• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

HaNiIttA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 نوامبر 2009
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
غزل

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو درهء بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟



تنها غزلی که از فروغ به چاپ رسیده ، شعری است به نام غزل. همین شــعر ثابت می کند که فروغ در بند قالب نیست . اگر درونمایه ای جاری و سیال باشد ، هر قالبی را به سادگی پذیرا می شود. قالب اهمیت چندانی ندارد، مهم جانمایه و درونمایه است که در قالب متبلور می شود.



فروغ می گوید:

(( در شعر امروز ، اصل شعر بودن است ، شعر هایی که پر از آه و ناله است ، پر از غم است ، پر از ستاره است ، پر از خیمه است ، پر از کاروان است ، نه. البته ، اینها هم اگر با یک دید امروزی باشد اشکالی ندارد ، ولی اشکال این است که دنیای انجور ادم ها ، دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد. وگرنه کلمات مهم نیستند ، آنچه در شعر مهم است ، محتوا است نه قالب . حتی در قالب غزل ، یـــک ادم امروزی ، یک ادم صمیمی، یک ادمی که حساسیت نسبت به زندگی داردو نمی خواهد که به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند ، بلکه به این خاطر که می خواهد بسازد، در قالب غزل هم می شود مسایلی را مطرح کرد . همین مسایل امروزی را و شعر بسیار زیبایی ساخت ، چیزی که در شعر مطرح است ، فرم و قالبش نیست ، محتوای ان است ، و اگر محتوای یک شعر محتوایی باشد که من در دوره خودم احساس کنم که می توانم با ان رابطه داشته باشم ، صد در صد شعر است.))



شعر غزل را با توقف و تامل در هر بیت می خوانیم:



چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی



فروغ در شعر غزل ، هم از رابطه سترون و نافرجام آدمها حرف می زند، و هم از بیهودگی عشقی که بیشتر از انکه عشق باشد، شیفتگی و «سفاهت دو سره» است. ادمها بی انکه در جستجوی رابطه ای عمیق و پایدار با هستی باشند ، به دنبال موجودی هستند که وجود خود را در ان ببینند. ادمها شاید بخاطر وحشت از تنهایی و خلائی که در درون خود احساس می کنند ، و یا شاید به این دلیل که مشتاق یافتن جفت حقیقی خویش هستند ، با ایجاد وابستگی نا پایدار دو جانبه ، کمر به هلاکت خویش می بندند. ادمها بی انکه بدانند، قاتل یکدیگرند.



فروغ ، در شعر «ایمان بیاوریم به...» می گوید:



و این جهان ، پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود ، طناب دار تو را می بافند



و در مثنوی «عاشقانه» می گوید:

در نوازش ، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن



و در مصاحبه ای می گوید:



(( شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم ، می توانم راحت با او درددل کنم ، یک جفتی است که کاملم می کند ، بی انکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی ، با پناه بردن به ادمهای دیگر جبران می کنند ، اما هیچ وقت جبران نمی شود، اگر جبران می شد ، آیا همین رابطه ، خودش بزرگترین شعر دنیا وهستی نبود؟ رابطه دوتا آدم ، هیچ وقت نمی تواند کامل یا کامل کننده باشد.))



و یا آنجا که می نویسد:



(( مردم هیچ چیز به ما نمی دهندکه ما خودمان از به دست اوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سرو صدای بی خود نصیب ادم می شود، حتی از پدر ومادر وخوانواده.))



فروغ ، شاعری پر از حرف های نا گفته است ، ولی مخاطب او کیست؟ کسی است که صدای او را نمی شنود ، زیرا شبیه سنگ است. سنگها وجود دارند اما وجود خود را فراموش کرده اند ، مثل انسان. فراموشی سنگ ها بیانگر از یاد بردن هستی است. اما فروغ جفتی را می طلبد که حس زنده بودن را درک کند ، به همین دلیل است که در شعر «پنجره» می گوید:



حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با افتاب ، رابطه دارم.



در دومین بیت غزل می خوانیم:



رگبار نوبهاری وخواب دریچه را

با ضربه های وسوسه ، مغشوش می کنی



زمستان اخرین نفس های خود را کشیده است و پنجره ها در انتهای خواب زمستانی خود هستند و هنوز خوابهای یخ زده می بیند. بهار ، آغاز می شود و در اسمان اولین رگبار نوبهاری در می گیرد.



