• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در غروبي ابدي




روز يا شب ؟
نه اي دوست غروبي ابديست
با عبور دو كبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهايي از دور از آن دشت غريب
بي ثبات و سرگردان همچون حركت باد
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فرو مي افتد
دانه هاي زرد تخم كتان
زير منقار قناري هاي عاشق من مي شكنند
گل باقالا اعصاب كبودش را در سكر نسيم
مي سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگوني
و در اينجا در من ‚ در سر من ؟
آه ...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم مثل يك حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده
من به يك ماه مي انديشم
من به حرفي در شعر
من به يك چشمه ميانديشم
من به وهمي در خاك
من به بوي غني گندمزار
من به افسانه نان
من به معصوميت بازي ها
و به آن كوچه باريك دراز
كه پر از عطر درختان اقاقي بود
من به بيداري تلخي كه پس از بازي
و به بهتي كه پس از كوچه
و به خالي طويلي كه پس از عطر اقاقي ها
قهرمانيها ؟
آه
اسبها پيرند
عشق ؟
تنهاست و از پنجره اي كوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن ساقي نازك در خلخال
آرزوها ؟
خود را مي بازند
در هماهنگي بي رحم هزاران در
بسته ؟
آري پيوسته بسته بسته
خسته خواهي شد
من به يك خانه مي انديشم
با نفس هاي پيچك هايش رخوتناك
با چراغانش روشن همچون ني ني چشم
با شبانش متفكر تنبل بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايره پي در پي بر آب
و تني پر خون چون خوشه اي از انگور
من به آوار مي انديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشكوك
كه شبانگاهان در پنجره مي كاود
و به گوري كوچك ‚ كوچك چون پيكر يك نوزاد
كار ...كار؟
آري اما در ‌آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسكن دارد
كه ترا ميجود آرام ارام
همچنان كه چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهوده ديگر را
و سر انجام تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايقي در گرداب
و در اعماق افق چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد
يك ستاره ؟
آري صدها ‚ صدها اماا
همه در آن سوي شبهاي محصور
يك پرنده ؟
آري صدها ‚ صدها اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
من به فريادي در كوچه مي انديشم
من به موشي بي ازار كه در ديوار
گاهگاهي گذري دارد !
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني
كه فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
كه به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
كه ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم مي خواهد
كه بگويم نه نه نه نه
برويم
سخني بايد گفت
جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
برويم ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آفتاب مي شود





نگاه كن كه غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايه سياه سركشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه كن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به كام مي كشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام ميكشد
نگاه كن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطر ها و نورها
نشانده اي مرا كنون به زورقي
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه مي كشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه كن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين بركه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين كبود غرفه هاي آسمان
كنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه كن كه من كجا رسيده ام
به كهكشان به بيكران به جاودان
كنون كه آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان دير پا
مرا دگر رها مكن
مرا از اين ستاره ها جدا مكن
نگاه كن كه موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب ميشود
صراحي سياه ديدگان من
به لالاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
به روي گاهواره هاي شعر من
نگاه كن
تو ميدمي و آفتاب مي شود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن روزها



آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچكها به يكديگر
آن بام هاي باد بادكهاي بازيگوش
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزها يي كز شكاف پلكهاي من
آوازهايم چون حبابي از هوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مي نوشيد
گويي ميان مردمكهايم
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي نا شناس جستجو مي رفت
شبها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره ميگشتم
پاكيزه برف من چو كركي نرم
آرام مي باريد
بر نردبام كهنه چوبي
بر رشته سست طناب رخت
بر گيسوان كاجهاي پير
و فكر مي كردم به فردا آه
فردا
حجم سفيد ليز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او در چارچوب در
كه ناگهان خود را رها مي كرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز كبوترها
در جامهاي رنگي شيشه
فردا ...
گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خطهاي باطل را
از مشق هاي كهنه خود پاك مي كردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه مي گشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشك ياس
گنجشك هاي مرده ام را خاك ميكردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روز ها هر سايه رازي داشت
هر جعبه سربسته گنجي را نهان مي كرد
هر گوشه صندوقخانه در سكوت ظهر
گويي جهاني بود
هر كسي ز تاريكي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساكت و محبوب نرگسهاي صحرايي
كه شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي كردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لكه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مي شد كش مي آمد با تمام لحظه هاي راه مي آميخت
و چرخ مي زد در ته چشم عروسكها
بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار بود كه مي ريخت
كه مي ريخت
كه مي ريخت
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه
محصورمان مي كرد
و جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند
از تابش خورشيد پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شانه هاي تو
همچو صخره هاي سخت و پر غرور
موج گيسوان من در اين نشيب
سينه ميكشد چو آبشار نور
شانه هاي تو
چون حصار هاي قلعه اي عظيم
رقص رشته هاي گيسوان من بر آن
همچو رقص شاخه هاي بيد در كف نسيم
شانه هاي تو
برجهاي آهنين
جلوه شگرف خون و زندگي
رنگ آن به رنگ مجمري مسين
در سكوت معبد هوس
خفته ام كنار پيكر تو بي قرار
جاي بوسه هاي من بر روي شانه هات
همچو جاي نيش آتشين مار
شانه هاي تو
در خروش آفتاب داغ پر شكوه
زير دانه هاي گرم و روشن عرق
برق مي زند چو قله هاي كوه
شانه هاي تو
قبله گاه ديدگان پر نياز من
شانه هاي تو
مهر سنگي نماز من
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گر خدا بودم ملائك را شبي فرياد مي كردم
سكه خورشيدي را در كوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنيا را ز روي خشم مي گفتم
برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
نيمه شب در پرده هاي بارگاه كبرياي خويش
پنجه خشم خروشانم جهان را زير و رو مي ريخت
دستهاي خسته ام بعد از هزاران سال خاموشي
كوهها را در دهان باز دريا ها فرو مي ريخت
مي گشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
ميفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
مي دريدم پرده هاي دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
مي دميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
تا ز بستر رودها چون مارهاي تشنه برخيزند
خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند
بادها را نرم ميگفتم كه بر شط تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را مي گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار ديگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائك را شبي فرياد مي كردم
آب كوثر را درون كوزه دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در كف گله پرهيزكاران را
از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند
خسته از زهد خدايي نيمه شب در بستر ابليس
در سراشيب خطايي تازه ميجستم پناهي را
مي گزيدم در بهاي تاج زرين خداوندي
لذت تاريك و درد آلود آغوش گناهي را
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر تو ام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شايدم بخشيده از اندوه پيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
اي ز گندمزار ها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديد ها
با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختيم نيست
اي دلتنگ من و اين بار نور ؟
هايهوي زندگي در قعر گور ؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اين چنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين ‚ اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم ‚ من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها ؟
اين شب خاموش و اين آوازها ؟
اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهواره كودكان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شعور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لا جرم شعرم به آتش سوختي
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤيائی
دخترك افسانه می خواند
نيمه شب در كنج تنهائی:

بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيماي

می درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائی از در و گوهر

می كشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای كلاهش را
يا بر آن پيشانی روشن
حلقه موی سياهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بی گمان شهزاده ای والاست»

دختران سر می كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار

«شايد او خواهان من باشد.»

ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمی بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزی هم نمی چيند

همچنان آرام و بی تشويش
می رود شادان براه خويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش

مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته می پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه می پيچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست

«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤيائی
نيمه شب ها خواب می ديدم كه می آئی.»

زير لب چون كودكی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد

«اي دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زيبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»

می نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
می خزم در سايه آن سينه و آغوش
می شوم مدهوش.

باز هم آرام و بی تشويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
می درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.

می كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته می گويند
«دختر خوشبخت! . . .»
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
آرزو

كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آنجا گذرت مي افتاد
به سرا پاي تو لب مي سودم
كاش چون ناي شبان مي خواندم
بنواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
ميگذشتم ز در خانه تو
كاش چون پرتو خورشيد بهار
سحر از پنجره مي تابيدم
از پس پرده لرزان حرير
رنگ چشمان ترا ميديدم
كاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابي بودم
كاش در نيمه شبي درد آلود
سستي و مستي خوابي بودم
كاش چون آينه روشن ميشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم مي لغزيد
گرمي دست نوازنده تو
كاش چون برگ خزان رقص مرا
نيمه شب ماه تماشا ميكرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا ميكرد
كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا ميديدم
خيره بر جلوه زيبايي خويش
كاش در بستر تنهايي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
ريشه زهد و تو حسرت من
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
كاش از شاخه سر سبز حيات
گل اندوه مرا ميچيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا ميديدي
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
اون سالها اولین بار که با شعر فروغ آشنا شدم اولین شعری که من خیلی از اون خوشم اومد شعر ستاره ها از مجموعه شعر اول فروغ (اسیر )بود. نمی دونم شاید واسه اینکه من شب و ستاره هاشا خیلی دوست دارم و آرزومه منم یکروزی همنشین ستاره ها بشم:
اي ستاره ها

