غزل
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو درهء بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است که در قالب متبلور می شود.
فروغ می گوید:
(( در شعر امروز ، اصل شعر بودن است ، شعر هایی که پر از آه و ناله است ، پر از غم است ، پر از ستاره است ، پر از خیمه است ، پر از کاروان است ، نه. البته ، اینها هم اگر با یک دید امروزی باشد اشکالی ندارد ، ولی اشکال این است که دنیای انجور ادم ها ، دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد. وگرنه کلمات مهم نیستند ، آنچه در شعر مهم است ، محتوا است نه قالب . حتی در قالب غزل ، یـــک ادم امروزی ، یک ادم صمیمی، یک ادمی که حساسیت نسبت به زندگی داردو نمی خواهد که به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند ، بلکه به این خاطر که می خواهد بسازد، در قالب غزل هم می شود مسایلی را مطرح کرد . همین مسایل امروزی را و شعر بسیار زیبایی ساخت ، چیزی که در شعر مطرح است ، فرم و قالبش نیست ، محتوای ان است ، و اگر محتوای یک شعر محتوایی باشد که من در دوره خودم احساس کنم که می توانم با ان رابطه داشته باشم ، صد در صد شعر است.))
شعر غزل را با توقف و تامل در هر بیت می خوانیم:
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
فروغ در شعر غزل ، هم از رابطه سترون و نافرجام آدمها حرف می زند، و هم از بیهودگی عشقی که بیشتر از انکه عشق باشد، شیفتگی و «سفاهت دو سره» است. ادمها بی انکه در جستجوی رابطه ای عمیق و پایدار با هستی باشند ، به دنبال موجودی هستند که وجود خود را در ان ببینند. ادمها شاید بخاطر وحشت از تنهایی و خلائی که در درون خود احساس می کنند ، و یا شاید به این دلیل که مشتاق یافتن جفت حقیقی خویش هستند ، با ایجاد وابستگی نا پایدار دو جانبه ، کمر به هلاکت خویش می بندند. ادمها بی انکه بدانند، قاتل یکدیگرند.
فروغ ، در شعر «ایمان بیاوریم به...» می گوید:
و این جهان ، پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود ، طناب دار تو را می بافند
و در مثنوی «عاشقانه» می گوید:
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
و در مصاحبه ای می گوید:
(( شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم ، می توانم راحت با او درددل کنم ، یک جفتی است که کاملم می کند ، بی انکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی ، با پناه بردن به ادمهای دیگر جبران می کنند ، اما هیچ وقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد ، آیا همین رابطه ، خودش بزرگترین شعر دنیا وهستی نبود؟ رابطه دوتا آدم ، هیچ وقت نمی تواند کامل یا کامل کننده باشد.))
و یا آنجا که می نویسد:
(( مردم هیچ چیز به ما نمی دهندکه ما خودمان از به دست اوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب ادم می شود، حتی از پدر ومادر وخوانواده.))
فروغ ، شاعری پر از حرف های نا گفته است ، ولی مخاطب او کیست؟ کسی است که صدای او را نمی شنود ، زیرا شبیه سنگ است. سنگها وجود دارند اما وجود خود را فراموش کرده اند ، مثل انسان. فراموشی سنگ ها بیانگر از یاد بردن هستی است. اما فروغ جفتی را می طلبد که حس زنده بودن را درک کند ، به همین دلیل است که در شعر «پنجره» می گوید:
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با افتاب ، رابطه دارم.
در دومین بیت غزل می خوانیم:
رگبار نوبهاری وخواب دریچه را
با ضربه های وسوسه ، مغشوش می کنی
زمستان اخرین نفس های خود را کشیده است و پنجره ها در انتهای خواب زمستانی خود هستند و هنوز خوابهای یخ زده می بیند. بهار ، آغاز می شود و در اسمان اولین رگبار نوبهاری در می گیرد.
ویژگی های ظاهری رگبار نوبهارچیست؟ رگبار نو بهار ، ناگهانی ، پر سر وصدا و بسیار کوتاه ونا پایدار است. پنجره اتاق که در تمام طول فصل زمستان در رویایی سرد بوده است ، با شروع رگبار در خویش می لرزد و خوابش ، مغشوش میشود. پنجره وسوسه شده است تا با ضربه های نا گهانی و با شکوه رگبار از خواب بر خیزد و پلک هایش را یگشاید. اما بال بلند پلک های او بسته می ماند و تنها چیزی که از حضور وسوسه انگیز رگبار برای او می ماند ، خوابی اشفته است. رگبار نو بهار نمی تواند پنجره را از خواب زمستانی اش بیدار کند.