ویژگی های ظاهری رگبار نوبهارچیست؟ رگبار نو بهار ، ناگهانی ، پر سر وصدا و بسیار کوتاه ونا پایدار است. پنجره اتاق که در تمام طول فصل زمستان در رویایی سرد بوده است ، با شروع رگبار در خویش می لرزد و خوابش ، مغشوش میشود. پنجره وسوسه شده است تا با ضربه های نا گهانی و با شکوه رگبار از خواب بر خیزد و پلک هایش را یگشاید. اما بال بلند پلک های او بسته می ماند و تنها چیزی که از حضور وسوسه انگیز رگبار برای او می ماند ، خوابی اشفته است. رگبار نو بهار نمی تواند پنجره را از خواب زمستانی اش بیدار کند.



جفت فروغ همان رگبار نو بهاری است که با حضور جنجالی و نا پایدار خود ، فقط خواب او را مغشوش می کند.فروغ می خواهد بیدار شود و تمام فصل ها را با چشمانی باز به تماشا بنشیند ، اما جفت او کیست؟ «لحظه»ای که چشمان او را می ازارد و خوابش را می اشوبد. فروغ در سومین بیت غزل به دست های سبزش اشاره می کند و می گوید:



دست مرا که ساقه سبز نوازش است

با برگهای مرده هم آغوش می کنی



سبز ، تداعی کننده حیات پس از مرگ و تولدی دوباره است. درختان مرده و زمین مرده در فصل بهار ، دوباره نفس می کشند و زنده می شوند و این حیات مجدد ، در رنگ سبز ، نمود بیشتری دارد. دستان فروغ ، ساقه های سبزی است که مشتاق همنشینی با برگهای سبز و جوان و زنده است، نه برگ های زرد و پیر و خشک. فروغ در شعر ایمان بیاوریم... دستهای سبز و جوان خود را مدفون شده در زیر برف ها می بیند و با ایمان به حیات پس از مرگ ، می گوید:



شاید حقیقت ان دو دست جوان بود

ان دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر ، وقتی بهار

با اسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره ای سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار



بد نیست بدانید هنگامی که فروغ را پس از آخرین حیات خود به خاک می سپردند از اسمان برف می بارید و خاک نمناک پذیرنده ، یکدست سفید شده بود . گویی فروغ می دانست ان دو دست جوان ، زیر بارش یکریز برف مدفون خواهد شد . فروغ خود اگاه یا نا خود اگاه ، هماغوشی با مرگ را می طلبید و شاید می دانست که اگر تا خاک و در خاک سفر کند ، به ابدیت خواهد پیوست و رمز توحید بر او آشکار خواهد شد . او می گوید:

(( حس می کنم فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد . می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم ، می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در انجاست ، در انجایی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و افرینش ، در میان پوسیدگی ، خود را ادامه می دهد ، گویی همیشه وجود دارد ، پیش از تولد و بعد از مرگ ، گویی بدن من ، یک شکل موقتی و زود گذر ان است. می خواهم به اصلش برسم . نمی دانم رسیدن چیست، اما بی گمان ، مقصدی است که همه وجودم به سوی ان جاری می شود.))



در ادامه غزل می خوانیم:



گمراه تر ز روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی



شراب ، دهشت اور است و دهشت ، سر گشتگی و حیرانی است. روح شراب ، عاشق خویش را به وادی دهشت و سر گردانی می کشاند و با جادوی خویش او را می فریبد و گمراه می کند ، و جفت فروغ ، گمراه تر از روح شراب است. شراب اب اتشینی است که دیده را می سوزاند و مدهوش می کند، اما شعله ان ، سرابی از روشنایی است ، نه روشنایی. فروغ ، در جستجوی «شرابی هزار ساله است» که نه مد هوش ، بلکه بسوزاند و خاکستر کند.



ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی



مرداب متروکی را مجسم کنید که در آن ، ماهی زرینی به این سو و آن سو می رود و مست و بی خبر از آبی دریاها و اقیانوسها خود را خوشبخت می پندارد . فروغ خون خود را مردابی می داند که جفتش را در بر گرفته است . فروغ نیز می خواهد از مرداب بگریزد که در شعر « به علی گفت مادرش روزی » می گوید :



خسته شدم

حالم به هم خورده از این بوی لجن

اینقده پابه پا نکن

که دوتایی تا خرخره فرو بریم توی لجن



و در شعر مرداب ، از درد ماندن در مرداب زندگی روزمره که جز روز مرگی نیست می گوید :



آهوان ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبرگلگشت ها

جویباری یافتید آوازه خوان

رو به استغنای دریاها روان

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید



فروغ جفت خود را آدمی مثل خود می داند ، با این تفاوت که جفت او نمی داند در این مرداب ، زنده نیست و هیچ وقت زنده نبوده است ، اما فروغ می داند و می گوید :



افسوس

من مرده ام و شب هنوز هم

گویی ادامه همان شب بیهوده است



فروغ ، از جفت خود می خواهد از او عبور کند و در انزوای بی نهایت خویش ، با مرگ پیش از مرگ ، روبرو شود . او می نویسد :



(( تو باید خودت ، یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیه گاه های ثابت روحی و فکری ، یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی ، خودت را کاملا بی نیاز از آنها بدانی . ))



فروغ در ادامه شعر ، با صراحت بیشتری می گوید :



تو دره بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی



معشوق کسی که شیفته جلوه ای از جلوه های بینهایت وجود مطلق شده است ، شبیه به دره بنفش غروب است . دره بنفش غروب ، موجد چه احساسی است ؟ آیا می توان اندوهی را که در این تصویر زیبا موج می زند ، وصف کرد ؟ دره اگر چه تداعی کننده سرسبزی و زیبایی است ، اما محدود و دلگیر است و غروب اگر چه با شکوه اما سرشار از حس مرگ و تاریکی است . دره بنفش غروب ، تصویری است که ما به ازایی عینی ندارد و باید حس نهفته در تمامیت این تصویر را دریافت . فروغ ، روز است و جفت او دره بنفش غروب . روز در آغوش محدود دره آرام آرام جان می سپارد و تسلیم ظلمت می شود .



در آخرین بیت غزل می خوانیم :



در سایه ها « فروغ » تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟



واژه « فروغ » در بیت مذکور برخوردار از ایهام است ؛ فروغ می گوید : من از آن تو بودم ، یعنی فروغ تو بودم و اکنون در سا یه ها نشسته ام و رنگ خود را باخته ام ، فروغ تو اکنون در سیاهی نشسته است ، پس دلیلی ندارد که تو مثل سایه ای مرا سیاه پوش کنی . سایه در تاریکی بی معناست .



ودرنگاه دوم می گوید : فروغ و روشنایی تو در سایه ها نشست و رنگش را باخت . تو دیگر هیچ فروغی نداری ، پس چرا مرا رها نمی کنی ؟ من نیز سایه ام ، و ماندن ما در کنار یکدیگر ، بیهوده و بی معناست . سایه با بودن روز و روشنایی معنی دارد ، اما من وتو هر دو بی فروغ و هر دو همچون سایه ایم .
 

pouyakhani

Registered User
تاریخ عضویت
19 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
185
لایک‌ها
2
محل سکونت
ورامین
نمی دونم قبلا درین تاپیک گفته شده یا نه ...
چرا تو کتابای درسی هیچ حرفی از فروغ نمیزنن؟


پا نویس:
کسی می تونه یکی از شعراش به اسم "حلقه ی زر" و اینجا پست کنه؟...
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
نمی دونم قبلا درین تاپیک گفته شده یا نه ...
چرا تو کتابای درسی هیچ حرفی از فروغ نمیزنن؟


پا نویس:
کسی می تونه یکی از شعراش به اسم "حلقه ی زر" و اینجا پست کنه؟...

سلام
در اینجا یکی از دوستان زحمت کشیدند و این شعر رو گذاشتند و در موردش بحث شد.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
سالگرد فروغ چند دی می شه؟

عجیب این روزها دلم هوای فروغ کرده...دلم می خواد برم ظهیر و دوله:(
 

omidsilver7

Registered User
تاریخ عضویت
5 آگوست 2007
نوشته‌ها
266
لایک‌ها
8
سن
35
محل سکونت
urmia
زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ٬خاک پذیرنده

