• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغی بسطامی

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد
خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد
آیینه صفت محو تماشای تو باشد
صاحب نظر آن است که در صورت معنی
چشم از همه بربندد و بینای تو باشد
آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار
سحری است که در نرگس شهلای تو باشد
آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد
در چین سر زلف چلیپای تو باشد
چون طره‌ی بی‌تاب تو آرام نگیرد
هر دل که سراسیمه‌ی سیمای تو باشد
در مستی آن باده خماری ندهد دست
کز چشمه‌ی لعل طرب افزای تو باشد
صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست
هر باده که در جام ز مینای تو باشد
خاک قدمش تاج سر تاجوران است
مردی که سرش خاک کف پای تو باشد
تو خود چه متاعی که به بازار محبت
هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد
من روی ندیدم به همه کشور خوبی
کاو خوب‌تر از طلعت زیبای تو باشد
من بر سر آنم که گرفتار نباشم
الا به بلایی که ز بالای تو باشد
پیدا بود از حال پریشان فروغی
کاشفته‌ی گیسوی سمن‌سای تو باشد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد
دانه‌های خال او دام راه آدم گشت
حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد
از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد
تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد
مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد
خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد
تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد
تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد
در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد
تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد
ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد
زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد
چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد
عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد
گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان شد
گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلاخیز تو آشوب جهان شد
نقدی که ز بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد
جان از الم هجر تو بی صبر و سکون گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد
هم قاصد جانان سبک از راه نماید
هم‌جان گران مایه به تن سخت گران شد
چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد
مقصود خود از خاک در کعبه نجستم
باید که به جان معتکف دیر مغان شد
تا دم زدم از معجزه‌ی پیر خرابات
صوفی به یقین آمد، زاهد به گمان شد
پیرانه‌سر آمد به کفم دامن طفلی
المنة الله که مرا بخت جوان شد
تا خاک نشین ره عشقیم فروغی
خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد
هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد
هر سر که از میان رفت، آگاه از آن میان شد
هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد
هر خون دل که خوردم از دیده‌ام روان شد
سنبل ز بوی زلفت بی صبر و بی سکون شد
نرگس به یاد چشمت رنجور و ناتوان شد
در وصف تار مویت یک مو بیان نکردم
با آن که در تکلم هر موی من زبان شد
از لعل پر فسونت گویا شدیم، آری
گر سامری تو باشی گوساله می‌توان شد
پای طلب کشیدم از کعبه و کلیسا
روزی که سجده‌گاهم آن خاک آستان شد
دیدی که زاهد شهر در کوی شاهد ما
دی لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد
در دور چشم ساقی بخت جوان کسی راست
کز فیض جام باقی پیرانه‌سر جوان شد
فرش طرب بگستر چون باد نوبهاری
فراش بوستان گشت نقاش گلستان شد
از دولت گدایی کردیم پادشاهی
هر کس که بندگی کرد آخر خدایگان شد
در گلشن محبت منعم ز ناله کم کن
خاموش کی نشیند مرغی که نغمه‌خوان شد
گفتی ز گریه یک دم فارغ نشین فروغی
برهم نمی‌توان زد چشمی که خون فشان شد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
آن که در عشق سزاوار سر دار نشد
آن که در عشق سزاوار سر دار نشد
هرگز از حالت منصور خبردار نشد
نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد
کز تماشای رخت صورت دیوار نشد
آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید
وان که خسبید در آغوش تو بیدار نشد
طرب انگیز گلی در همه گل‌زار نرست
که به سودای غمت بر سر بازار نشد
مو به مو حال پراکنده دلان کی داند
آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد
هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد
بجز از نکته‌ی توحید که تکرار نشد
گر نگفتم غم دیرینه‌ی دل معذورم
که میان من و او فرصت گفتار نشد
آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما
مست گردید بدان گونه که هشیار نشد
آن که در جمع خرابات نشینان ننشست
در حرم خانه‌ی حق محرم اسرار نشد
زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد می‌گفت
حیف از آن رشته تسبیح که زنار نشد
هر که را خون دل از دیده فروغی نچکید
قابل دیدن آن مشرق انوار نشد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد
مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت
کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد
خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد
گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد
حلق ما لایق آن حلقه‌ی فتراک نگشت
خون ما قابل آن قبضه‌ی شمشیر نشد
بخت برگشته‌ی من بین که ز مژگان کجش
هدف سینه‌ام آماجگه تیر نشد
تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون
که ز معنی رخش صورت تصویر نشد
تا ز مجموعه‌ی زلف تو پریشان نشدم
مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد
هیچ دیوانه ز سر حلقه‌ی عشاق نخاست
کز خم سلسله‌ات بسته‌ی زنجیر نشد
من از آن روز که بیچاره‌ی عشق تو شدم
چاره‌ی کار من از ناله‌ی شب گیر نشد
اثر از ناله‌ی شب گیر مجو در ره عشق
که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد
سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد
عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد
در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست
که دلش رنجه ز سر پنجه‌ی تقدیر نشد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد
زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد
وز دیده سرشک لاله رنگ آمد
هر گوشه که گوش دادم از عشقش
آواز نی و نوای چنگ آمد
بس چنگ زدم به دامن پاکان
تا دامن پاک او به چنگ آمد
از خانه‌ی آن کمان ابرو بود
تیری که به سینه بی‌درنگ آمد
آهم به دلش نکرد تاثیری
فریاد که تیر من به سنگ آمد
ساقی به مذاقم از ازل کرده
شهدی که مقابل شرنگ آمد
چشمش پی صید دل مهیا شد
آهو به گرفتن پلنگ آمد
جز عاشق پاک دیده نشناسد
یاری که به صد هزار رنگ آمد
بازیچه‌ی آن بت شکر لب شد
هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد
من بنده‌ی خواجه‌ای که در معنی