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته ايد
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره ميكنم
با دلي كه بويي از وفا نبرده است
جور بيكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهي
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك
من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا كنم
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تردید ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگ‌ترین زن تاریخ ایران است. اما شاید این حرف تازگی نداشته باشد. دیگران نیز ممكن است همین اعتقاد را داشته باشند. من خود نیز قبلاً، شاید در همان حول و حوش مرگ فرخزاد، ممكن است همین حرف را زده باشم. هنوز هم، پس از گذشت بیش از سی سال از مرگ او، همین اعتقاد را دارم. برایم دشوار خواهد بود كه خلاصه بیش از دویست صفحه مطلب را كه به زبانهای فارسی، انگلیسی و تركی درباره او چاپ كرده‌ام، در اینجا بیان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در این مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخزاد، و شاعران و نویسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالاً بی‌فایده نباشد. آن رئوس مطالب اینهاست:
1ـ فروغ فرخزاد نخستین زنی است كه علیه رأس خانواده قیام كرده و این قیام را، در زندگی شخصی و زندگی شعری، به عنوان مسئله اصلی زندگی و هنر یك زن شاعر متجلی كرده است. این قیام علیه رأس خانواده، قیام علیه تاریخ مذكر ایران است كه همه چیز آن بر محور تسلط مرد شكل می‌گیرد. فرخزاد سنت خانواده پدری، سنت خانواده شوهر و سنت خانواده معشوق را زیر پا می‌گذارد. در اولی و دومی، مرد مسلط است. در سومی، او معشوق را از چارچوب خانواده زن‌دار و بچه‌دار برمی‌گزیند. فرخزاد سیستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زنهای دیگری هم دست به چنین كاری زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از این بابت هم فرخزاد پیروان و حتی مقلدانی هم داشته باشد، اما مسئله این است، بیان چنین مسئله‌ای در شعر، و هستی خود را درون شعر دیدن، و دو هستی، یعنی زندگی و زندگی شعر، را با هم تركیب كردن، و با استمرار تمام دنبال معنای این دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبی آن، در شعر فرخزاد می‌بینیم.
صمیمیت شعری این نیست كه شاعر امروز درباره یكی احساساتی شود، فردا درباره آن دیگری. صمیمت شعری در این است كه بین درد و لذت زندگی، و درد و لذت شعر، بی‌واسطگی مطلق وجود داشته باشد. فرخزاد بی‌واسطه با خود و، یا بهتر، بی‌فاصله با خود شعر گفته است. بیش از هر شاعر دیگری در زبان فارسی، ریشه اصلی این بی‌فاصله بودن در آن قیام علیه قرارها و قراردادهای سنتی است كه دست كم از زمان مشروطیت به بعد، به ویژه اكنون و حتماً در آینده، طرح اصلی تاریخ ایران و تاریخ همه جوامع مشابه ایران است.
2ـ هر چند زنده یاد پرویز شاپور هنرمندی با ارزش بود، و از دوستان مهربان و وفادار همه ما، و هر چند مراقبت و تربیت كامیار هنرمند و برومند را مدیون پدری چون پرویز هستیم، اما فرخزاد، به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دور مانده از او، به سبب قوانین حاكم بر ارتباط جدایی زن از شوهر، از درد این جدایی نالیده است و تنبیه عصیان علیه شوهر و قراردادهای اجتماعی هرگز نمی‌بایست خود را به صورت جدایی از فرزند بیان كرده باشد، حتی نمی‌بایست اصلاً تنبیهی در كار بوده باشد. بر این ارتباط و عدم ارتباط حق انسانی حاكم نبوده است. آن دوره عصیانی فرخزاد در سرسراهای تاریخ به صدا درآمده است. آن عصیان، كابوس مردانی است كه هنوز «ترازوی عدل» تاریخ مذكر را بر بالای سر زن و بچه نگاه می‌دارند. فرخزاد، در آن دوره، شعر مظلومیت زن و بچه را به عنوان عصیان سروده است. دیوارها هستند، اسارت هست و عصیان بر این دیوار و بر این اسارت حتمی است، و این طرح اصلی رهایی است.
3ـ در دهه سی، دهه وهن تحمیل شده بر ایران با كودتای سیاه، دو شاعر اهمیت سیاسی دارند– به رغم اینكه نیما زنده است، به رغم اینكه اخوان ثالث تعدادی از بهترین شعرهایش را در این دوره می‌گوید. آن دو شاعر، یكی شاملو است، و دیگری فرخزاد.