اشارتی است به آرامش.
sigh.gif
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
15 دی تولد گل بانوی شعر ایرانی ست
بیاید با هم تولد بگیریم براش
کادوها:
مقاله
شعر
بیتی
خطی
از خودتون یا هر کسی(حتی از خود بانو)
چیزی که بتونه حستون رو نسبت بهش ادا کنید

تا 15 دی و تولد عزیز دل شعر ایرانی:blush:
 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
یک شب


یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم

سرتا به پا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موج های یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد

از « زهره » آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
دريايي


يک روز بلند افتابي

در ابي بيکران دريا

امواج ترا به من رساندند

امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ اب بودند

انگه که ترا در اب ديدم

در غربت ان جهان بي شکل

گويي که ترا به خواب ديدم

از تو تا من سکوت و حيرت

از من تا تو سکوت و ترديد

ما را مي خواند مرغي از دور

مخواند به باغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه مي سوخت

ما تشنه ي خون شور بوديم

در زورق ابهاي لرزان

بازيچه ي عطر و نور بوديم

مي زد مي زد درون دريا

از دلهره ي فرو کشيدن

امواج امواج نا شکيبا

در طغيان به هم رسيدن

دستانت را دراز کردي

چون جريانهاي بي سرانجام

لبهايت با سلام بوسه

ويران گشتند روي لبهام

يک لحظه تمام اسمان را

در هاله اي از بلور ديدم

خود را و ترا و زندگي را

در دايره هاي نور ديدم

گويي که نسيم داغ دوزخ

پيچيد ميان گيسوانم

چون قطره اي از طلاي سوزان

عشق تو چکيد بز لبانم

انگه ز دور دست دريا

امواج به سوي ما خزيدند

بي انکه مرا به خويش ارند

ارام ترا فرو کشيدند

پنداشتم ان زمان که عطري

باز از گل خوابها تراويد

يا دست خيال من تنت را

از مر مر ابها تراشيد

پنداشتم ان زمان که رازيست

در زاري و هاي هاي دريا

شايد که مرا به خويش مي خواند

در غربت خود خداي دريا
 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
دنياي سايه ها

شب به روي جاده ي نمناک

سايه هاي ما زما گويي گريزانند

دور از ما در نشيب راه

در غبار شوم مهتابي که مي لغزد

سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاک

سوي يکديگر به نرمي پيش مي رانند

شب به روي جاده ي نمناک

در سکوت خاک عطر اگين

نا شکيبا گه به يکديگر مي اويزند

سايه هاي ما...

همچو گلهايي که مستند از شراب شبنم دوشين

گويي انها در گريز تلخشان از ما

نغمه هايي را که ما هر گز نمي خوانيم

نغمه هاي را که ما با خشم

در سکوت سينه مي رانيم

زير لب با شوق مي خوانند

ليک دور از سايه ها

بي خبر از قصه ي دلبستگي هاشان

از جدايي ها و از پيوستگي هاشان

جسم هاي خسته ي ما در رکود خويش

زندگي را شکل مي بخشند

شب بروي جاده ي نمناک

اي بسا من گفته ام با خود

زندگي ايا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد

يا که ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟

اي هزاران روح سر گردان

گرد من لغزيده در امواج تاريکي

سايه ي من کو؟

نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم

سايه ي من کو؟

سايه ي من کو؟

من نمي خواهم

او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سر گشته و حيران

مي دوم در راه پرسشهاي بي پايان

سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم

من نمي خواهم

او بلغزد دور از من روي معبر ها

يا بيفتد خسته و سنگين

زير پاي رهگذرها

او چرا بايد به راه جستجوي خويش

روبرو گردد

با لبان بست ي درها

او چرا بايد بسايد تن

بر درو ديوار هر خانه؟

او چرا بايد ز نوميدي

پا نهد در سر زميني سرد و بيگانه؟

اه...اي خورشيد

سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

از تو مي پرسم:

تيرگي درد است يا شادي؟

جسم زندان ست يا صحراي ازادي؟

ظلمت شب چيست؟

شب

سايه ي روح سياه کيست؟

او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سر گشته و حيران

ميدوم در راه پرسشهاي بي پايان
 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
دیدار تلخ


به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را

دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
این چه دیدار دلآزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

