاه کنيد و بپرسيد: «بَرّه گل را چريده يا نچريده؟»
و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببينيد...
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که اين موضوع چه قدر مهم است!
در نظر من اين زيباترين و حزنانگيزترين منظرهی عالم است.
اين همان منظرهی دو صفحه پيش است گيرم آن را دوباره کشيدهام که بهتر نشانتان بدهم: «ظهور شهريار کوچولو بر زمين در اين جا بود؛ و بعد در همين جا هم بود که ناپديد شد».
آن قدر به دقت اين منظره را نگاه کنيد که مطمئن بشويد اگر روزی تو آفريقا گذرتان به کوير صحرا افتاد حتما آن را خواهيد شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهيد و درست زير ستاره چند لحظهای توقف کنيد. آن وقت اگر بچهای به طرفتان آمد،
اگر خنديد، اگر موهايش طلايی بود، اگر وقتی ازش سوالی کرديد جوابی نداد، لابد حدس میزنيد که کيست. در آن صورت لطف کنيد و نگذاريد من اين جور افسرده خاطر بمانم:
بی درنگ برداريد به من بنويسيد که او برگشته.
اينك پس از پايان يافتن كتاب بخش هايي از كتاب كه به نظر خودم حاوي نكاتي بوده را در اينجا ذكر ميكنم . اميد كه دوستان عزيز هم ياري بفرمايند .
بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است».
آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام
نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها.
خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کراوات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده
سخت خوشوقت شده.
به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم يا شمارهاش را میگويم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟» میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً بهشان گفت يک خانهی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان بلند بشود که :
وای چه قشنگ!
اين جوریاند ديگر. نبايد ازشان دلخور شد.
بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است
آن هايی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با بَرّهاش رفته. اين که اين جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود اين کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمیخورند اين قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ ميان برّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چهکار دارد میکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
يک روز ديگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزی بفهمم. من بايست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگينم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبايست ازش بگريزم. میبايست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب میآيند.
شهريار کوچولو گفت: من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟
شهريار کوچولو نيمچه شانهای بالا انداخت و گفت: خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چیِ اين برايت جالب است؟
من يک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای يک بار پاک و دودهگيریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل اين که من صاحبشان باشم فايده دارد. تو چه فايدهای به حال ستارهها داری؟
خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقلتر نيست. دست کم کاری که میکند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن میکند عينهو مثل اين است که يک ستارهی ديگر يا يک گل به دنيا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل يا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفتوگو مفيد هم هست.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آنهای ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را میديدند دستش میانداختند و تحقيرش میکردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
انسانها رو پهنهی زمين جای خيلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو ميليارد نفری که رو کرهی زمين زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بیدرپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا میگيرند. همهی جامعهی بشری را میشود يکجا روی کوچکترين جزيرهی اقيانوس آرام کُپه کرد.
البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمیکنند. آخر تصور آنها اين است که کلی جا اشغال کردهاند، نه اينکه مثل بائوبابها خودشان را خيلی مهم میبينند؟ بنابراين بهشان پيشنهاد میکنيد که بنشينند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس اين پيشنهاد حسابی کيفورشان میکند. اما شما را به خدا بیخودی وقت خودتان را سر اين جريمهی مدرسه به هدر ندهيد. اين کار دو قاز هم نمیارزد. به من که اطمينان داريد
مار گفت: پيش آدمها هم احساس تنهايی میکنی.
آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهی عجيبی! خشکِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدمهاش که يک ذره قوهی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف میزد...»
آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست...
برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهات میگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.شهريار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای. انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ يک چشمه میروم...»
شهريار کوچولو گفت: چيزی که کوير را زيبا میکند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده...
از اينکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پی بردم حيرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستيم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسی آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزی که اسباب زيبايیاش میشود نامريی است!
مردم سيارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان میکارند، و آن يک دانهای را که پِيَش میگردند آن وسط پيدا نمیکنند...
گفتم: پيدايش نمیکنند.
با وجود اين، چيزی که پيَش میگردند ممکن است فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشود...
در مورد گل هم همينطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو يک ستارهی ديگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پيدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود يکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی... همهشان میشوند دوستهای تو...
همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها يکجور نيست: واسه آنهايی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی ديگر فقط يک مشت روشنايیِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما اين ستارهها همهشان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکی ستارههايی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.