شاملو خطاب به زن شعر می‌گوید، فرخزاد خطاب به مرد. شاملو برای بیان این رابطه به نثر می‌گوید، فرخزاد برای بیان این رابطه در چهارپاره شعر می‌گوید. بین آنچه شاملو می‌گوید و نحوه گفتن او فاصله‌ای نیست. اما فرخزاد در چهارپاره‌ای، كه قبلاً مردان در قالب آن شعر می‌گفتند، عصیان خود را علیه مرد و عشق خود را به مرد بیان می‌كند. این عصیان و عشق، بی‌شك، قالب را خواهد شكست. این شكستن محتوم و ضروری است.
همان‌طور كه شاملو پس از آن خودكشی و اظهار ندامت از فریفتگی‌اش به آلمان، زبان منظوم، حتی زبان و قالب نیمایی، را كافی برای عصیان خود نمی‌داند و به همین دلیل به شعری می‌گراید كه امروز شعر سپید خوانده می‌شود، و همان‌طور كه پیش از او نیما، با تجربه‌ی «ققنوس» و «غراب»، زبان را از جمله ساده، به سوی جمله مركب و مختلط می‌راند و نشان می‌دهد كه شعر باید با جمله‌ی مختلط به سوی تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخزاد هم به تدریج به این نتیجه می‌رسد كه باید چارچوب چهارپاره را بشكند و به سوی آزادی قالب شعر بیاید. زبان واقعی شعر زن در این مرحله به وجود می‌آید. برای نگارش چنین زبانی جهان‌بینی شعر نیمایی است، با تأثیراتی از شاملو. ولی برای شكستن قالب، همسایگی شعرهای بعدی فرخزاد را، به ویژه در وزنهای مركب شكسته، با شعر نصرت رحمانی و نادر نادرپور نمی‌توان كتمان كرد. البته داده‌ها و مفروضات اصلی این زبان از تجربه خود فرخزاد با شعر سرچشمه می‌گیرد نه زبان مفخم و «ادبی» شعر عاشقانه شاملو. این، نیاز بیان زن را برطرف می‌كند، نه وزن شكسته تقریباً قراردادی‌شده نیمایی با پایان‌بندیهای نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحمانی و نادرپور– به‌رغم واقعیت‌گرایی زبان‌شناختی نسبی زبان اولی و بلاغت مبتنی بر شیوه عراقی و سلاست عمومی زبان «شاعرانه» دومی.
فرخزاد تركیب ركنهای افاعیلی را نرم‌تر می‌كند، یا در وزنهای ساده كار می‌كند و تازه بر آن سادگی اخلال زیباشناختی وزن را می‌افزاید و یا، در وزنهای مركب، چند هجا اینجا و آنجا و چند تغییر ریشه وزنی در آنجا و اینجا می‌افزاید و یا كم می‌كند و یا به وجود می‌آورد و شعر را با صیقل واقعیت‌گرایی زبان‌شناختی سامان می‌دهد. به تدریج، این حالت چنان ملكه ذهنی او می‌شود كه شعر در مصراع شكسته‌تر، از نظر وزنی، بیشتر حرف می‌زند و صمیمانه هم حرف می‌زند، به جای آنكه با بلند خوانده شدن موسیقی وزن را به رخ بكشد.
با این تمهیدات است كه فرخزاد به طور جدی در زبان و قالب دگرگونی به وجود می‌آورد. این دگرگونی، شعر زن را به یك واقعیت تاریخ ادبی تبدیل می‌كند. بر این شعر گاهی تغزل ساده حاكم است و گاهی بینش فلسفی، ولی روی هم در بهترین كارها تغزل و فلسفه با هم تركیب می‌شوند. گاهی طنز اجتماعی و گاه بیان اعتراض اجتماعی در واقعیت‌گرایی زبان‌شناختی، این نوع شعرها را در شمار بهترین شعرهای فارسی درمی‌آورد.
4ـ شعر فرخزاد، بی‌شك، شعر اعتراضی است و، از همین دیدگاه، بیشتر شعر معنی‌شناختی است. برای اینكه زن در حوزه شعر، قصه كوتاه و یا رمان دست به كار جدی بزند و جهان زنانه فردی و یا اجتماعی- تاریخی خود را بیان كند، به ناگزیر، باید از خود، محیط و درون خود اطلاع بدهد. این برداشت را می‌توان شعر اعتراضی خواند. چون جهان زن درست كشف و بیان نشده است، دادن اطلاعات از طریق نوشته و مرتبط كردن خواننده به حریم خصوصی شاعر و یا نویسنده به یك مأموریت و مسئولیت جدی تبدیل می‌شود.
به طور كلی، می‌توان گفت كه فرخزاد تا چیزی برای گفتن نداشت، شعر نمی‌گفت. به نظر می‌رسد مایه اصلی این شعرها زندگی فردی و شخصی و ذهنی اوست. با فرخزاد، ما وارد حیطه آشنایی با زن می‌شویم؛ درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصی و فردی و به عنوان یك هستی نزدیك‌تر از معشوق به شاعر.
5ـ موضوع دیگر در شعر فرخزاد، سامان دادن یك شعر بلند از طریق توسل به حذف بعضی پاره‌ها و خالی نگه داشتن جای آنها و سامان نهایی دادن به آن از طریق حذف و بیان است. بین پاره‌های مكتوب «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، سكوتها از تأملهایی سخن می‌گویند كه در خود ذهن انگار محذوف مانده‌اند. عمق شعر فرخزاد از این حضور محذوفات سرچشمه می‌گیرد.
با حفظ فاصله، همه فاصله‌های ممكن، بگویم: ما همه از فرخزاد متأثر شده‌ایم، از او تأثیر پذیرفته‌ایم، و این تأثیر، سراسر مثبت است.
21 بهمن 97 تورنتو
برگرفته از هفته نامه «شهروند»، کانادا
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

