• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
زندگی شاید آن لحظه مسدودی است

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد ...

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت ...

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ...

دل من

که به اندازه یک عشق است ...

به بهانه ساده خوشبختی خود می نگرد !

به زوال گل ها در گلدان

به درختی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای ...

به آواز قناری ها

که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه !

سهم من این است

سهم من این است

سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد ...
 

amanz

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2012
نوشته‌ها
2,211
لایک‌ها
1,085
در گذشت پرشتاب لحظه های سرد ،


چشمهای وحشی تو در سکوت خویش ،

گرد من دیوار می سازد .



می گریزم از تو در بیراهه های راه ،

تا ببینم دشت ها را در غبار ماه .

تا بشویم تن به آب چشمه های نور .

در مه رنگین صبح گرم تابستان ،

پر کنم دامن ز سوسن های صحرایی .

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه ی دهقان .



می گریزم از تو تا در دامن صحرا ،

سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را .

یا بنوشم شبنم سرد علف ها را .



می گریزم از تو تا در ساحلی متروک ،

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی ،

بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را .

در غروبی دور ،

چون کبوتر های وحشی زیر پر گیرم

دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را .

بشنوم ار لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را .



می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را .

و درون شهر ...

قفل سنگین طلایی قصر رؤیا را .



لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راهها را در نگاهم تار می سازد .

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد .



عاقبت یک روز ...

می گریزم از فسون دیده ی تردید .

می تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیا ها ،

می خزم در موج گیسوی نسیم شب ،

می روم تا ساحل خورشید .

در جهانی خفته در آرامشی جاوید ،

نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ .

پنجه های نور می ریزد به روی آسمان شاد ،

طرح بس آهنگ .



من از آنجا سرخوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو ،

راههایش را به چشمم تار می سازد .

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو ،

همچنان در ظلمت رازش ،

گرد آن دیوار می سازد .
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
32
محل سکونت
shangri
اینچه عشقی ست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم...
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
شکست نیاز


آتشي بود و فسرد

رشته اي بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئي اندوه شكست


آمدم تا بتو آويزم
ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي
ليك ديدم كه تو به چهره اميدم
خنده مرگي


وه چه شيرينست
بر سر گور تو اي عشق نيازآلود
پاي كوبيدن
وه چه شيرينست
از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشيدن


وه چه شيرينست

از تو بگسستن و با غير تو پيوستن
در بروي غم دل بستن
كه بهشت اينجاست
بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست


تو همان به كه نينديشي

بمن و درد روانسوزم
كه من از درد نياسايم
كه من از شعله نيفروزم
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
ازدواج :سن 16 سالگي با پرويز شاپور كه از بستگان مادرش بود.
ثمره اين ازدواج فرزنديست بنام كامياركه پس از جدائي از ديدنش محروم ماند.
اولين مجموعه شعرش اسير نام دارد كه در سال 1339 منتشر شد.
در سال 1337 در فيلم يك آتش به ايفاي نقش پرداخت .
درگذشت : بهمن ماه 1345 در سي و يكسالگي در سانحه رانندگي .
آثار او عبارتند از :
اسير - ديوار - عصيان - تولدي ديگر - ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
يروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشيدم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نهادم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چكار آيد امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

من خيره به آئينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
می بندم اين دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
می بندم اين دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو می كنم به خلوت و تنهائی
ای رهروان خسته چه می جوئيد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده می دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بياميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
از ساغر لبان فريبائی
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبائی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهوده می خندی
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله های حسرت و ناكامی
ای قلب فتنه جوی گنه كرده
شايد دمی ز فتنه بيارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نكنی پرواز
ای مرغ دل كه خسته و بيتابی
دمساز باش با غم او، دمساز.........
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
نگهی تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند بجای
عشقی آلوده به نوميدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
ياد عشقی كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ويرانه های اميدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه ای وای، اين اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر كرد
كای هوسران، مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزيد
وای بر من، كه ديوانه بودم
وای بر من، كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
كی شد از عشق من حاصل او
با غروری كه چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، خدايا، خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگی ها
قطره اشكی در آن چشم ها ديد
همچو طفلی پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواری
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهی فرو رفت
ناله كردم مرو، صبر كن، صبر
ليكن او رفت، بی گفتگو رفت
وای بر من، كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
 

armin neshandar

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
9
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری
من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی
دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
دختر و بهار


دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا
با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
مي شست كاكلي به لب آب نقره فام
آن بال هاي نازك زيباي خسته را

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشني دلكشي دويد
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان
گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود
مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
هدیه

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
واز نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه ی من آمدی
برای من ای مهربان یار
چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبختی بنگرم

امیدوارم با یاری دوستان شعر دوستی که از شعرهای بی پرده و جسورانه ی فروغ لذت میبرن این تاپیک فعال تر ار قبل بشه
 
Last edited:

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم می‌کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه‌های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب میداند

فروغ فرخزاد
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران



579299_505442082857082_207157044_n.jpg


من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند

فروغ فرخزاد
 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید.
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران

969554_571961936181693_1563720836_n.jpg


می توان همچون عروسک‌های کوکی بود،
با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید.
می‌توان با فشارِ هرزه‌یِ دستی،
بی سبب فریاد کرد و گفت:
آه، من بسیار،
خوشبختم!

فروغ فرخزاد
 
بالا