جفت فروغ همان رگبار نو بهاری است که با حضور جنجالی و نا پایدار خود ، فقط خواب او را مغشوش می کند.فروغ می خواهد بیدار شود و تمام فصل ها را با چشمانی باز به تماشا بنشیند ، اما جفت او کیست؟ «لحظه»ای که چشمان او را می ازارد و خوابش را می اشوبد. فروغ در سومین بیت غزل به دست های سبزش اشاره می کند و می گوید:
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
سبز ، تداعی کننده حیات پس از مرگ و تولدی دوباره است. درختان مرده و زمین مرده در فصل بهار ، دوباره نفس می کشند و زنده می شوند و این حیات مجدد ، در رنگ سبز ، نمود بیشتری دارد. دستان فروغ ، ساقه های سبزی است که مشتاق همنشینی با برگهای سبز و جوان و زنده است، نه برگ های زرد و پیر و خشک. فروغ در شعر ایمان بیاوریم... دستهای سبز و جوان خود را مدفون شده در زیر برف ها می بیند و با ایمان به حیات پس از مرگ ، می گوید:
شاید حقیقت ان دو دست جوان بود
ان دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با اسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره ای سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
بد نیست بدانید هنگامی که فروغ را پس از آخرین حیات خود به خاک می سپردند از اسمان برف می بارید و خاک نمناک پذیرنده ، یکدست سفید شده بود . گویی فروغ می دانست ان دو دست جوان ، زیر بارش یکریز برف مدفون خواهد شد . فروغ خود اگاه یا نا خود اگاه ، هماغوشی با مرگ را می طلبید و شاید می دانست که اگر تا خاک و در خاک سفر کند ، به ابدیت خواهد پیوست و رمز توحید بر او آشکار خواهد شد . او می گوید:
(( حس می کنم فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد . می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم ، می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در انجاست ، در انجایی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و افرینش ، در میان پوسیدگی ، خود را ادامه می دهد ، گویی همیشه وجود دارد ، پیش از تولد و بعد از مرگ ، گویی بدن من ، یک شکل موقتی و زود گذر ان است. می خواهم به اصلش برسم . نمی دانم رسیدن چیست، اما بی گمان ، مقصدی است که همه وجودم به سوی ان جاری می شود.))
در ادامه غزل می خوانیم:
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
شراب ، دهشت اور است و دهشت ، سر گشتگی و حیرانی است. روح شراب ، عاشق خویش را به وادی دهشت و سر گردانی می کشاند و با جادوی خویش او را می فریبد و گمراه می کند ، و جفت فروغ ، گمراه تر از روح شراب است. شراب اب اتشینی است که دیده را می سوزاند و مدهوش می کند، اما شعله ان ، سرابی از روشنایی است ، نه روشنایی. فروغ ، در جستجوی «شرابی هزار ساله است» که نه مد هوش ، بلکه بسوزاند و خاکستر کند.
