برگزیده های پرشین تولز

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سلام خدمت دوستان عزيز
در اين تاپيك بر آن شديم كه در مورد فروغ فرخزاد ستاره اي در ادبيات ايران كه نا بهنگام و خيلي زود خاموش گشت صحبت كنيم .
 
Last edited by a moderator:

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
امروز سالروز درگذشت فروغ فرخزاد است .
اين شايد خود بهانه اي براي ايجاد اين تاپيك گشت .




**************************************




مختصري از زندگينامه فروغ

فروغ فرخزاد در ۱۵ دی، ۱۳۱۳ در یک خانواده متوسط با هفت بچه به دنیا آمد، پدرش یک افسر مستبد ارتش رضاخانی بود که در کودتای رضاخان نقش داشت ولی بر خلاف اخلاق ارتشی و مستبدش علاقه خاصی به شعر داشت و در تنهایی خود با اشعار حافظ و سعدی خلوت می‌کرد و فروغ با شوق تمام به اشعاری که پدر می‌خواند گوش می‌داد. و همین نقطه آغاز شاعری فروغ بود، او شعر سرودن را از نوجوانی آغاز کرد. و در نقاشی استعداد خاصی داشت. خانواده فروغ خانواده‌ای بسته و مردسالار بود. فروغ در سن ۱۷ سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت. در ۲۹ خرداد،۱۳۳۱ تنها فرزندش کامیار متولد شد. و پس از آن روزهای سختی را گذراندو بسیار زود از شوهرش جدا شد.
نخستین مجموعه شعر فروغ فرخزاد اسیر نام دارد که در سال ۱۳۳۱ منتشر شد. این مجموعه دربردارنده ۴۴ قطعه شعر است. دومین مجموعه شعرهای فروغ دیوار است که در سال ۱۳۳۵ چاپ شد. سومین مجموعه شعرهای او با نام عصیان در سال ۱۳۳۶ چاپ شد. این مجموعه شامل ۱۷ قطعه شعر است. فروغ بعدها این سه آثار خود را ارزش و احساسات سطحی یک دختر جوان دانست. بقولی آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند.
بقولی دیگر آخرين اثر او «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد است» كه پس از مرگ او منتشر شد.
در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند
در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ فروغ فرخزاد بر اثر تصادف رانندگی در جاده دروس-قلهک جان باخت. خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود می‌ترسم قبل از آنچه فکر می‌کنم بمیرم و کارهایم نا تمام بماند و این درد بزرگیست. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیر الدوله به خاک سپرده شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سروده احمد شاملو در مورد فروغ

به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم
در آستانه دريا و علف

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟


***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد

پس به هيئت گنجي در آمدي
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است

!
***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سروده اي از سياوش كسرايي در مورد فروغ


آي گلهاي فراموشي باغ
مرگ از باغچه خلوت ما مي گذرد داس به دست
و گلي چون لبخند
مي برد از بر ما
سبب اين بود آري
راه را گر گره افتاده به پاي
باد را گر نفس خوشبو در سينه شكست
آب را اشك اگر آمد در چشم زلال
گل يخ را پرها ريخت اگر
در تك روزي آري
روشنايي مي مرد
شبنمي با همه جان مي شد آه
اختران را با هم
پچ پچي بود شب پيش كه مي ديدم من
ابرها با تشويش
هودجي را در تاريكي ها مي بردند
و دعاهايي چون شعله و دود
از نهانگاه زمين بر مي شد
شاعري دست نوازشگر از پشت جهان بر مي داشت
زشتي از بند رها مي گرديد
دختر عاصي و زيباي گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
او نخواهد آمد اينك آن آوازي است
كه بيابان را در بر دارد
او نخواهد آمد
عطر تنهايي دارد با خويش
همره قافله شاد بهار
كه به دروازه رسيده است كنون
او نخواهد آمد
و در اين بزم كه چتري زده يادش بر ما
باده اي نيست كه بتواند شستن از ياد
داغ اين سرخ ترينن گل فرياد
كودكي را كه در اين مه سوي صحرا رفته است
تا كه تاجي بنشاند از گل بر زلفان
يا كه بر گيرد پروانه رنگيني از بيشه غم
با چه نقل سخني
بفريبيمش آيا
بكشانيمش تا آبادي ؟
پاي گهواره خالي چه عبث خواهد بود
پس از اين لالايي
خواب او سنگين است
و شما اي همه مرغان جهان در غوغا آزاديد
شعر در پنجه مهتابي
گريه سر داد و غريبانه نشست
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
متن کامل این نوشته فروغ رو داری ؟


در این دنیایی که تا چشم کار می کند
دیوارست و دیوارست و دیوارست
و جیره بندی آفتاب است
.....
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سروده اي از سهراب سپهري در مورد فروغ



بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و باتمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد
براي ما يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
راي خوردن يك سيب
چه قدر تنها مانديم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ashena55 :
متن کامل این نوشته فروغ رو داری ؟


