• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
یعنی ساغر معتقدی که جنبش سیاسی و اجتماعی بوده منطورش؟
یعنی فرد حقیقی نبوده درسته؟



مرجان جون من فکر میکنم در ابتدای شعر فروغ از یک منجی حرف میزنه و با ادبیاتی عامیانه و از زبون یک کودک حرف هایی میزنه اما بعدش میخواد این رو بگه که اگر اعتراض ها یکصدا بشه می تونه مثل یک قهرمان در برابر ظلم بایسته! در واقع میخواد بگه ای مردم حالا که قهرمانی در کار نیست و هیچوقت هم نخواهد بود،به جای انتظار کشیدن بهتره خودمون یک حرکتی کنیم و قهرمانِ خودمون بشیم....

دقیقا این شعر برخلاف ظاهر و ادبیات عامی که داره ،مخالف هرگونه قهرمان پرستی ست! این شعر مخالف فرهنگ انتظاره و تنها راه خلاصی از بی عدالتی و رسیدن به آزادی رو حرکت توده ی مردم میدونه...
پ.ن: البته من فکر میکنم منظور فروغ لزوم ِ حرکت در راه آزادی بوده، نه اون حرکتی که نتیجه ش انقلاب اسلامی شد...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مرجان جون من فکر میکنم در ابتدای شعر فروغ از یک منجی حرف میزنه و با ادبیاتی عامیانه و از زبون یک کودک حرف هایی میزنه اما بعدش میخواد این رو بگه که اگر اعتراض ها یکصدا بشه می تونه مثل یک قهرمان در برابر ظلم بایسته! در واقع میخواد بگه ای مردم حالا که قهرمانی در کار نیست و هیچوقت هم نخواهد بود،به جای انتظار کشیدن بهتره خودمون یک حرکتی کنیم و قهرمانِ خودمون بشیم....

دقیقا این شعر برخلاف ظاهر و ادبیات عامی که داره ،مخالف هرگونه قهرمان پرستی ست! این شعر مخالف فرهنگ انتظاره و تنها راه خلاصی از بی عدالتی و رسیدن به آزادی رو حرکت توده ی مردم میدونه...
پ.ن: البته من فکر میکنم منظور فروغ لزوم ِ حرکت در راه آزادی بوده، نه اون حرکتی که نتیجه ش انقلاب اسلامی شد...

اها الان متوجه شدم:blush:
خیلی خوب بازش کردی کاملا اون علامت سوال ذهنیم برداشته شد
اخه تعجب کردم!چون تا اونجا که می دونم فروغ مذهبی نبوده و حتی جاهایی بر خلاف مذعب(اسلام)دیدم اشاراتی کرده...و برام سوال انگیز شده بود این شعر
مرسی ساغر جان
:rolleyes:
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
چقدر آفتاب زمستان تنبل است

زمستان میتونه استعاره ای باشه از خفقان ... آفتاب زمستان تنبل است یعنی چقدر سست و بی اراده است چقدر بی روحه.

. من پله های پشت بام را جادو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

چرا پدر فقط باید

در خواب، خواب ببیند؟



من پله های پشت بام را جادو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام


همه این کارای شاعر یه جور آمادگی رو نشون میده، آمادگی برای اومدن کسی که در انتظارشه.

کسی می آید

کسی می آید که دردلش با ماست، در نفس با ماست، در صدایش با ماست.


کسی که آمدنش را

نمی شود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت


به توصیف اون می پردازه کسی مثل هیچ کس ، کسی که همیشه در هرشرایطی باماست در نفسی که می کشیم کسی که هیچ کس نمی تونه مانع اومدن اون بشه چون بالاخره میاد.

و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند

و سهم مارا هم می دهد

من خواب دیده ام...


و در آخر شعر انتظار شاعرو نشون میده .....هنوزم که هنوزه فروغ در انتظاره.
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
یه ذره تو فکر رفتم..تا اونجا که فروغ رو شناختم باورهای اسلامی نداشته که بگیم منتظر مهدی موعود هست!!!!یه ذره گنگم داره می کنه شعر!
اتفاقا مرجان منم داشتم این فکرو میکردم یه لحظه فکرم رفت که بگم مهدی موعود یه انتظار برای اون بعد شک کردم.
الان با توضیح های ساغر متوجه شدم ممنون از هردوتاتون.