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی
مرداب متروکی را مجسم کنید که در آن ، ماهی زرینی به این سو و آن سو می رود و مست و بی خبر از آبی دریاها و اقیانوسها خود را خوشبخت می پندارد . فروغ خون خود را مردابی می داند که جفتش را در بر گرفته است . فروغ نیز می خواهد از مرداب بگریزد که در شعر « به علی گفت مادرش روزی » می گوید :
خسته شدم
حالم به هم خورده از این بوی لجن
اینقده پابه پا نکن
که دوتایی تا خرخره فرو بریم توی لجن
و در شعر مرداب ، از درد ماندن در مرداب زندگی روزمره که جز روز مرگی نیست می گوید :
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبرگلگشت ها
جویباری یافتید آوازه خوان
رو به استغنای دریاها روان
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
فروغ جفت خود را آدمی مثل خود می داند ، با این تفاوت که جفت او نمی داند در این مرداب ، زنده نیست و هیچ وقت زنده نبوده است ، اما فروغ می داند و می گوید :
افسوس
من مرده ام و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده است
فروغ ، از جفت خود می خواهد از او عبور کند و در انزوای بی نهایت خویش ، با مرگ پیش از مرگ ، روبرو شود . او می نویسد :
(( تو باید خودت ، یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاه های ثابت روحی و فکری ، یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی ، خودت را کاملا بی نیاز از آنها بدانی . ))
فروغ در ادامه شعر ، با صراحت بیشتری می گوید :
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
معشوق کسی که شیفته جلوه ای از جلوه های بینهایت وجود مطلق شده است ، شبیه به دره بنفش غروب است . دره بنفش غروب ، موجد چه احساسی است ؟ آیا می توان اندوهی را که در این تصویر زیبا موج می زند ، وصف کرد ؟ دره اگر چه تداعی کننده سرسبزی و زیبایی است ، اما محدود و دلگیر است و غروب اگر چه با شکوه اما سرشار از حس مرگ و تاریکی است . دره بنفش غروب ، تصویری است که ما به ازایی عینی ندارد و باید حس نهفته در تمامیت این تصویر را دریافت . فروغ ، روز است و جفت او دره بنفش غروب . روز در آغوش محدود دره آرام آرام جان می سپارد و تسلیم ظلمت می شود .
در آخرین بیت غزل می خوانیم :
در سایه ها « فروغ » تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
واژه « فروغ » در بیت مذکور برخوردار از ایهام است ؛ فروغ می گوید : من از آن تو بودم ، یعنی فروغ تو بودم و اکنون در سا یه ها نشسته ام و رنگ خود را باخته ام ، فروغ تو اکنون در سیاهی نشسته است ، پس دلیلی ندارد که تو مثل سایه ای مرا سیاه پوش کنی . سایه در تاریکی بی معناست .
ودرنگاه دوم می گوید : فروغ و روشنایی تو در سایه ها نشست و رنگش را باخت . تو دیگر هیچ فروغی نداری ، پس چرا مرا رها نمی کنی ؟ من نیز سایه ام ، و ماندن ما در کنار یکدیگر ، بیهوده و بی معناست . سایه با بودن روز و روشنایی معنی دارد ، اما من وتو هر دو بی فروغ و هر دو همچون سایه ایم .
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو درهء بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است که در قالب متبلور می شود.
فروغ می گوید:
(( در شعر امروز ، اصل شعر بودن است ، شعر هایی که پر از آه و ناله است ، پر از غم است ، پر از ستاره است ، پر از خیمه است ، پر از کاروان است ، نه. البته ، اینها هم اگر با یک دید امروزی باشد اشکالی ندارد ، ولی اشکال این است که دنیای انجور ادم ها ، دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد. وگرنه کلمات مهم نیستند ، آنچه در شعر مهم است ، محتوا است نه قالب . حتی در قالب غزل ، یـــک ادم امروزی ، یک ادم صمیمی، یک ادمی که حساسیت نسبت به زندگی داردو نمی خواهد که به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند ، بلکه به این خاطر که می خواهد بسازد، در قالب غزل هم می شود مسایلی را مطرح کرد . همین مسایل امروزی را و شعر بسیار زیبایی ساخت ، چیزی که در شعر مطرح است ، فرم و قالبش نیست ، محتوای ان است ، و اگر محتوای یک شعر محتوایی باشد که من در دوره خودم احساس کنم که می توانم با ان رابطه داشته باشم ، صد در صد شعر است.))
شعر غزل را با توقف و تامل در هر بیت می خوانیم:
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
فروغ در شعر غزل ، هم از رابطه سترون و نافرجام آدمها حرف می زند، و هم از بیهودگی عشقی که بیشتر از انکه عشق باشد، شیفتگی و «سفاهت دو سره» است. ادمها بی انکه در جستجوی رابطه ای عمیق و پایدار با هستی باشند ، به دنبال موجودی هستند که وجود خود را در ان ببینند. ادمها شاید بخاطر وحشت از تنهایی و خلائی که در درون خود احساس می کنند ، و یا شاید به این دلیل که مشتاق یافتن جفت حقیقی خویش هستند ، با ایجاد وابستگی نا پایدار دو جانبه ، کمر به هلاکت خویش می بندند. ادمها بی انکه بدانند، قاتل یکدیگرند.
