• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

شعر های تاریک

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
(( 1 ))

سيماب صبحگاهي

از بلند ترين كوهها

فرو مي ريخت

***

« برخيز و خواب را ...

« برخيز و باز روشني آفتاب را ...

وقتي كه بامدادان

مهر سپهر، جلوه گري را،

آغاز مي كند؛

وقتي كه مهر، پلك گرانبار خواب را،

با ناز و با كرشمه ز هم باز مي كند

آنگه ستاره سحري،

- در سپيده دم -

خاموش مي شود

***

آري

من آن ستاره ام، كه فراموش گشته ام

و بي طلوع گرم تو در زندگانيم

خاموش گشته ام .
 

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
((2))

- من مرغ آتشم -

مي سوزم از شراره اين عشق سركشم .

چون سوخت پيكرم،

چون شعله هاي سركش جانم فرو نشست؛

آنگاه باز از دل خاكستر،

بار دگر تولد من،

آغاز مي شود .



و من دوباره زندگيم را،

آغاز مي كنم .

پر باز مي كنم .

پرواز مي كنم .

***
 

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
(( 3 ))

پنداشتي، چون كوه، كوه خامش دمسردم ؟

بي درد، سنگ ساكت بي دردم ؟

- ني؛

قله ام،

بلند ترين قله غرور .

اينك درون سينه من التهابهاست .



هرگز گمان مبر،

شد خاطرات تلخ فراموشم

هر چند

نستوه كوه ساكت و سردم

- ليك

آتشفشان مرده خاموشم .

***
 

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
(( 4 ))

چون دشت،

آب،

نور

چون عطر پونه بودم؛

در ژرفناي شب .

آمد نسيم و رايحه ام را برد

تا ساحل سپيده صبح ستاره سوز .

تا آستان روز .

***

چون راز سر به مهر نهان دارم

آن شور بخش واژه نامت را

من دره عميق غمم، در من

پرواز ده طنين كلامت را

***

من پرواز كرده ام .

از بامهاي دنيا،

تا دامهاي دنيا .

***
 

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
(( 9 ))

افسوس مي خورم

وقتي كه خواهرم

در اين درو غزار پر از كركس،

فكر پرنده اي ست؛

فكر پرنده اي كه ز پرواز مانده است .

***

گفتي سكوت خواهر من « بدري »

چون اهتزاز روح بيابان بود .

***

ديدم كه خواهرم

در انزواي خلوت شبهاي خود گريست .

دستش زلال اشك و روانش را

پنهان سترد و

- ساكت زيست



خواندم :

« خواهر، حكايت من را،

« شبهاي بي ستاره تلاوت كن .

« بگذار باغ

- بي خبر از من،

« در بستر حريري روياي سبز رنگ،

بيارامد .

***

در شهرهاي كوچك،

چه باغهاي بزرگي،

چه سروهاي بلندي،

چه روحهاي ساده و معصومي ست .

« خواهر، حكايت من را،

« با آب جاري زاينده رود بايد گفت .

***
 

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
(( 11 ))

« به ف . غفاري »

((سفــر نخستين ))



با خود شبي به سير و سفر رفتم

با سايه ام به گشت و گذر رفتم



با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت

شب،

- با پياله هاي پياپي،

پايان نمي گرفت .

هر جام،

- جام خاطره اي بود .



دردل هزار پرسش و

- بر لب سكوت تلخ .

رفتم رود را به تماشا

- كه او نشست .



با اولين ستاره شب آغاز گشته بود .

با اولين پياله،

شب ما.



شب، شهر خفته را،

خاموش زير چتر سياهش گرفته بود .

زاينده رود

- در دل مرداب مي نشست،

كه او برخاست .

و دستهاي نحيفش را،

بر نرده هاي آهني ساحل،

آويخت .

و سايه سياهش

بر روي آبهاي روان ريخت

بانگي ؟!

- نه،

ناله اي،

از سينه بركشيد؛

و آن سكوت كامل ساحل را

آشفت .

- چونان نسيم،

كه برگ برگ درختان را -



پنداشتي كه زمزمه سايه،

در هيچ مي نشست .

گفتي كه واژه ها،

در حجم بي نهايت

نابود مي شدند .

و باز هم سكوت .



گفتم :

- سكوت چيست ؟

آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست .



خنديد.

- خنده ؟

- نه

كه زهرخند خفته به لب بود .

اين بار،

گويي طنين صوت

- مي آمد

از ژرفناي چاه شگرفي،

مغموم

با واژه هاي درهم نامفهوم

گفتني نه گفتگوست،

- كه نجوايي .



