roje_aria79
Registered User
همه جا جلوهی آن صاحب وجه حسن است
همه جا جلوهی آن صاحب وجه حسن است
همه کس بستهی آن زلف شکن بر شکن است
رخ افروختهاش خجلت ماه فلک است
قد افراختهاش غیرت سرو چمن است
بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است
گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است
ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهی خونین کفن است
تا رقیب از لب او کامروا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است
نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن است
خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چهها در نظر کوهکن است
جستم از خیل عرب واقعهی مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است
گوشهی چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است
در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است
یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است
همه جا جلوهی آن صاحب وجه حسن است
همه کس بستهی آن زلف شکن بر شکن است
رخ افروختهاش خجلت ماه فلک است
قد افراختهاش غیرت سرو چمن است
بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است
گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است
ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهی خونین کفن است
تا رقیب از لب او کامروا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است
نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن است
خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چهها در نظر کوهکن است
جستم از خیل عرب واقعهی مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است
گوشهی چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است
در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است
یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است