فروغ ، در شعر «ایمان بیاوریم به...» می گوید:
و این جهان ، پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود ، طناب دار تو را می بافند
و در مثنوی «عاشقانه» می گوید:
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
و در مصاحبه ای می گوید:
(( شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم ، می توانم راحت با او درددل کنم ، یک جفتی است که کاملم می کند ، بی انکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی ، با پناه بردن به ادمهای دیگر جبران می کنند ، اما هیچ وقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد ، آیا همین رابطه ، خودش بزرگترین شعر دنیا وهستی نبود؟ رابطه دوتا آدم ، هیچ وقت نمی تواند کامل یا کامل کننده باشد.))
و یا آنجا که می نویسد:
(( مردم هیچ چیز به ما نمی دهندکه ما خودمان از به دست اوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب ادم می شود، حتی از پدر ومادر وخوانواده.))
فروغ ، شاعری پر از حرف های نا گفته است ، ولی مخاطب او کیست؟ کسی است که صدای او را نمی شنود ، زیرا شبیه سنگ است. سنگها وجود دارند اما وجود خود را فراموش کرده اند ، مثل انسان. فراموشی سنگ ها بیانگر از یاد بردن هستی است. اما فروغ جفتی را می طلبد که حس زنده بودن را درک کند ، به همین دلیل است که در شعر «پنجره» می گوید:
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با افتاب ، رابطه دارم.
در دومین بیت غزل می خوانیم:
رگبار نوبهاری وخواب دریچه را
با ضربه های وسوسه ، مغشوش می کنی
زمستان اخرین نفس های خود را کشیده است و پنجره ها در انتهای خواب زمستانی خود هستند و هنوز خوابهای یخ زده می بیند. بهار ، آغاز می شود و در اسمان اولین رگبار نوبهاری در می گیرد.
ویژگی های ظاهری رگبار نوبهارچیست؟ رگبار نو بهار ، ناگهانی ، پر سر وصدا و بسیار کوتاه ونا پایدار است. پنجره اتاق که در تمام طول فصل زمستان در رویایی سرد بوده است ، با شروع رگبار در خویش می لرزد و خوابش ، مغشوش میشود. پنجره وسوسه شده است تا با ضربه های نا گهانی و با شکوه رگبار از خواب بر خیزد و پلک هایش را یگشاید. اما بال بلند پلک های او بسته می ماند و تنها چیزی که از حضور وسوسه انگیز رگبار برای او می ماند ، خوابی اشفته است. رگبار نو بهار نمی تواند پنجره را از خواب زمستانی اش بیدار کند.
جفت فروغ همان رگبار نو بهاری است که با حضور جنجالی و نا پایدار خود ، فقط خواب او را مغشوش می کند.فروغ می خواهد بیدار شود و تمام فصل ها را با چشمانی باز به تماشا بنشیند ، اما جفت او کیست؟ «لحظه»ای که چشمان او را می ازارد و خوابش را می اشوبد. فروغ در سومین بیت غزل به دست های سبزش اشاره می کند و می گوید:
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
سبز ، تداعی کننده حیات پس از مرگ و تولدی دوباره است. درختان مرده و زمین مرده در فصل بهار ، دوباره نفس می کشند و زنده می شوند و این حیات مجدد ، در رنگ سبز ، نمود بیشتری دارد. دستان فروغ ، ساقه های سبزی است که مشتاق همنشینی با برگهای سبز و جوان و زنده است، نه برگ های زرد و پیر و خشک. فروغ در شعر ایمان بیاوریم... دستهای سبز و جوان خود را مدفون شده در زیر برف ها می بیند و با ایمان به حیات پس از مرگ ، می گوید:
شاید حقیقت ان دو دست جوان بود
ان دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با اسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره ای سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
بد نیست بدانید هنگامی که فروغ را پس از آخرین حیات خود به خاک می سپردند از اسمان برف می بارید و خاک نمناک پذیرنده ، یکدست سفید شده بود . گویی فروغ می دانست ان دو دست جوان ، زیر بارش یکریز برف مدفون خواهد شد . فروغ خود اگاه یا نا خود اگاه ، هماغوشی با مرگ را می طلبید و شاید می دانست که اگر تا خاک و در خاک سفر کند ، به ابدیت خواهد پیوست و رمز توحید بر او آشکار خواهد شد . او می گوید:
(( حس می کنم فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد . می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم ، می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در انجاست ، در انجایی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و افرینش ، در میان پوسیدگی ، خود را ادامه می دهد ، گویی همیشه وجود دارد ، پیش از تولد و بعد از مرگ ، گویی بدن من ، یک شکل موقتی و زود گذر ان است. می خواهم به اصلش برسم . نمی دانم رسیدن چیست، اما بی گمان ، مقصدی است که همه وجودم به سوی ان جاری می شود.))