باز لب های عطش کرده ی من
لب سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ، ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی ، تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
 

omidsilver7

Registered User
تاریخ عضویت
5 آگوست 2007
نوشته‌ها
266
لایک‌ها
8
سن
35
محل سکونت
urmia
امروز ایمیل رسیده بود درباره فرخ‌ زادها به‌روایت پوران؛ قسمت چهارم «عشق فروغ و گلستان کارگشا بود» خوندم قشنگ بود از اینجا میتونید بخونید. و اینکه تولد فروغ رو تبریک میگم ایشاالله جاش تو بهشت باشه
JC_cupidboy.gif



چند تا عکس ازش میذارم ببینید ببخشید اگه تکراری بود http://************/files/ih2cp7iew26xrle34ygc.gif

http://img5.************/files/zp05hay0yjq6piaguqrj_thumb.jpghttp://img5.************/files/3gjeu8r0won3wtr258fj_thumb.jpghttp://img5.************/files/qv03phxldhn0st2w17xx_thumb.jpghttp://img5.************/files/lm3oqtp995babfx9cf8b_thumb.jpghttp://img5.************/files/x50liuehx6gnlz8il0p2_thumb.jpghttp://img5.************/files/gq0ild1kb8envlxo4bhv_thumb.jpghttp://img5.************/files/2q3o5wnt9fumwkhnvz1g_thumb.jpghttp://img5.************/files/hyffolgx6lgn10yes80z_thumb.jpg
 

Grape

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 دسامبر 2009
نوشته‌ها
243
لایک‌ها
9
مردی که در این تصاویر دیده می شود، فریدون برادر فروغه؟
سوال دیگه اینکه فروغ فرخزاد متولد کدوم شهر بوده؟

ممنون
 

senator2007

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 مارس 2010
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
0
فروغ میگه: روزگاری پیکری بر پیکری پیچید من به دنیا امدم بی ان که خود خواهم
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
Grape

مردی که در این تصاویر دیده می شود، فریدون برادر فروغه؟
سوال دیگه اینکه فروغ فرخزاد متولد کدوم شهر بوده؟
ممنون
متولد امیر تهران اینم متنی که دربارش نوشته شده
فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.




خدا بیامرزتش
اینم عکسی از مزارش جای که تا عبدیت آرام خوابیده

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
نمی دونم زندگی نامش اینجا هست یا نه ولی چون بحث پیش ومد گفتم بزارم بد نیست







تولد

فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
.
.
.
.
سرودن اولین شعر

فروغ ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی‌پروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی‌‌پروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان‌الغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.» فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
.
.
.
.
ازدواج با پرویز شاپور

فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور نویسنده ایرانی که ظاهراً پسرخاله وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۴۳ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار شاپور بود. پرویز شاپور و فروغ فرخزاد، در نامه‌ها و نوشته‌های خویش از کامیار، با نام ”کامی” یاد می‌کردند. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاریهای عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی منتشر گردید.
.
نامه‌های نامه‌های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور را نه تنها به خاطر اینکه از طرف فروغ نوشته شده‌اند خواندنی است بلکه اینها نامه‌های گذشته است اینها حرفهایی است که در گذشته مطرح بوده ولی … کمی ‌که فکر می‌کنیم …. کمی‌ که مقایسه می‌کنیم می‌بینیم با حرفهایی که امروزه در جامعه‌ی ما گفته می‌شود چندان فرقی ندارد و در برخی موارد اصلا فرق ندارد … بحث تلخ و شیرین مهریه در نامه‌های قبل از ازدواج! که پنداری قیمتی است برای انسانها! دلتنگی‌هایی که از سوی پدران و مادران برای فرزندان ایجاد می‌شود و تنها دلیل آن تفاوت نگرشی است که دو طرف به زندگی دارند و این تنها با گذشت زمان و اختلاف زمان ایجاد می‌شود!
محدودیتهایی که برای زنان بوده و هست در بخش نامه‌های زندگی مشترک به خوبی قابل حس است!
این نامه‌ها از سه بخش تشکیل شده است.
سه بخش زندگی فروغ؛
پیش از پیوند (۱۶ نامه)
زندگی مشترک (۲۲ نامه)
پس از جدایی (۱۸ نامه)

.
.
.


.