مي گفت :

« گفتي سكوت ؟

هرگز !

« گاهي سكوت، واژه گويايي ست .

« يك اسب شيهه مي كشد و

سرنوشت ما،

« تغيير مي كند .

« حاصل چه بود آنهمه فرياد را

- كه من ؟

« گر شيهه بود شيون من،

- شايد !

« اما،

« شيون به هيچ كار نيامد .

« و سوكواري،

« در ماتم گلي كه به گرداب برگذشت،

بيهوده .

« آن شب كه دست من،

« از دشت، چيد آن شقايق وحشي را؛



- آنگاه،

برگ درخت توت دم دستش را،

- چيد

« با من،

« دشتي پر از شقايق،

« دشتي پر از شقايق وحشي بود .



آنگاه،

برگ درخت توت،

رها

بر آب،

مي رفت .

ما نيز،

بر ساحلي كه خلوت و

خاموشي،

و پاسي از شبانه گذشته،

رفتيم .

نه رفتني مصمم،

كه گامهاي تفرج بود .

- بي آنكه قصد گردش و تفريحي -



با مرد كِشت سوخته اي،

گرم گشت،

مي رفتم .

و انحناي گرده او،

پنداشتي كه بار مصايب را،

بر خويش مي كشيد .

***

پرسيدمش كه :

« رود، آن خشمناك رود،

« گفتي چه شد ؟

« - به دامن مردابها نشست ؟



ناگاه ايستاد

چشمش به چشم خسته من افتاد

- بر دبدگان خسته خواب آلود -

مي گفت :

« گفتي چه ؟

رود ؟

« آن خشمناك رود ؟



لختي سكوت كرد

سپس افزود:

« هيهات !

« الحق كه ما چه پست و پليديم ؛

« و من،

علي الخصوص .

« من رود پاك را،

« در لحظه هاي خشم،

« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .



« بيچاره من كه خرمن عمرم را

« با دست خويشتن

« در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام .



« بر كام ما نگشت و نكرديم،

« كاري كه چرخ نگردد .

« اين گردگرد چرخ كهن گشت و

كشت و گشت

« ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم .



آنگاه مي گريست،

- كه من گفتم:

« اين جاي گريه نيست

« آرام گريه كن

« كه هق هق گريستن تو سكوت را ...



ديدم صداي هق هق او اوج مي گرفت

گفتم :

« بگذر ز گريه مرد

« آنجا نگاه كن

« آن خروش رود خروشنده

- اينك اين، خاموش



در پاسخ سرود:

« آري، شگفت رود !

ا« ما شگفت نيست ؟

« آن پر خروش رود خروشنده اي

- كه در من بود ؟

« اينك :

« اين در بطالت،

در ياس،

در كدورت خود،

تنها .



« تابنده آفتاب،

« از ما دريغ داشت طلوعش را .

« آيا،

« اين خيل خواب در خور خرگوشان ،

« از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟

***

آنگاه مي فروش

ما را به يك پياله محبت كرد .

***

در امتداد رود

ما، گفتگوكنان،

رفتيم

گفتم :

« هنوز هم ؟!

« شايد كه آب رفته به جوي آيد



خنديد

يعني،

« گيرم كه آب رفته به جوي آيد؛

« با آبروي رفته

چه بايد كرد ؟



مي گفت :

« در سرزمين هرز

« سر شاخه هاي سبز

نمي رويد



ديدم:

ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت،

- كه ترسيدم .

***

از دور عابري،

با سوزناك زمزمه اي ، گرم ناله بود

(( هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد ))

(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))

***

گفتم :

شب ديرگاه شد !

دستان سايه جانب من آمد

يعني،

- برو

- كه رخصت رفتن داد -

رفتم

در انتهاي جاده نگاهم بر او فتاد

او بود

از روي نرده

خم شده

روي

ر

و

د

***
 

my7xN2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2010
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
1
محل سکونت
در سراسر جهانی چنین ستمگر،چنین بی ایمان...
((سفــر دوم ))



هنگام

هنگامه سفر بود

اينك توهمي

كالوده مي كند

سر چشمه زلال تفاهم را



اي آفتاب پاك صداقت،

در من غروب كن .

اي لفظها، چگونه چنين ساده و صريح

مفهوم ديگري را.

با واژه هاي كاذب مغشوش،

تفسير مي كنيد؟

*****

ديگر به آن تفاهم مطلق،

هرگز نمي رسيم .