شعر بعدی که بزارم چی باشه؟!!
آن روزها چطوره؟!؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
به اخر تعبیر هر سه تامون که نگاه می کنم چیز جالبی میاد دستم...نگاه کنید
ایا فروغ رسید؟ایا منتظرش اومد؟
پ.ن:چقدر آدم غمگین میشه،وقتی میبینه پس از این همه سال هنوز خواب فروغ به حقیقت نپیوسته

.هنوزم که هنوزه فروغ در انتظاره


فکر می کنم همین سه خط حکایت از خیلی حرفها و سوال و جواب ها باشه


جدا جای تامل داره

و جالب اینکه تو این روزها ما در مورد این شعر حرف زدیم


جاودانه باشی فروغ
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
به اخر تعبیر هر سه تامون که نگاه می کنم چیز جالبی میاد دستم...نگاه کنید


فکر می کنم همین سه خط حکایت از خیلی حرفها و سوال و جواب ها باشه


جدا جای تامل داره

و جالب اینکه تو این روزها ما در مورد این شعر حرف زدیم


جاودانه باشی فروغ

مرجان جون به خاطر اینه که تاریخ همیشه در حال تکراره و متاسفانه در تاریخ ایران همیشه افرادی بودند که در راه آزادی مبارزه میکردند و البته هیچ وقت هم بهش نرسیدند...
خب منم واسه همین که خیلی به حال و هوای الان میخوره به ندا گفتم، این شعر رو بذاره دیگه:p
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
عصیان (خدایی) از دفتر عصیان

نیمه شب گهواره ها ارام می جنبند
بی خبر از کوچه های درد آلود انسان ها
بازهم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفان ها


چهره هایی درنگاهم سخت بیگانه
خانه هایی برفرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزدیکتا


سینه سرزمین و لکه های گور
هرسلامی،سایه ی تاریک بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشیدبیمار تب آلودی


جستجوی بی سرانجامی و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی برقله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته


می نشینم خیره در چشمان تارکی
می شوم یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چندروزی هم من عاصی، خدا باشم


گرخدا بودم،خدایا،زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود


گر خدا بودم، خدایا، لحظه ای از خویش
می گسستم، می گسستم، این جهان پیر
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم


وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند
عاصیان را وعده ی دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
.....................

چون شعر طولانی بود دو قسمتش کردم.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
سلام؛
اول بگم که خیلی از اسم این شعر خوشم میاد....به شدت:)

نیمه شب گهواره ها ارام می جنبند
بی خبر از کوچه های درد آلود انسان ها

بی خبری و آزادی دنیای کودکان که هنوز درد و رنج این دنیا نفهمیدن

بازهم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفان ها
چهره هایی درنگاهم سخت بیگانه
خانه هایی برفرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزدیکتا
سینه سرزمین و لکه های گور
هرسلامی،سایه ی تاریک بدرودی

تاریخ،گدشته..درد ..چیزی که همیشه داشته این سرزمین جنگ بر سر قدرت!که تا همیشه ادامه داره....و خوب تاوان این جنگیدن ها زندان و مرگ و شکنجه و جنگ و هر چیز نا بهنجار دیگه ست!

و خدایی که هست!شاهد همه ی این ها

دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشیدبیمار تب آلودی
جستجوی بی سرانجامی و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی برقله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تارکی
می شوم یک دم از این قالب جدا باشم

تاریکی....همین!

همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چندروزی هم من عاصی، خدا باشم

زد به هدف!
می خواد خودش بچرخونه

گرخدا بودم،خدایا،زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود
گر خدا بودم، خدایا، لحظه ای از خویش
می گسستم، می گسستم، این جهان پیر
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند
عاصیان را وعده ی دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
خوب دیگه حالا که می خواد صاحب قدرت بشه قانون های مدل خودش رو می گه...تغییر هایی که دوست داشته باشه...فرق هایی که بکنه...ادم هایی که از دید اون پاکان می تونن باشن
همون عاصی گری....
امتیاز دادن به کسانی که زیاد توی دنیا بهشون بها داده نمی شه رو می خواد
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
عصیان (خدایی) از دفتر عصیان

نیمه شب گهواره ها ارام می جنبند
بی خبر از کوچه های درد آلود انسان ها
بازهم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفان ها
در آرامش ظاهری شب غوغایی نهفته ست همچون ظاهر آرام و بی صدای انسان ها که هیچ نشانی از تلاطم درونمان ندارد...
زندگانی مرا در عمق درد فرو میبرد و من همچون مستی بی اختیار در بی ثباتی های زندگی پرسه میزنم

چهره هایی درنگاهم سخت بیگانه
خانه هایی برفرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزدیکتا
همه چیز در نگاهم نا آشناست! گویی من به اینجا تعلق ندارم
اینجا جایی ست که دخترکان نگون بخت در آن گریه سرداده اند
فضای اینجا همچون زندان وحشت آور است(خفقان آور است)
و البته داستان هایی هم هست از اینکه روزی خداوند همه چیز را درست خواهد کرد(ناامیدی شاعر از لطف خدا)
سینه سرزمین و لکه های گور
هرسلامی،سایه ی تاریک بدرودی
در سینه ی این سرزمین گور ها آرمیده اند(سرنوشت همه دراینجا مرگ است!)
در اینجا هیچ انس و الفتی میان آدمیان نیست.انسان ها به یکدیگر بی اعتمادند...
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشیدبیمار تب آلودی

مهر و دوستی گم شده ست و مردم به یکدیگر کمک نمیکنند!

جستجوی بی سرانجامی و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی برقله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته

هیچ امیدی نیست! همه جا سرد است! گرمی از میان رفته! و ظلمت همه جا را فرا گرفته...
هر چه هست پوچی و نا امیدیست..
می نشینم خیره در چشمان تارکی
می شوم یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چندروزی هم من عاصی، خدا باشم
کاش من هم چون خدا قدرتمند بود م و صدایم را تمام دنیا می شنید
کاش میتوانستم خدا باشم و این دنیا را ازین ناامیدی و ظلمت در آورم

گرخدا بودم،خدایا،زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

انگار خدا مارا فراموش کرده که اینگونه دنیا سراسر تاریکیست! اگر من جای خدا بودم به تمام قدرتم پشت میکردم و فقط در پی خوشحالی بندگانم بودم....

گر خدا بودم، خدایا، لحظه ای از خویش
می گسستم، می گسستم، این جهان پیر
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم

شکوه و گلایه ی شاعر از مقام و قدرت! کاش میشد خدا هم کمی همچون بی نوایان به دور ازین سلطنت باشد و کمی هم مارا ببیند...

وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند
عاصیان را وعده ی دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
اگر من خدا بودم این ترس و وحشت از پروردگار را از دل ها بیرون میکردم و دنیا را سراسر بهشت میکردم و آثار دوزخ را میزدودم!
با همه مهربان تر بودم....
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
عصیان خدایی
نیمه شب گهواره ها ارام می جنبند
بی خبر از کوچه های درد آلود انسان ها
بازهم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفان ها


به آرامش شب اشاره میکنه که مثل یه گهواره آروم آروم میگذره بدون اینکه از دردهای انسان های درد مند خبری داشته باشه ، میتونه منظور شاعر از طوفان همین دردهای انسان ها باشه که شاعر به سمت اونا میره و باهاشون آشنا میشه.


چهره هایی درنگاهم سخت بیگانه
خانه هایی برفرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزدیکتا


این قسمت به همین انسان ها اشاره میکنه انسان هایی که در نگاه شاعر بیگانه اند و دور، اشک اختر ها اشک و آه انسان های درد منده .
شاعر این اتفاق ها رو یه جورایی ارتباط میده به خدا ، ز لطف کنایه است ، نه کنایه صنعتی منظور همون کنایه زدنه.