سفر به ایتالیا

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تأتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی د ر این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
.
.
.
.
آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.
در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر‌هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد.
افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی. لیکن فروغ در جستجوی افتخارات رسمی ‌نبود و خود در مصاحبه‌ای در باره‌ی این جایزه گفت:
( این جایزه برایم بی تفاوت بود. من لذتی را که باید می‌بردم از کار برده بودم. ممکن است یک عروسک هم به من بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم عروسک است…)
در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت.
این خود شاعر بود که به راستی دیگرباره تولد می‌یافت. در هیات یک شاعر جهانی که شعرش از مرزهای بومی ‌سرزمین خویش و زبان مادری خویش گذشته است. (تولدی دیگر) حادثه ای فراموش نشدنی بود در تاریخ شعر معاصر ما و در تاریخ ادبیات ما. خود فروغ نیز این کتاب را بیشتر از کتابهای دیگرش دوست می‌داشت. خودش درباره‌ی این کتاب می‌گوید:
(من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا می‌کنم. دوره‌ی این اعتقاد هم خیلی کوتاهست، بعد زده می‌شوم و همه چیز به نظرم ساده لوحانه می‌آید. من از کتاب (تولدی دیگر) ماهها است که جدا شده ام. با وجود این فکر می‌کنم که از آخرین قسمت شعر (تولدی دیگر) می‌شود شروع کرد….)
و آخرین قسمت شعر (تولدی دیگر) که آخرین شعر این کتاب نیز هست چنین است:
(من پری کوچک غمگینی را
می‌شناسم که در اقیانوس مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می‌نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.)


پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را طی اقامت چند ماهه‌ی خود در اولین سفرش به این دو کشور که در سال ۱۳۳۶ بود، فرا گرفته بود و این دو زبان را به خوبی حرف میزد. زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف میزد، ولی با مرتب زبان انگلیسی در چهار سال اخیر، این زبان را هم در حرف زدن و هم در نوشتن و ترجمه کردن، خوب فرا گرفته بود.
نمایشنامه ی (ژان مقدس) از (برنارد شاو) و سیاحتنامه‌ی (هنری میلر) در یونان به اسم (ستون سنگی ماروسی) را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده. ترجمه‌ی (ژان مقدس) که شرح زندگی (ژاندارک) است، به این منظور بود که در سال آینده این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش می‌خواست نقش (ژاندارک) را بازی کند.
در تابستان سال ۱۳۴۳ برگزیده‌ی اشعار او چاپ شد.
در سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو یه فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ تهیه کرد. به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود. در همان سال برناردو برتولوچی یکی از کارگردانهای موج نو ایتالیا نیز به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعت از زندگی فروغ ساخت.
در سال ۱۳۴۵ فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم (مولف) در شهر پذارو شرکت نمود. همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و در آنجا فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت.

باز در همین سال از چهار کشور آلمان و سوئد و انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند …. فروغ دیگر فقط مال ما نبود. جهانی او را می‌طلبید و احترام می‌گذاشت.
زندگی‌اش چنین بود …. پربار، پر ثمر و سرشار از تلاش و کوشش و کار و فراموش نکنیم که وقتی مرگ به سراغش آمد هنوز سی و دوسال بیشتر نداشت و به اینجا رسیده بود که گفتیم و یادگارهایی اینهمه پرارج برای ما گذاشته بود….
روحیه و شخصیت راستین فروغ را می‌باید از شعرهایش شناخت. آنانکه او را از نزدیک می‌شناختند می‌گویند:
(یک انسان والا بود و صادق و صمیمی ‌و مهربان. روشن بینی عجیبی داشت که از حقیقت سرچشمه گرفته بود. حالتی داشت چون قدیسین: آمیخته ای از صفا و راستی و معصومیت.)