و دست آرزو،

با اين سموم سرد تنفر كه مي وزد،

ديگر شكوفه هاي عشق و شهامت را،

از شاخسار شوق نمي چيند



افزون شويد بين من و او،

گرد غبار هاي كدورت،

فرسنگهاي فاصله،

افزونتر!

*****

اكنون،

لبخند خنجري ست

آغشته،

- زهرناك،

و اشك،

- اشك، دانه تزوير زندگي ست.



آيا،

هنگام نيست كه ديگر،

دلاله وقيح،

- هيزم كش نفاق -

اين پير زال رانده وامانده،

در دادگاه عشق،

به اعتراف نشنيد؟

يا

اين جغد شوم سوي عدم بال و پر زند،

در عمق اعتكاف نشيند!

*****

من شاهد فناي غرور رود،

در ژرفناي تشنه مرداب بوده ام

و ناظر وقاحت كفتار

كفتار پير مانده ز تدبيري

و شاهد شهادت شيري

در بند و خسته زنجيري.



ديدم،

تهديد، شور شعله هاي شهامت را،

مرعوب مي كند.

و همچنان

- كه سُم گرازان تيزرو

روياي پاك باكرگي را،

- به ذهن برف

منكوب مي كند

*****

اي كاش آن حقيقت عريان محض را،

هرگز نديده بودم .

ديدم كه بيدريغ

با رشته فريب،

اين رقعه رقعه زندگيم كوك مي خورد .



دانش به ناتوانيم افزود

ديدم كه آن حقيقت عريان ز چشم من

مكتوم مانده بود



در زير چشم باز من،

- اما هميشه كور

در شهرهاي پاك مقدس

در شهرهاي دور

ديو و فرشته وعده ديدار داشتند .

*****

ديدم كه رود،

رود، كه يك روز پاك بود

اينك در استحاله سيال خويش

تسليم محض پهنه مرداب مي نمود

*****

كو

يك خنده،

- يك تبسم زيبا

يك صوت صادقانه، يك آواي بي ريا؟

آري چه كرد بايد

با دسته هاي خنجر پيدا از آستين .

لبخند فريب،

و مهربان صدايي اگر هست در زمين

سوز نواي زمزمه جويبارهاست .

*****

آيينه را به خلوت خود بردم .

آيينه روشنايي خود را،

در بازتاب صادق اين روح خسته ديد

اما

تو در درون آينه مي بيني

نقش خطوط خسته پيشاني .

پيري، شكستگي و پريشاني

*****

آئينه ها دروغ نمي گويند

و من،

آنقدر صادقم كه صداقت را،

چون آبهاي سرد گوارا،

با شوق در پياله مسگون صبح

نوشيدم

*****

و بيم من همه اين بود كه مباد

تنديس دستپرور من،

در هم شكسته گردد .

و بيم من همه اين بود كه مباد

روزي به ناگه از سر انگشت پرسشي

عريان شود حقيقت تلخي كه هيچگاه

پنهان نمانده بود



و بيم داشتم كه مبادا كه روزگار

ويران كند تمامي ايمان به عشق را

كه روزي آن مترسك جاليز

در من نشانده بود



و من،

افسوس مي خورم كه چرا و چگونه، چون

آن آفتاب روشن

آن نور جاري جوشان عشق من

در شط خون نشست،

در لجه جنون .

*****
 

GFX

Registered User
تاریخ عضویت
28 آپریل 2008
نوشته‌ها
3,705
لایک‌ها
747
محل سکونت
TH
غمگین نباش خورشید
جدایی پلك های انتظارم را بر هم نمی گذارد
پرده را كنار بزن
ببین چگونه یادگاری هایم
روی دیوار غروب پاك می شوند
وقتی تورا جا گذاشتم
روی دیوار كاه گلی محله نوشتم
كوچه ی ما
كوچه ی رویا و ترانه است

نمی دانم خورشید
نمی دانم دل اناری ات
با صدای كدام خواننده فشرده می شود
دل من كه مثل انار آخر پاییز
با گریه ی كودكی لجباز ترك بر می دارد
اما تو خورشید
مواظب روشنایی فلق و
دل تنگی دیوار های كوچه باش
 

Sony_B

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2007
نوشته‌ها
293
لایک‌ها
44
فرشته مرگ

پرواز می کنی و اوج می گیری در ارتفاع وحشت انسان

و می گستری بال های پنهانی حقیقت را

یادت هست

من تو را خواندم به نام

چه نامت ارامش ابدی است

و "مرگ" نام تو است

چه لمس کردنی است

و این تنها حقیقت زندگی است

وجود سرد من چه خوب با اسم تو اشنا است

تو هستی، و من به بودنت ایمان دارم

که زندگی از تو ربود

صفت بودن را، سبزی را، رستن را

من یقین دارم

حقیقت تنها در سایه ها دیدنی است

ای آدم! با تو هستم

چرا با درد به بودنت چنگ می زنی!