آسوده ز قید صلح و جنگ آمد
تا میکده مسکن فروغی شد
فارغ ز خیال نام و ننگ آمد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد
تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد
هر جا که دلی بود به امداد من آمد
سودای سر زلف کمندافکن ساقی
سیلی است که در کندن بنیاد من آمد
هر سیل که برخاست ز کهسار محبت
اول به در خانه‌ی آباد من آمد
هر جا که بیان کرد کسی قصه‌ی یوسف
حال دل گم گشته خود یاد من آمد
هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت
یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد
زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست
کاین سلسله سرمایه‌ی ایجاد من آمد
از چنگل شاهین اجل باک ندارد
هر صید که در پنجه‌ی صیاد من آمد
پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست
آن فیض که از خنجر جلاد من آمد
فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد
بیدادگری کز پی بیداد من آمد
یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی
شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ز اختران جگرم چند پر شرر ماند
ز اختران جگرم چند پر شرر ماند
خدا کند که نه خاور نه باختر ماند
ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد
که در فراق تو یک شام تا سحر ماند
ز سر پرده غیب آن کسی خبردار است
که با حضور تو از خویش بی خبر ماند
دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی
چو نافه غرق به خونابه‌ی جگر ماند
هزار فتنه ز هر حلقه‌ای برانگیزد
شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند
دلت به سینه‌ی سیمین ز سنگ ساخته‌اند
که تیر ناله‌ی عشاق بی اثر ماند
چو شام زلف تو سر منزل غریبان است
دل غریب من آن به که در سفر ماند
گر اعتقاد به دامان محشر است تو را
مهل که دامنم از خون دیده که ماند
من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا
که بی خبر پدر از حالت پسر ماند
ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم
که وصف جعد رسای تو مختصر ماند
فتد به روی تو ای کاش دیده یوسف را
که محو حسن تو در اولین نظر ماند
چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید
دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند
خواص باده ز آب حیات بیشتر است
علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند
از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی
که سر نماند و کیفیتش به سر ماند
پرستش صنمی کن که روی روشن او
برای انور گنجور نامور ماند
ستوده خان معیر که در ممالک شاه
به مهر او همه جا گنج معتبر ماند
یگانه گوهر درج شرف حسین علی
که بحر با کف او خالی از گهر ماند
خدا یمین ورا آفریده بهر همین
که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند
قدم به خاک فروغی نهد پی درمان
به درد عشق جگر خسته‌ای که در مان
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند
حال در مانده‌ی عشق تو نمی‌داند چیست
دردمندی که در اندیشه‌ی درمان ماند
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند
یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند
بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
با وجود نگه مست تو هشیار نماند
با وجود نگه مست تو هشیار نماند
پس از این ساقی خود باش که دیار نماند
در خور دولت بیدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند
زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را
زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند
بس که آلوده شد از خون خریدارانت
مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند
چه نشاطی است ندانم سر سودای تو را
که به بازار غمت جای خریدار نماند
کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت
کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند
عشق مردانه به رزم آمد و تدبیر گریخت
یار بی‌پرده به بزم آمد و اغیار نماند
خسته‌ام کرد چنان در محبت که طبیب
تا خبردار شد از هستیم آثار نماند
تا صبا دم زده از طره مشک‌افشانش
مشک خون ناشده در طبله‌ی عطار نماند
گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا
هیچ حاجت به در خانه‌ی خمار نماند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند
بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد
غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند
سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد
که مرا در پی او قوت رفتار نماند
گر بت من ز در دیر درآید سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
نام نیک ار طلبی گرد خرابات مگرد
که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند
جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی
که درین میکده جم را به جز از جام نماند
خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است
خاصه وقتی که در آن رهگذر عام نماند
آن چنان آتش سودای تو افروخته شد
که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند
با وجود تو لب و چشم نظربازان را
هوس شکر و اندیشه‌ی بادام نماند
فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند
در پی شاهد و می کوش که ایام نماند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند
تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند
خانه غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند
میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند
دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند
تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می
میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند
می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش
قطره می از خجالت بخش دریا کرده‌اند
تا ز مستی شکرافشان شد دهان تنگ او
آرزوی تنگ‌عیشان را مهیا کرده‌اند
موی او تا با میان نازکش الفت گرفت
تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند
پیر کنعان را قرار از حسن یوسف داده‌اند
شیخ صنعان را طرب از عشق ترسا کرده‌اند
سودها بردند تجاری که در بازار عشق
نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند
صحبت نوشین لبان دل مردگان را زنده کرد
کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند
ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین
گاه نامش را حرم، گاهی کلیسا کرده‌اند
دانه‌ی تسبیح از آن خال معنبر ساختند
حلقه‌ی زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند
گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان
تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند
التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان
تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند
گر بتان خوردند خون ما، فروغی دم مزن
کانچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند
قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند
غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند
هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند
مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند
تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق
زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند
عاشقانش را به محشر وعده‌ی دیدار داد
ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند
با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن
زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند
هر سر موی مرا در دیده‌ی بدبین او
گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند
تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو
آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند
تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من
سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند
تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام
خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند
تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش
آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند
صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود
معنیش در پرده‌ی خاطر مصور کرده‌اند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند
شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند
می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند
تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند
در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند
حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند
از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام
تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند
من نه تنها بر سر سودای او افسانه‌ام
هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند
جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار
بس که دل را در غمش سرچشمه‌ی خون کرده‌اند
حال من داند غلامی کاو به جرم بندگی
خواجگانش از سرای خویش بیرون کرده‌اند
خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند
عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند
مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی می‌تپد
لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
مستان بزم عشق شرابی نداشتند
مستان بزم عشق شرابی نداشتند
در عین بی خودی می نابی نداشتند
هرگز به غیر خون دل و پاره‌ی جگر
شوریدگان شراب و کبابی نداشتند
قربان قاتلی که شهیدان عشق او
جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند
با قاتل از غرور ندارد سر حساب
با کشتگان عشق حسابی نداشتند
قومی به فیض پیر خرابات کی رسند
کز جام باده حال خرابی نداشتند
آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک
خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند
تمکین حسن بین که به کوی تو اهل عشق
بعد از سال چشم جوابی نداشتند
ز آشفتگی به حلقه‌ی جمعی رسیده‌ام
کز حلقه‌های زلف تو تابی نداشتند
تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی
شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند
در مکتب محبت آن مه فروغیا
الا کتاب مهر کتابی نداشتند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند
تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند
باز گردیده به رویم در گل‌زاری چند
دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام
که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند
تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد
هر سر مو شدم آماده‌ی آزاری چند
مست خواب سحر از بهر همین شد چشمش
که به گوشش نرسد ناله‌ی بیداری چند
ای که هر گوشه مسیحا نفسی خسته‌ی تست
چند غفلت کنی از حالت بیماری چند
بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان
که به جان آمدم از رنج پرستاری چند
پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت
گر نه هر عضو مرا با تو بود کاری چند
آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم
زان که رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند
مست هشیار ندیده‌ست کسی جز چشمت
خاصه وقتی که شود رهزن هشیاری چند
کس به سر منزل مقصود فروغی نرسد
تا نیفتد ز پی قافله‌ساری چند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ای بنده‌ی بالای تو زرین کمری چند
ای بنده‌ی بالای تو زرین کمری چند
منت کش خاک قدمت تاجوری چند
سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا
بالای هم افتاده تنی چند و سری چند
هم از سر عشاق و هم از سینه‌ی مشتاق
عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند
بر روی کسی بخت گشاید در دولت
کو منظر زیبای تو بیند نظری چند
مست آمدم از میکده‌ی عشق تو بیرون
تا واقف از این نکته شود بی خبری چند
تا بر غم روی تو گشادم در دل را
بر روی من از عیش گشادند دری چند
فریاد که شد از دل سنگین تو نومید
آهی که در آن بود امید اثری چند
یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل
یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند
اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است
آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند
بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی
افغان که شدم کشته‌ی بیدادگری چند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو می‌کردم قربانی چند
چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو ******* چند
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند
ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند
کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند
آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایه‌ی خویش
که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند
ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند
مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند
تا فروغی هوس چهره‌ی نیر دارد
پای تا سر شده آماده‌ی نیرانی چند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند
ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند
منت ناوک دل‌دوز تو بر جانی چند
گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی
بشکنی رونق بازار گلستانی چند
تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز
بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند
جمع کن سلسله‌ی زلف پریشانت را
تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند
یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص
از خم زلف تو افتاد به زندانی چند
تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس
بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند
ناصحا منع فروغی ز محبت تا کی
گو به آن مه نکند عشوه‌ی پنهانی چند
 
بالا