یکی از دوستانش می‌گفت:
(فروغ تجسم آزادی بود، در محبس، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید، فروغ همین بود و تلاطم‌هایش نیز از این بود. او شادترین و غمگین‌ترین انسانی است که من دیده ام. اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند، آن نقطه فروغ است. فروغ نقطه‌ی ملاقات غم و شادی بود.)
از یک دوست دیگرش پرسیدم: (فروغ چه چیزهایی را دوست می‌داشت و احترام می‌گذاشت؟)
گفت: (هر آنچه را در آن اثری از نجابت بود: تپه را، حرکت ابر را، آدم در حال آدمیت یا در معصومیت، شبنم را …. )
زشتی و تنگ نظری و نانجیبی را نمی‌توانست بپذیرد. هر چند آنها را می‌بخشید و خود با آنها بیگانه بود. اگر دشنامی ‌می‌شنید، دشنام دهنده را می‌نگریست تا دریابد که قصد او ناشی از یک بیماری شخصی است یا یک جذام وسیعتر، یک علت عام و همه گیرتر. به بیماری شخصی ترحم می‌کرد و علت و بیماری عمیق و وسیعتر را پاسخ می‌گفت. اما پاسخی در حد کلی و بالا، نه فردی و کوچک.
آخرین شعری که از او به چاپ رسید، به نام (چرا توقف کنم )؟
پاسخی بود عمیق و انسانی بیک هرزه درایی که او را آزرده بود. هر چند حتی هرزه درایان را به هیچ نگرفت، چون می‌دانست که در عرصه‌ی انسانیت کسی شدن جگر می‌خواهد.
از مادیات زندگی جز آنچه نیازهای ابتدایی یک انسان را برطرف می‌سازد، چیزی نمی‌خواست. فروتن بود و پاک نهاد.
زندگی اش در شعر خلاصه می‌شد. هر کس شعری می‌گفت، گویی به او مربوط می‌شد. کنکاش می‌کرد و همه‌ی شعرهایی را که در مجلات یا به صورت کتاب چاپ می‌شد، می‌خواند. به شاعران جوان توجه بیشتری داشت و هر بار که می‌دید یکی از شعرای نامدار زمانه ی ما، شعری ضعیف ساخته است، غمگین می‌شد. مثل اینکه خودش دچار خطایی شده است.
.
.
.
.



پایان زندگی

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد است» که پس از مرگ او منتشر شد.


فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.
از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یک رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است. دوستانش در نظر گرفته اند خانه اش را کتابخانه ای سازند، باشد که یادش و نامش را نسل‌های دیگر گرامی ‌شمارند و گرامی‌باد یاد او و نام او.

آثار

* ۱۳۳۱ - اسیر شامل ۴۴ شعر
* ۱۳۳۵ - دیوار
* ۱۳۳۶ - عصیان، شامل ۱۷ شعر
* ۱۳۵۲ - تولدی دیگر، شامل ۳۵ شعر
* ۱۳۴۲ - ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، شامل ۷ شعر

.
.
.
.فروغ درآثار دیگران

در سال ۱۳۸۱، ناصر صفاریان سه فیلم مستند با نامهای جام جان، اوج موج و سرد سبز درباره فروغ ساخت که در آن با افراد زیادی همچون کاوه گلستان فرزند ابراهیم گلستان، بهرام بیضایی کارگردان سینما، فریدون مشیری شاعر، مادر و خواهر فروغ فرخزاد و کسان دیگری گفتگو شده است.
همچنین در این فیلم عکسهای منتشر نشده بسیاری از فروغ به نمایش گذاشته شده است.
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
در منی و این همه ز من جدا
با منی ور دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایه تو ام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ، دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ، مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند، بلکه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سلام

خیلی وقته اینجا شعرای فروغ و بررسی نکردیم.

شعری که my7xN عزیز گذاشتن شعر قشنگیه برای بررسی.

کجاست این مرجان خانم؟
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
در منی و این همه ز من جدا
با منی ور دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر


در این دو بیت فروغ فاصله رو نشون میده، نه یه فاصله واقعی ...یه جور بن بسته.

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
بر کشی تو رخت خویش از این دیار


سایه تو ام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه


تو این بیت ها، وابستگی و دوست داشتن خودشو نشون میده و غمی که از این فاصله داره.
نمیتونم دقیقا منظورمو بگم.:دی

گفتی از تو بگسلم ، دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟


استفهام انکاری... اینکه ممکن آدم ها از هم دیگه دور بشن اما مگر میشه و ممکنه که وفا قطع بشه.
مگر ممکنه که عهد شکسته بشه.

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ، مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند، بلکه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو


.........
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
سلام

خیلی وقته اینجا شعرای فروغ و بررسی نکردیم.

شعری که my7xN عزیز گذاشتن شعر قشنگیه برای بررسی.

کجاست این مرجان خانم؟
همه ی شعرای فروغ قشنگه !
بهتر نیست یه شعر دیگه بررسی بشه؟
البته نظر شما محترمه!
 
بالا