در این دنیایی که تا چشم کار می کند
دیوارست و دیوارست و دیوارست
و جیره بندی آفتاب است
.....
در شعرهايش كه چنين چيزي نديده ام .
شايد در نامه هايش باشد .
يه چيزهاي دور به ذهنم ميرسد اما مبهم است . اجازه بده در آثاري كه از فروغ دارم جستجو كنم . اگر يافتم تقديم ميكنم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در ادامه نمونه هاي از معروف ترين شعرهاي فروغ فرخزاد براي آشنايي بيشتر دوستان ارايه مي گردد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


و اين منم
زني تنها
در آستانه ي فصلي سرد
در ابتداي درك هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناك آسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول ديماه است
من راز فصل ها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاك ‚ خاك پذيرنده
اشارتيست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در كوچه باد مي آيد
در كوچه باد مي آيد
و من به جفت گيري گلها مي انديشم
به غنچه هايي با ساق هاي لاغر كم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از كنار درختان خيس ميگذرد
مردي كه رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تكرار مي كنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گيري گلها مي انديشم
در آستانه ي فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سكوت
چگونه ميشود به آن كسي كه ميرود اين سان
صبور
سنگين
سرگردان
فرمان ايست داد
چگونه ميشود به مرد گفت كه او زنده نيست او هيچوقت زنده نبوده ست
در كوچه باد مي آيد
كلاغهاي منفرد انزوا
در باغ هاي پير كسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد
آنها تمام ساده لوحي يك قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اكنون ديگر
ديگر چگونه يك نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان كودكيش را
در آبهاي جاري خواهد ريخت
و سيب را كه سرانجام چيده است و بوييده است
در زير پا لگد خواهد كرد ؟
اي يار اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود كه يكروز آن پرنده نمايان شد
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه كه در شهوت نسيم نفس ميزدند
انگار
آن شعله بنفش كه در ذهن پاكي پنجره ها ميسوخت
چيزي به جز تصور معصومي از چراغ نبود
در كوچه باد مي آيد
اين ابتداي ويرانيست
آن روز هم كه دست هاي تو ويران شدند باد مي آمد
ستاره هاي عزيز
ستاره هاي مقوايي عزيز
وقتي در آسمان دروغ وزيدن ميگيرد
ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شكسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم مي رسيم و آنگاه خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد كرد
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه كن كه در اينجا زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشتهاي مرا مي جوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري ؟
من سردم است و از گوشواره هاي صدف بيزارم
من سردم است و ميدانم
كه از تمامي اوهام سرخ يك شقايق وحشي
جز چند قطره خون
چيزي به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم كرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم كرد
و از ميان شكلهاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت پناه خواهم برد
من عريانم عريانم عريانم
مثل سكوتهاي ميان كلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من اين جزيره سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و انفجار كوه گذر داده ام
و تكه تكه شدن راز آن وجود متحدي بود
كه از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد
سلام اي شب معصوم
سلام اي شبي كه چشمهاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي كني
و در كنار جويبارهاي تو ارواح بيد ها
ارواح مهربان تبرها را مي بويند
من از جهان بي تفاوتي فكرها و حرفها و صدا ها مي آيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حركت پاهاي مردميست
كه همچنان كه ترا مي بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند
سلام اي شب معصوم
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست
چرا نگاه نكردم ؟
مانند آن زمان كه مردي از كنار درختان خيس گذر مي كرد...
چرا نگاه نكردم ؟
انگار مادرم گريسته بود آن شب
آن شب كه من به درد رسيدم و نطفه شكل گرفت
آن شب كه من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
آن شب كه اصفهان پر از طنين كاشي آبي بود
و آن كسي كه نيمه ي من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من درآينه مي ديدمش
كه مثل آينه پاكيزه بود و روشن بود
و ناگهان صدايم كرد
و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم ...
انگار مادرم گريسته بود آن شب
چه روشنايي بيهوده اي در اين دريچه ي مسدود سر كشيد
چرا نگاه نكردم ؟
تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند
كه دست هاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نكردم
تا آن زمان كه پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن كوچك برخوردم
كه چشمهايش مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آن چنان كه در تحرك رانهايش مي رفت
گويي بكارت روياي پرشكوه مرا
با خود بسوي بستر شب مي برد
آيا دوباره گيسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم كاشت ؟
و شمعداني ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد ؟
آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم ديگر تمام شد
گفتم هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم
انسان پوك
انسان پوك پر از اعتماد
نگاه كن كه دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود ميخواند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن مي درند
و او چگونه از كنار درختان خيس ميگذرد
صبور
سنگين
سرگردان
در ساعت چهار در لحظه اي كه رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را تكرار ميكنند
ــ سلام
ــ سلام
آيا تو هرگز آن چهار لاله ي آبي را
بوييده اي ؟...
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
شب پشت شيشه هاي پنجره سر مي خورد
و با زبان سردش
ته مانده هاي روز رفته را به درون ميكشيد
من از كجا مي آيم ؟
من از كجا مي آيم ؟
كه اين چنين به بوي شب آغشته ام ؟
هنوز خاك مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را ميگويم ...
چه مهربان بودي اي يار اي يگانه ترين يار
چه مهربان بودي وقتي دروغ ميگفتي
چه مهربان بودي وقتي كه پلك هاي آينه ها را مي بستي
و چلچراغها را
از ساقه هاي سيمي مي چيدي
و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق مي بردي
تا آن بخار گيج كه دنباله ي حريق عطش بود بر چمن خواب مي نشست
و آن ستاره هاي مقوايي
به گرد لايتناهي مي چرخيدند
چرا كلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان كردند!
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باكرگي بردند ؟
نگاه كن كه در اينجا
چگونه جان آن كسي كه با كلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آرميد
به تيره هاي توهم
مصلوب گشته است
و جاي پنج شاخه ي انگشتهاي تو
كه مثل پنج حرف حقيقت بودند
چگونه روي گونه او مانده ست
سكوت چيست چيست چيست اي يگانه ترين يار ؟
سكوت چيست به جز حرفهاي نا گفته
من از گفتن مي مانم اما زبان گنجشكان
زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعت ست
زبان گنجشكان يعني : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشكان يعني : نسيم .عطر . نسيم
زبان گنجشكان در كارخانه ميميرد
اين كيست اين كسي كه روي جاده ي ابديت
به سوي لحظه ي توحيد مي رود
و ساعت هميشگيش را
با منطق رياضي تفريقها و تفرقه ها كوك ميكند
اين كيست اين كسي كه بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمي داند
آغاز بوي ناشتايي ميداند
اين كيست اين كسي كه تاج عشق به سر دارد
و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست
پس آفتاب سر انجام
در يك زمان واحد
بر هر دو قطب نا اميد نتابيد
تو از طنين كاشي آبي تهي شدي
و من چنان پرم كه روي صدايم نماز مي خوانند ...
جنازه هاي خوشبخت
جنازه هاي ملول
جنازه هاي ساكت متفكر
جنازه هاي خوش برخورد خوش پوش خوش خوراك
در ايستگاههاي وقت هاي معين
و در زمينه ي مشكوك نورهاي موقت
و شهوت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي
آه
چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند
و اين صداي سوتهاي توقف
در لحظه اي كه بايد بايد بايد
مردي به زير چرخهاي زمان له شود
مردي كه از كنار درختان خيس ميگذرد
من از كجا مي آيم؟
به مادرم گفتم ديگر تمام شد
گفتم هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم
سلام اي غرابت تنهايي
اتاق را به تو تسليم ميكنم
چرا كه ابرهاي تيره هميشه
پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند
و در شهادت يك شمع
راز منوري است كه آنرا
آن آخرين و آن كشيده ترين شعله خواب ميداند
ايمان بياوريم
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ تخيل
به داسهاي واژگون شده ي بيكار
و دانه هاي زنداني
نگاه كن كه چه برفي مي بارد ...
شايد حقيقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
كه زير بارش يكريز برف مدفون شد
سال ديگر وقتي بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه ميشود
و در تنش فوران ميكنند
فواره هاي سبز ساقه هاي سبكبار
شكوفه خواهد داد اي يار اي يگانه ترين يار
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
كسي كه مثل هيچ كس نيست