بعدها
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ


 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
پرنده مردني است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تنها صداست كه ميماند
چرا توقف كنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حركت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني مي چرخند
زمين در ارتفاع به تكرار مي رسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل مي شوند
و روز وسعتي است
كه در مخيله اي تنگ كرم روزنامه نمي گنجد
چرا توقف كنم ؟
راه از ميان مويرگهاي حيات مي گذرد
كيفيت محيط كشتي زهدان ماه
سلولهاي فاسد را خواهد كشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا كه جذب ذره هاي زمان خواهد شد
چرا توقف كنم ؟
چه ميتواند باشد مرداب
چه ميتواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فساد
افكار سردخانه
را جنازه هاي باد كرده رقم ميزنند
نامرد در سياهي
فقدان مرديش را پنهان كرده است
و سوسك ... آه
وقتي كه سوسك سخن ميگويد
چرا توقف كنم ؟
همكاري حروف سربي بيهوده است
همكاري حروف سربي
انديشه ي حقير را نجات نخواهد داد
من از سلاله ي درختانم
تنفس هواي مانده ملولم ميكند
پرنده اي كه مرده بود به من پند داد كه پرواز را به خاطر بسپارم
نهايت تمامي نيروها پيوستن است پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
كه آسيابهاي بادي مي پوسند
چرا توقف كنم ؟
من خوشه هاي نارس گندم را
به زيرپستان ميگيرم
و شير ميدهم
صدا صدا تنها صدا
صداي خواهش شفاب آب به جاري شدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاك
صداي انعقاد نطفه ي معني
و بسط ذهن مشترك عشق
صدا صدا صدا تنها صداست كه ميماند
در سرزمين قدكوتاهان
معيارهاي سنجش هميشه بر مدار صفر سفر كرده اند
چرا توقف كنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت ميكنم
و كار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست
مرا به زوزه ي دراز توحش
در عضو جنسي حيوان چكار
مرا به حركت حقير كرم در خلا گوشتي چكار
مرا تبار خوني گلها به زيستن متعهد كرده است
تبار خوني گلها مي دانيد ؟
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
غزل
چون سنگها صداي مرا گوش ميكني
سنگي و ناشنيده فراموش ميكني
رگبار نو بهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني
دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
با بر گ هاي مرده هم آغوش ميكني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش ميكني
اي ماهي طلايي مرداب خون من
خوش باد مستيت كه مرا نوش ميكني
تو دره بنفش غروبي كه روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش ميكني
در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش ميكني؟
 

Xing ying

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2006
نوشته‌ها
461
لایک‌ها
9
محل سکونت
Valinor
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤيائی
دخترك افسانه می خواند
نيمه شب در كنج تنهائی:

من تو شعرای فروغ عاشق این شعرم
چون از افسانه هایی می گه که کودکان با اونا بزرگ میشن
ولی...
وقتی بزرگ شدن یا خودشون کودک درونشونو فراموش میکنن و دیگه افسانه هارو باور نمی کنن
یا...
اگرم هنوز اعتقادشونو از دست نداده باشن مردم سعی میکنن باور اونا رو بگیرن!
اما افسانه ها جاویدن و زنده..
و اگر باورشون کنیم واقعی.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
صبر سنگ
روز اول پيش خود گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز ميگفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا ميكشت
باز زندانبان خود بودم
آن من ديوانه عاصي
در درونم هايهو مي كرد
مشت بر ديوارها ميكوفت
روزني را جستجو مي كرد
در درونم راه ميپيمود
همچو روحي در شبستاني
بر درونم سايه مي افكند
همچو ابري بر بياباني
مي شنيدم نيمه شب در خواب
هايهاي گريه هايش را
در صدايم گوش ميكردم
درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر ميخاست
ليك درمن تا كه مي پيچيد
مرده اي از گور بر مي خاست
مرده اي كز پيكرش مي ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد
مثل قلب بچه آهو ها
در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر ميشد
ورطه تاريك لذت بود
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان روياها
زورق انديشه ام آرام
مي گذشت از مرز دنيا ها
باز تصويري غبار آلود
زان شب كوچك ‚ شب ميعاد
زان اطاق ساكت سرشار
از سعادت هاي بي بنياد
در سياهي دستهاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان ميوه هاي نور
يكديگر را سير ميكرديم
با بهار باغهاي دور
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رويا ها
زورق انديشه ام آرام
ميگذشت از مرز دنيا ها
سالها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن مغرور سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم ؟

