موضوع علی دایی کاملا با قضیه ای که شما میگید متفاوته. عده زیادی به این نتیجه رسیدند که بازی کردن ایشون در تیم ملی فقط برای موفقیتهای شخصی خودشونه و نه کشور و تیم ملی از اونروز ایشون برای خیلیها از قهرمان ملی بودن افتاد. این مسئله رو با دیگر مسایل قاطی نکنید.
البته به اعتقاد من خیلی هم ربط دارد آقا داریوش .
شما می فرمایید مزه آب رودخونه روستای شما با مزه آب رودخونه ما فرق داره .
من هم عرض کردم که مهم مزه آب روستا ها نیست . مهم این است که من به چشم خویش دیدم در بالادست زنی داشت رخت های چرک را در آب رودخانه می شست و الان این آب مسموم است . از هر کجایش بنوشیم مسموم می شویم . حالا این آب که از یک سرچشمه می آید بر سر راهش از چندین تپه گذشته و بوی های متعفن متفاوتی به خود گرفته محل مناقشه ما نیست .
**********************
البته الان که فکر می کنم می بینم حق با شما است . من دارم مسائل را با هم اشتباه می گیرم .
الان مساله حیاتی دشنام دادن به علی دایی است و تا 100 تا فحش و ناسزا به علی دایی ندهید روزتان شب نمی شود . من هم شما را با این بحث تنها می گذارم و شما هم مدام بر سر علی دایی با هم نزاع کنید .
*****************
هر زمان که احساس کردی از دشنام دادن به علی دایی ارضا شده ای و روحت تخلیه شده بیا در پی ام با هم در باب آن مساله کلی که عرض کردم صحبت کنیم . البته اگر تمایل داشتی . :happy:
********************
یه شعر هم بنویسم که به نظر من حال و روز همه ما شده .
با چشم ها
ز حیرت این صبح نا بجای
خشکیده بر دریچه ی خورشید چهار طاق
بر تارک سپیده ی این روز پا به زای
دستان بسته ام را
آزاد کردم از زنجیر های خواب
فریاد بر کشیدم :
"اینک چراغ معجزه مردم !
تشخیص نیم شب را از فجر
در چشم های کور دلی تان
سویی ، به جايی
اگر مانده است آنقدر
تا از کیسه تان نرفته
تماشا کنید خوب
در آسمان شب پرواز آفتاب را !
با گوش های ناشنوایی تان این طرفه بشنوید
در نیم پرده ِی شب
آواز آفتاب را ! "
"دیدیم (گفتند خلق نیمی)
پرواز روشنش را آری ! "
نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند :
" شنیدیم آواز روشنش را "
باری من با دهان حیرت گفتم :
" ای . . .
یاوه
یاوه
یاوه
خلایق ، مستید و منگ
یا به تظاهر ، تزویر می کنید
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان
نماز را از چاووشان نیامده بانگی "
هر گاو گند چاله دهانی
آتشفشان روشن خشمی شد:
" این گول بین
که روشنی آفتاب را
از ما دلیل می طلبد "
طوفان خنده ها . . .
" خورشید را گذاشته
می خواهد با اتکا به ساعت شماطّه دار خودش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب از نیمه نیز بر نگذشته است "
طوفان خنده ها . . .
**
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سر تا سر وجود مرا
گویی چیزی به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریا ها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب تنها ترین حقیقت شان بود
احساس واقعیت شان بود
با تابناکی اش
مفهوم بی ریای صداقت بود
و با نور و گرمی اش
مفهوم بی فریب رفاقت بود
ای کاش می توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در درد ها و شادی های شان
حتا
با نان خشک شان
و کارد های شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود
اکنون
این گونه
به آفتاب گونه ای
آنان را
دل فریفته بودند
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند
ای کاش می توانستم ـ يک لحظه می توانستم ای کاش-
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
و گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشید شان کجاست
ای کاش می توانستم . . .