سینه سرزمین و لکه های گور
هرسلامی،سایه ی تاریک بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشیدبیمار تب آلودی


هرانسانی که میاد و هر سلامی به دنبالش یه مرگ و بدرودی هست .
دوتا مصرع آخرشم نفهمیدم.

جستجوی بی سرانجامی و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی برقله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته


شاعر به شدت ناامیده اینکه همه جستجوها بی سرانجامند و یه جستجوی بی نتیجه و یه تلاش مبهم برای رسیدن به یه جاده تاریک و انسان که خسته است از این همه راهی که بی نتیجه اومده.
هیچ نشانه ای وجود نداره، و هیچ کس پاسخگو نیست.

می نشینم خیره در چشمان تارکی
می شوم یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چندروزی هم من عاصی، خدا باشم


اوج خستگی و ناامیدی شاعر از این دنیا و اعتراضش به اتفاق ها به تاریکی ها و فریاد اعتراضش .

گرخدا بودم،خدایا،زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود


باز اعتراض شاعر به ظلم هاست و تاریکی هایی که هست .


گر خدا بودم، خدایا، لحظه ای از خویش
می گسستم، می گسستم، این جهان پیر
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم


نمی دونم!



وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند
عاصیان را وعده ی دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم

فروغ میخواد با به وجود اوردن بهشت و بهشت کردن دنیا و از بین بردن دوزخ ترسی رو که وجود داره از بین ببره.
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
گرخدا بودم دگر این شعله ی عصیان
کی مرا ت، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جشمم سربرون می کرد
بیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت


سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هرگه خدایی یاد می کردم


مشت هایم،این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بردیوارها می خورد
آنچنان می کوفتم برفرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد


خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم


شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه ی پرهیز را برتن
خود درون جام می تطهیر می کردم



من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده ای هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند


می نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم،سینه ها جایم
مسجد و میخانه ی این دیر ویرانه
پرخروش از ضربه های روشن پایم


من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم برلبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم، کام بودم،کام


می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش برفریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش


گر هدا بودم،درس اولم نام پاکم بود
این جلال از جامعه های چاک چاکم بود
عشق،شمشیر من و مستی، کتاب من
باده خاکم بود، آری، باده خاکم بود


ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم
سخت خاموشند و برآنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زآنکه دیگر با توام شوق سلامی نیست


زآنکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان، این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها،رهایی ها


می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریز از روزن به بالینم
آه، حتی در پس دیوارهای عرض
هیچ جز ظلمت نمی بینم،نمی بینم



ای خدا، ای خنده ی مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا،ناله های من
من تو را کافر، تو را منکر، تو را عاصی
کوری چشم تو، ای شیطان، خدای من
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
گرخدا بودم دگر این شعله ی عصیان
کی مرا ت، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جشمم سربرون می کرد
بیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هرگه خدایی یاد می کردم

شکایت از ناتوانی انسان ها درین دنیا و گستردگی دردهای آدمی...

مشت هایم،این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بردیوارها می خورد
آنچنان می کوفتم برفرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد

اگر خدا بودم چنان بر این دنیا میکوفتم که ویران شود!(خشم فروغ از رسم زمانه)

خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم

شکایت از فقر مردم و اینکه اگر خدا بود خود را میان ابهام و راز های بی شمار مخفی نمیکرد ! بلکه با باده پیمایان می نشست و درد و دل میکرد !

شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه ی پرهیز را برتن
خود درون جام می تطهیر می کردم

فروغ خدایی مست و سرخوش را دوست دارد نه خدایی که اهل حساب و کتاب و مواخذه است...

من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده ای هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند

اینقدر ترس از دوزخ و وحشت از دست دادن بهشت به مردم فشار آورده که دیگه لذت دنیا رو از یاد برده اند و دیگه یادشون رفته که باید درین دنیا خوشی کنند...

می نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم،سینه ها جایم
مسجد و میخانه ی این دیر ویرانه
پرخروش از ضربه های روشن پایم

من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم برلبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم، کام بودم،کام

من خدایی میشدم که پیام آور زیبایی و شادیست و دنیا رو سراسر خوشی کرده .