در ادامه غزل می خوانیم:
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
شراب ، دهشت اور است و دهشت ، سر گشتگی و حیرانی است. روح شراب ، عاشق خویش را به وادی دهشت و سر گردانی می کشاند و با جادوی خویش او را می فریبد و گمراه می کند ، و جفت فروغ ، گمراه تر از روح شراب است. شراب اب اتشینی است که دیده را می سوزاند و مدهوش می کند، اما شعله ان ، سرابی از روشنایی است ، نه روشنایی. فروغ ، در جستجوی «شرابی هزار ساله است» که نه مد هوش ، بلکه بسوزاند و خاکستر کند.
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی
مرداب متروکی را مجسم کنید که در آن ، ماهی زرینی به این سو و آن سو می رود و مست و بی خبر از آبی دریاها و اقیانوسها خود را خوشبخت می پندارد . فروغ خون خود را مردابی می داند که جفتش را در بر گرفته است . فروغ نیز می خواهد از مرداب بگریزد که در شعر « به علی گفت مادرش روزی » می گوید :
خسته شدم
حالم به هم خورده از این بوی لجن
اینقده پابه پا نکن
که دوتایی تا خرخره فرو بریم توی لجن
و در شعر مرداب ، از درد ماندن در مرداب زندگی روزمره که جز روز مرگی نیست می گوید :
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبرگلگشت ها
جویباری یافتید آوازه خوان
رو به استغنای دریاها روان
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
فروغ جفت خود را آدمی مثل خود می داند ، با این تفاوت که جفت او نمی داند در این مرداب ، زنده نیست و هیچ وقت زنده نبوده است ، اما فروغ می داند و می گوید :
افسوس
من مرده ام و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده است
فروغ ، از جفت خود می خواهد از او عبور کند و در انزوای بی نهایت خویش ، با مرگ پیش از مرگ ، روبرو شود . او می نویسد :
(( تو باید خودت ، یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاه های ثابت روحی و فکری ، یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی ، خودت را کاملا بی نیاز از آنها بدانی . ))
فروغ در ادامه شعر ، با صراحت بیشتری می گوید :
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
معشوق کسی که شیفته جلوه ای از جلوه های بینهایت وجود مطلق شده است ، شبیه به دره بنفش غروب است . دره بنفش غروب ، موجد چه احساسی است ؟ آیا می توان اندوهی را که در این تصویر زیبا موج می زند ، وصف کرد ؟ دره اگر چه تداعی کننده سرسبزی و زیبایی است ، اما محدود و دلگیر است و غروب اگر چه با شکوه اما سرشار از حس مرگ و تاریکی است . دره بنفش غروب ، تصویری است که ما به ازایی عینی ندارد و باید حس نهفته در تمامیت این تصویر را دریافت . فروغ ، روز است و جفت او دره بنفش غروب . روز در آغوش محدود دره آرام آرام جان می سپارد و تسلیم ظلمت می شود .
در آخرین بیت غزل می خوانیم :
در سایه ها « فروغ » تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
واژه « فروغ » در بیت مذکور برخوردار از ایهام است ؛ فروغ می گوید : من از آن تو بودم ، یعنی فروغ تو بودم و اکنون در سا یه ها نشسته ام و رنگ خود را باخته ام ، فروغ تو اکنون در سیاهی نشسته است ، پس دلیلی ندارد که تو مثل سایه ای مرا سیاه پوش کنی . سایه در تاریکی بی معناست .
ودرنگاه دوم می گوید : فروغ و روشنایی تو در سایه ها نشست و رنگش را باخت . تو دیگر هیچ فروغی نداری ، پس چرا مرا رها نمی کنی ؟ من نیز سایه ام ، و ماندن ما در کنار یکدیگر ، بیهوده و بی معناست . سایه با بودن روز و روشنایی معنی دارد ، اما من وتو هر دو بی فروغ و هر دو همچون سایه ایم .