من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شون
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست
مثل انسي نيست
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشني خوبست
چه قدر روشني خوبست
و من چه قدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست
چه قدر مزه ي پپسي خوبست
چه قدر سينماي فردين خوبست
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب خواب ببيند
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پنجره



يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار ميكند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست
من از ديار عروسكها مي آيم
از زير سايه هاي درختان كاغذي
در باغ يك كتاب مصور
از فصل هاي خشك تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
در كوچه هاي خاكي معصوميت
از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميز هاي مدرسه مسلول
از لحظه اي كه بچه ها توانستند
بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند
من از ميان
ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه اي است كه او را
دردفتري به سنجاقي
مصلوب كرده بودند
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانه وار دوست بدارم
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آن قدر قد كشيده كه ديوار رابراي برگهاي جوانش
معني كند
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آيا زمين كه زير پاي تو مي لرزد
تنها تر از تو نيست ؟
پيغمبران رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند ؟
اين انفجار هاي پياپي
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آينه هاي مقدس هستند ؟
اي دوست اي برادر اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گل ها را بنويس
هميشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحي خود پرت ميشوند و مي ميرند
من شبدر چهار پري را مي بويم
كه روي گور مفاهيم كهنه روييده ست
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود ؟
آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم ؟
حس ميكنم كه وقت گذشته ست
حس ميكنم كه لحظه سهم من از برگهاي تاريخ است
حس ميكنم كه ميز فاصله ي كاذبي است در ميان گيسوان من و دستهاي اين غريبه ي غمگين
حرفي به من بزن
آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد ؟
حرفي بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد



به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر مي كردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي آوردند
به مادرم كه در آينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود
و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد
مي آيم مي آيم مي آيم
با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك
با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم مي آيم مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تولدي ديگر



همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد
 
بالا