می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش برفریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش

بیشتر به فکرشون می بودم و صداشون رو میشنیدم...

گر هدا بودم،درس اولم نام پاکم بود
این جلال از جامعه های چاک چاکم بود
عشق،شمشیر من و مستی، کتاب من
باده خاکم بود، آری، باده خاکم بود

ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم
سخت خاموشند و برآنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زآنکه دیگر با توام شوق سلامی نیست

میخواهم با این خدا خداحافظی کنم زیرا که بودن و نبودنش بی تاثیر است!

آنکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان، این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها،رهایی ها

آرزوی رفتن ازین جهان وآزاد شدن...

می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریز از روزن به بالینم
آه، حتی در پس دیوارهای عرض
هیچ جز ظلمت نمی بینم،نمی بینم

میخواهم خلوت کنم اما دریغ که در خلوتم هم فقط ظلمت است و تاریکی، هیچ روزن امیدی در کار نیست...


ای خدا، ای خنده ی مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا،ناله های من
من تو را کافر، تو را منکر، تو را عاصی
کوری چشم تو، ای شیطان، خدای من

تو با ناله های بندگانت بیگانه ای و آنها را نمیشنوی ،من تو را با هر نام که بگی انکار میکنم...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
گرخدا بودم دگر این شعله ی عصیان
کی مرا ت، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جشمم سربرون می کرد
بیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

می تونم فقط یه آه عمیق بکشم!

سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هرگه خدایی یاد می کردم

به ادمها جرات می دادم..جرات حرف زدن ،عقیده داشن..گفتن

مشت هایم،این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بردیوارها می خورد
آنچنان می کوفتم برفرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد

با خشمم به خودم صدمه نمی زدم...بلکه به باعث و بانی خشم صدمه می زدم...دنیا و نامردیهاش!

خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه ی پرهیز را برتن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده ای هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند

به ادم ها می گفتن رها باشید و ازاد و خشو باشید و از هیچی نترسید....لذت ببرید بدون هراس از عذاب و بدبختی!

می نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم،سینه ها جایم
مسجد و میخانه ی این دیر ویرانه
پرخروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم برلبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم، کام بودم،کام

داره می گه نوای خوشی بودم برای همه و فقط لذت و خوشی و لبخند رو می دادم..بدون هراس و کادر بندی...بدون اینکه ترسی باشه از پس و پیش شدن

می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش برفریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش

گاهی حرفای بنده هام رو گوش میدادم..ببینم از من چه انتظاری دارن....دوست دارن خداشون چی کار کنه!
گر هدا بودم،درس اولم نام پاکم بود
این جلال از جامعه های چاک چاکم بود
عشق،شمشیر من و مستی، کتاب من
باده خاکم بود، آری، باده خاکم بود

اولین هاش رو داره می گه....جایگزین های این دنیاش رو

ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم
سخت خاموشند و برآنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زآنکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زآنکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان، این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها،رهایی ها

نفهمیدم!

می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریز از روزن به بالینم
آه، حتی در پس دیوارهای عرض
هیچ جز ظلمت نمی بینم،نمی بینم
ای خدا، ای خنده ی مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا،ناله های من
من تو را کافر، تو را منکر، تو را عاصی
کوری چشم تو، ای شیطان، خدای من
از خدا ناله می کنه و رسما می گه قبولت ندارم!می گه شیطان رو می کنم خدای خودم چون از دستت شاکیم و بهت کافرم!
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
گرخدا بودم دگر این شعله ی عصیان
کی مرا ت، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جشمم سربرون می کرد
بیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

به به بزنم به تخته چقدرم کم غلط املایی دارم!:دی
شاعر این اعتراض خودشو مثل یه شعله ای میدونه که داره از درون از بینش میبره .

سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هرگه خدایی یاد می کردم


مشت هایم،این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بردیوارها می خورد
آنچنان می کوفتم برفرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد


فریاد اعتراض شاعر به اون چیزی که هست .

خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم


احتمالا یه جورایی به فقر اشاره میکنه و اینکه اگر خدا بود این فقرو از بین میبرد.

شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه ی پرهیز را برتن
خود درون جام می تطهیر می کردم


می فهمم چی میگه ولی نمی تونم بگم چی میگم!!!

من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده ای هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند


فروغ آدم ها رو ترسان از جهنم و حساب کتاب اون میدونه پس میگه اگر من خدا بودم هیچ وقت نمیزاشتم آدم ها از دوزخ بترسن اصلا دوزخی وجود نداشت.

می نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم،سینه ها جایم
مسجد و میخانه ی این دیر ویرانه
پرخروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم برلبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم، کام بودم،کام


........

می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش برفریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش

اگر خدا بودم به دردهای آدم های دردمند گوش میکردم تا ببینم اونا از خدای خودشون چی میخوان.

گر هدا بودم،درس اولم نام پاکم بود
این جلال از جامعه های چاک چاکم بود
عشق،شمشیر من و مستی، کتاب من
باده خاکم بود، آری، باده خاکم بود


ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم
سخت خاموشند و برآنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زآنکه دیگر با توام شوق سلامی نیست


ناامیدی فروغ از خدا.

زآنکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان، این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها،رهایی ها


آرزوی پرواز داره و میخواد رها بشه از این دنیا که اون رو قتلگاه میدونه یه آرزوی مرگ.

می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریز از روزن به بالینم
آه، حتی در پس دیوارهای عرض
هیچ جز ظلمت نمی بینم،نمی بینم


هرچقدر فکر میکنم می بینم هیچی به جز ظلمت و تاریکی و ظلم نیست.
ی خدا، ای خنده ی مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا،ناله های من
من تو را کافر، تو را منکر، تو را عاصی
کوری چشم تو، ای شیطان، خدای من


فروغ خدارو بیگانه از دردها و ناله هاش میدونه فکر میکنه که هیچ توجهی به دردهاش نمیشه پس انکار میکندش.
 

omidsilver7

Registered User
تاریخ عضویت
5 آگوست 2007
نوشته‌ها
266
لایک‌ها
8
سن
35
محل سکونت
urmia
شعر حميد مصدق و جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق که خیلی قشنگه اینجا سرچ کردم فقط شعر مصدق بود
TAEL_SmileyCenter_Ugly%20%2859%29.gif


" حميد مصدق خرداد 1343"

*تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم ...
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
.
" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
شعر حميد مصدق و جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق که خیلی قشنگه اینجا سرچ کردم فقط شعر مصدق بود
TAEL_SmileyCenter_Ugly%20%2859%29.gif


" حميد مصدق خرداد 1343"

*تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم ...
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
.
" جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


ممنون از شما دوست عزیز که شعر و جواب زیباش رو با هم گذاشتید.
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
خب حالا که فروغ تنها شده اینجا بگید کدوم شعرشو بزارم!

همین شعری که تو جواب حمید مصدق گفته جالبه ها!:دی ( تنبل به من میگن!)
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خب حالا که فروغ تنها شده اینجا بگید کدوم شعرشو بزارم!

همین شعری که تو جواب حمید مصدق گفته جالبه ها!:دی ( تنبل به من میگن!)

یه شعری چند روز پیش خوندم ازش الان یادم نیست کدوم بود بعد میام می گم
فعلا با همین پیشنهاد دم دستیت موافقم:happy:


راستی

چند شب پیش نشستم فیلم سرد سبز فروغ رو دیدم:(بغض می کنم وقتی می بینم:(
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
یه شعری چند روز پیش خوندم ازش الان یادم نیست کدوم بود بعد میام می گم
فعلا با همین پیشنهاد دم دستیت موافقم:happy:


راستی

چند شب پیش نشستم فیلم سرد سبز فروغ رو دیدم:(بغض می کنم وقتی می بینم:(

تنبل خان موافق بودی نظر میدادی دیگه!:دی

بیا اسمه شعرو هم بگو!
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
بالا