با تو هستم

که هراس تاریکی تمام وجودت را فراگرفته

تا به هر فانوس دروغی پناهت دهد.

بدان تنها حقیقت من را

که نور زاده تاریکی است

و مرگ دنباله زندگی است

و مرگ در کنار زندگی است.
 

GFX

Registered User
تاریخ عضویت
28 آپریل 2008
نوشته‌ها
3,705
لایک‌ها
747
محل سکونت
TH
می روم شبی از این سرای کاغذی
می پرم بدون بال های کاغذی
می روم شبی ولی نَهم به یادگار
توی کوچه، چند ردّ پای کاغذی
دور مانده ام از ارتفاع آسمان
بین طول و عرض این فضای کاغذی
جای پهلوان شهر را گرفته اند
مرد های آهنین نمای کاغذی!!
با حضور قلب سجده می بریم بر-
پول های کاغذی؛خدای کاغذی!!
بیت های تازه بس کنید، خسته ام
دیگر از مرور ماجرای کاغذی
خسته ام و روی کاغذی نوشته ام:
می روم شبی از این سرای کاغذی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ديگر اكنون ديري و دوري ست
كاين پريشان مرد
اين پريشان پريشانگرد
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است
ليك در ژرفاي خاموشي
ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد
كآن چه حالي بود ؟
آنچه مي ديديم و مي ديدند
بود خوابي، يا خيالي بود ؟
خامش، اي آواز خوان ! خامش
در كدامين پرده مي گويي ؟
وز كدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ، مي‌خواهي
اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟
چركمرده صخره اي در سينه دارد او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ،‌كو سر سير بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند
عقده اش پير است و پارينه
ليك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجيري ست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
خفتگان نقش قالي، دوش با من خلوتي كردند
رنگشان پرواز كرده با گذشت ساليان دور
و نگاه اين يكيشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردي كهن،‌ تجديد عهد صحبتي كردند
من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند
من نمي گفتم كجا يند آن همه بافنده ي رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سينه اي
در مزبل افتاده بنام سكه اي مزدور
يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا
در دشت و در دامن
يا كجا گلها و ريحانهاي رنگ افكن
من نمي رفتم به راه دور
به همين نزديكها انديشه مي كردم
همين شش سال و اندي پيش
كه پدرم آزاد از تشويش بر اين خفتگان مي هشت
گام خويش
ياد از او كردم كه اينك سر كشيده زير بال خاك و خاموشي
پرده بسته بر حديثش عنكبوت پير و بي رحم فراموشي
لاجرم زي شهر بند رازهاي تيره ي هستي
شطي از دشنام و نفرين را روان با قطره اشك عبرتي كردم
ديدم ايشان نيز
سوي من گفتي نگاه عبرتي كردند
گفتم: اي گلها و ريحانهاي رويات برمزار او
اي بي آزرمان زيبا رو
اي دهانهاي مكنده ي هستي بي اعتبار او
رنگ و نيرنگ شما آيا كدامين رنگسازي را بكار آيد
بيندش چشم و پسندد دل
چون به سير مرغزاري ، بوده روزي گورزار ، آيد ؟
خواندم اين پيغام و خنديدم
و ، به دل ،‌ ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم
خفتگان نقش قالي همنوا با من
مي شنيدم كز خدا هم غيبتي كردند
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
خشمگين و مست و ديوانه ست
خاك را چون خيمه اي تاريك و لرزان بر مي افرازد
باز ويران مي كند زود آنچه مي سازد
همچو جادويي توانا ، هر چه خواهد مي تواند باد
پيل ناپيداي وحشي باز آزاد است
مست و ديوانه
بر زمين و بر زمان تازد
كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد
چه تناورهاي باراو مند
و چه بي برگان عاطل را
كه تكاني داد و از بن كند
خانه ازبهر كدامين عيد فرخ مي تكاند باد ؟
ليكن آنجا ، واي
با كه بايد گفت ؟
بر درختي جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسير جويباران دور
آِياني بود ،‌مسكين در حصار عزلتش محصور
آشيان بود آن ، كه در هم ريخت ،‌ ويران كرد ،‌ با خود برد
آيا هيچ داند باد ؟
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
مرداب