چی میخواهی بگويی؟
نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر) از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبينی چه کَلَکی بهات زدهام...
يک راز خيلی خيلی بزرگ اين جا هست: برای شما هم که او را دوست داريد، مثل من
هيچ چيزِ عالم مهمتر از دانستن اين نيست که تو فلان نقطهای که نمیدانيم، فلان
برهای که نمیشناسيم گل سرخی را چريده يا نچريده...
خب. آسمان را نگاه کنيد و بپرسيد: «بَرّه گل را چريده يا نچريده؟»
و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببينيد...
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که اين موضوع چه قدر مهم است!
مي خواهم خاطره اي براي شما نقل كنم . از مكاشفه من با اين كتاب
شبي در ارتفاعات توچال بودم . همه تاريك بود و سكوت مطلق . فقط گاهي زوزه ي باد ديوانه بود كه افكارم را آرايش ميداد .
داشتم به شهر كه زير پاي من خفته بود نگاه ميكردم . ناگهان به ياد دوستي بسيار عزيز افتادم كه ديگر نزد من نبود . ميدانستم منزلش كجاست . با چشم به دنبال خانه اش گشتم . حدود خانه اش را توانستم پيدا كنم . اما در همان حوالي شايد نزديك به 1000 خانه بود كه چراغشان روشن بود و دقيق تر از اين تني توانستم خانه اش را حدس بزنم . با خود گفتم چه اشكالي دارد . بالاخره دوستم در يكي از اين 1000 چراغ روشن است ديگر . انگار همه آن 1000 چراغ روشن براي من روشن است . يادم آمد كه اين تعبير را جايي خوانده يا شنيده ام . كمي كه فكر كردم به ياد آوردم اين تعبير را در شازده كوچولو خوانده ام . از يادآوري آن تعابير گووي مست شده بودم و تازه آنجا بود كه عمق آن تعابير را فهميدم . راستش را بخواهيد به آنتوان دوسنت اگزوپري حسوديم شد كه شباهنگام از داخل كابين هواپيمايش به چه تعابيري دست يافته است .
شهريار کوچولو گفت: چيزی که کوير را زيبا میکند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده...
از اينکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پی بردم حيرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستيم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسی آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزی که اسباب زيبايیاش میشود نامريی است!
شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود يکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی... همهشان میشوند دوستهای تو...
نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
یادش بخیر... من هم چندین بار این کتاب رو خوندم... کارتونش رو دیدم اما همیشه تصویری مبهم در خاطرم مونده.. شاید زیبایی خود کتاب بیشتر از چیزی بوده که چشمانم تونسته اون رو درک کنه.
تك تك جمله هاي اين كتاب يك شاهكار هستند. راجع به زندگي اگزوپري كتابهاي زيادي نوشته شده اما هيچكدوم از اونها (لا اقل اونهايي كه من خودم) آدم رو به نويسنده اين اثر نمي رسونه. شايد چون آدم بزرگها اون كتابها رو نوشتند. اگزوپري اوتوبيوگرافي نداره؟
تك تك جمله هاي اين كتاب يك شاهكار هستند. راجع به زندگي اگزوپري كتابهاي زيادي نوشته شده اما هيچكدوم از اونها (لا اقل اونهايي كه من خودم) آدم رو به نويسنده اين اثر نمي رسونه. شايد چون آدم بزرگها اون كتابها رو نوشتند. اگزوپري اوتوبيوگرافي نداره؟
سلام دوست گرامي .
يك كتاب است به نام داستان زندگي خالق شازده كوچولو كه استيسي شيف آنرا نوشته . اين كتاب در ميان كتابهايي كه من ديدم فوق العاده بود . خوشبختانه در ايران هم ترجمه و چاپ شده است .
سلام دوست گرامي .
يك كتاب است به نام داستان زندگي خالق شازده كوچولو كه استيسي شيف آنرا نوشته . اين كتاب در ميان كتابهايي كه من ديدم فوق العاده بود . خوشبختانه در ايران هم ترجمه و چاپ شده است .
دوست عزيز
يك كتاب هم چند سال پيش چاپ شده بود كه ممكن است الان چاپش تمام شده باشد . اما كتاب خوبي در مورد انديشه هاي اگزوپري است . اسم كتاب " اگزوپري / مرد انديشه و سنت "
اگر توانستي بيابي كتاب خوبي است و ارزش خواندن دارد .