اين نه آب است كآتش را كند خاموش
با تو گويم، لولي لول گريبان چاك
آبياري مي‌كنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگيز
تاكزاد پاك آتشناك
در سكوتش غرق
چون زني حيران ميان بستر تسليم، اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
پهنه ور مرداب
بي تپش و آرام
مرده يا در خواب مردابي ست
و آنچه در وي هيچ نتوان ديد
قله ي پستان موجي، ناف گردابي ست

من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
زي خداي و جمله پيغام آورانش، هر كه وز هر جاي
بسته گوناگون پل پيغام
هر نفس لختي ز عمر من، بسان قطره اي زرين
مي‌چكد در كام اين مرداب عمر اوبار
چينه دان شوم و سيري ناپذيرش هر دم از من طعمه اي خواهد
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وي چون غار
من ز عمر خويشتن هر لحظه اي را لاشه اي سازم
همچو ماهي سويش اندازم
سير اما كي شود اين پير ماهيخوار ؟
باز گويد : طعمه‌اي ديگر
اينت وحشتناك تر منقار
همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
تورش اندر دست
هيچش اندر تور
مي سپارد راه خود را، دور
تا حصار كلبه‌ي در حسرتش محصور
باز بيني باز گردد صبح ديگر نيز

تورش اندر دست و در آن هيچ
تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
و آزمايد بخت بي بنياد
همچو اين صياد
نيز من هر شب
ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
باز گويم : ساغري ديگر
تا دهد آن : ديگري ديگر
ز آن زلال تلخ شورانگيز
پاكزاد تاك آتشخيز
هر بهنگام و بناهنگام
لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كند اندو زار خاطر خود را
ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
چشم ماهيخوار را غافل كند ، وز كام اين مرداب بربايد

"مهدی اخوان ثالث"
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


سید علی صالحی
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
چه جای ماه.
که حتی شعاع فانوسی
در ین سیاهی جاوید کور سو نزند
به جز طنین قدم های عابران ملول
صدای پاک کسی
سکوت مرتعش شهر را نمی شکند.
به هیچ کوی و گذر
صدای خنده مستانه ای نمی پیچد
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است؟
چراغ میکده آفتاب خاموش است!
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
دلم خونه دلم خونه
از این غربت از این دوری
از این تنهایی ظالم
دارم دغ میکنم ای وای
دارم میشم یه دیوونه

تو این غربت که حتی آه
دوای غصه هایم نیست
چرا از من چنین دوری
خدای آرزوها کیست؟

چرا باز غم چرا باز غم
چرا هر روز تنهایی
چرا نمیرسم به تو
دارم دغ میکنم ای وای
چرا اشکام نمیشه کم؟

میان این همه شادی
کمی هم قسمت ما نیست
چرا با من نمی خندی
خدای آرزوها کیست؟

دلم گرفته دلم گرفته
ندارم طاقت این لحظه ها رو
که هر لحظه برام بی تو عذابه
دارم دغ میکنم ای وای
کجاست عشقم؟ چرا رفته؟

به هر لحظه به هر روز و به هر هفته
که در آن عشق پاکم نیست
کنم نفرین به آن لحظه
خدای آرزوها کیست؟؟؟
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
خداوندا بده مرگم
به سوی خود صدایم کن
بسوزان جسم و جانم را
از این دنیا رهایم کن

در این دنیا برای من
توان زیستن نیست
هراسم من از آن روزی
که گویم هیچ خدایی نیست

اگر خواهی که مجنونت بمانم
ویا اینکه همیشه
خدای خود بدانم
به سوی خود صدایم کن
از این دنیا رهایم کن
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
آه ازین طرح زمستان

کلاغ های درگذر بالادست

برف های انبوه پایین دست

و یکنواختی سپید هرچیز که هست



عاشقانه گام برمی دارم

بی خیال از شتاب رهگذران سرماگریز

بگذار باران خیسم کند و برف بر مژه گانم بدرخشد

مپرس ازمن

مرا گرمای دیگری است

ماندگارتر از اندوه
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
به تو دلخوش کرده بودیم
که در فراسوی چشمان آفتابی ات
مرغزار سبز رهایی را نظاره کرده بودیم
در خیالمان
تک شبنمی را ماننده بودی
که سحری را تازه خواهد کرد
به تو دلخوش کرده بودیم
با دستان
طناب و با پای
زنجیر
و اصرار سنگلاخی جاده با ما
به تو دلخوش کرده بودیم
با لبانی پرسش آلود
که آزادی فقط
واژه ی پنج حرف
کتابهای غبار آلود است؟
 
بالا