بگذرم گر از سر پيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مي نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
پنجره درشعرفروغ
پنجره در شعر فروغ نماد پيوند با ديگران است، نماد پيوند يافتن با ديگران و با جهان، و آن ها را از وجود خويش آگاه ساختن. پنجره پلی است به سوى ادراك، به سوى تفاهم، به سوى اتحاد و يگانگی. پنجره زمزمه هميشگى فروغ است و دلبستگى ماندگارش. تنها كنار پنجره نشستن و با طبيعت راز و نياز كردن، گفتن و شنفتن، آگاه ساختن و آگاه شدن .
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اى دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستى تو را......
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
هديه
من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
در غروبي ابدي
روز يا شب ؟
نه اي دوست غروبي ابديست
با عبور دو كبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهايي از دور از آن دشت غريب
بي ثبات و سرگردان همچون حركت باد
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فرو مي افتد
دانه هاي زرد تخم كتان
زير منقار قناري هاي عاشق من مي شكنند
گل باقالا اعصاب كبودش را در سكر نسيم
مي سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگوني
و در اينجا در من ‚ در سر من ؟
آه ...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم مثل يك حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده
من به يك ماه مي انديشم
من به حرفي در شعر
من به يك چشمه ميانديشم
من به وهمي در خاك
من به بوي غني گندمزار
من به افسانه نان
من به معصوميت بازي ها
و به آن كوچه باريك دراز
كه پر از عطر درختان اقاقي بود
من به بيداري تلخي كه پس از بازي
و به بهتي كه پس از كوچه
و به خالي طويلي كه پس از عطر اقاقي ها
قهرمانيها ؟
آه
اسبها پيرند
عشق ؟
تنهاست و از پنجره اي كوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن ساقي نازك در خلخال
آرزوها ؟
خود را مي بازند
در هماهنگي بي رحم هزاران در
بسته ؟
آري پيوسته بسته بسته
خسته خواهي شد
من به يك خانه مي انديشم
با نفس هاي پيچك هايش رخوتناك
با چراغانش روشن همچون ني ني چشم
با شبانش متفكر تنبل بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايره پي در پي بر آب
و تني پر خون چون خوشه اي از انگور
من به آوار مي انديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشكوك
كه شبانگاهان در پنجره مي كاود
و به گوري كوچك ‚ كوچك چون پيكر يك نوزاد
كار ...كار؟
آري اما در ‌آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسكن دارد
كه ترا ميجود آرام ارام
همچنان كه چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهوده ديگر را
و سر انجام تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايقي در گرداب
و در اعماق افق چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد
يك ستاره ؟
آري صدها ‚ صدها اماا
همه در آن سوي شبهاي محصور
يك پرنده ؟
آري صدها ‚ صدها اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
من به فريادي در كوچه مي انديشم
من به موشي بي ازار كه در ديوار
گاهگاهي گذري دارد !
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني
كه فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
كه به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
كه ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم مي خواهد
كه بگويم نه نه نه نه
برويم
سخني بايد گفت
جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
برويم ...
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
به علي گفت مادرش روزي ...
علي كوچيكه
علي بونه گير
نصف شب از خواب پريد
چشماشو هي ماليد با دس
سه چار تا خميازه كشيد
پا شد نشس
چي ديده بود ؟
چي ديده بود ؟
خواب يه ماهي ديده بود
يه ماهي انگار كه يه كپه دو زاري
انگار كه يه طاقه حرير
با حاشيه منجوق كاري
انگار كه رو برگ گل لال عباسي
خامه دوزيش كرده بودن
قايم موشك بازي مي كردن تو چشاش
دو تا نگين گرد صاف الماسي
همچي يواش
همچي يواش
خودشو رو آب دراز مي كرد
كه بادبزن فرنگياش
صورت آبو ناز مي كرد
بوي تنش بوي كتابچه هاي نو
بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو
بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون
شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
ريختن بارون رو آجر فرش حياط
بوي لواشك بوي شوكولات
انگار تو آب گوهر شب چراغ مي رفت
انگار كه دختر كوچيكه شاپريون
تو يه كجاوه بلور
به سير باغ و راغ مي رفت
دور و ورش گل ريزون
بالاي سرش نور بارون
شايد كه از طايفه جن و پري بود ماهيه
شايد كه از اون ماهياي ددري بود ماهيه
شايد كه يه خيال تند سرسري بود ماهيه
هر چي كه بود
هر كي كه بود
علي كوچيكه
محو تماشاش شده بود
واله و شيداش شده بود
همچي كه دس برد كه به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سيا شد
شيكم زمين زير تن ماهي وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشاي نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علي كوچيكه
دسمال آسمون پر از گلابي
نه چشمه اي نه ماهيي نه خوابي
با د توي بادگيرا نفس نفس مي زد
زلفاي بيد و ميكشيد
از روي لنگاي دراز گل آغا
چادر نماز كودريشو پس مي زد
رو بندرخت
پيرهن زيرا و عرق گيرا
ميكشيدن به تن همديگهو حالي بحالي ميشدن
انگار كه از فكراي بد
هي پر و خالي ميشدن
سيرسيركا
سازار و كوك كرده بودن و ساز مي زدن
همچي كه باد آروم مي شد
قورباغه ها ز ته باغچه زير آواز مي زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پيش و شبهاي ديگه
آمو علي
تو نخ يه دنياي ديگه
علي كوچيكه
سحر شده بود
نقره نابش رو ميخواس
ماهي خواابش رو مي خواس
راه آب بود و قر قر آب
علي كوچيكه و حوض پر آب
علي كوچيكه
علي كوچيكه
نكنه تو جات وول بخوري
حرفاي ننه قمر خانم
يادت بره گول بخوري
تو خواب اگه ماهي ديدي خير باشه
خواب كجا حوض پر از آب كجا
كاري نكني كه اسمتو
توي كتابا بنويسن
سيا كنن طلسمتو
آب مث خواب نيس كه آدم
از اين سرش فرو بره
از اون سرش بيرون بياد
تو چار راهاش وقت خطر
صداي سوت سوتك پاسبون بياد
شكر خدا پات رو زمين محكمه
كور و كچل نيسي علي سلامتي چي چيت كمه؟
مي توني بري شابدوالعظيم
ماشين دودي سوار بشي
قد بكشي خال بكوبي
جاهل پامنار بشي
حيفه آدم اين همه چيزاي قشنگو نبينه
الا كلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبينه
فصل حالا فصل گوجه و سيب و خيار بستنيس
چن روز ديگه تو تكيه سينه زنيس
اي علي اي علي ديوونه
تخت فنري بهتره يا تخته مرده شور خونه ؟
گيرم تو هم خود تو به آب شور زدي
رفتي و اون كولي خانومو به تور زدي
ماهي چيه ؟ ماهي كه ايمون نميشه نون نميشه
اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه
دس كه به ماهي بزني از سرتا پات بو ميگريه
بوت تو دماغا مي پيچه
دنيا ازت رو ميگيره
بگير بخواب بگير بخواب
كه كار باطل نكني
با فكراي صد تا يه غاز
حل مسائل نكني
سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بياد چشت
قاچ زين و محكم چنگ بزن كه اسب سواري پيشكشت
حوصله آب ديگه داشت سر ميرفت
خودشو مي ريخت تو پاشوره در مي رفت
انگار مي خواس تو تاريكي
داد بكشه آهاي زكي !
اين حرفا حرف اون كسونيس كه اگه
يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن
خواب پياز و ترشي و دوغ و چلوكباب ديدن
ماهي چيكار به كار يه خيك شيكم تغار داره
ماهي كه سهله سگشم
از اين تغارا عار داره
ماهي تو آب مي چرخه و ستاره دست چين ميكنه
اونوخ به خواب هر كي رفت
خوابشو از ستاره سنگين ميكنه
مي برتش مي برتش
از توي اين دنياي دلمرده ي چارديواريا
نق نق نحس ساعتا خستگيا بيكاريا
دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگي
دنياي بشكن زدن و لوس بازي
عروس دوماد بازي و ناموس بازي
دنياي هي خيابونا رو الكي گز كردن
از عربي خوندن يه لچك بسر حظ كردن
دنياي صبح سحرا
تو توپخونه
تماشاي دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنيايي كه هر وخت خداش
تو كوچه هاش پا ميذاره
يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش
يه دسه قداره كش از جلوش مياد
دنيايي كه هر جا ميري
صداي راديوش مياد
ميبرتش ميبرتش از توي اين همبونه كرم و كثافت و مرض
به آبياي پاك و صاف آسمون ميبرتش
به سادگي كهكشوي مي برتش
آب از سر يه شاپرك گذشته بود و داشت حالا فروش ميداد
علي كوچيكه
نشسته بود كنار حوض
حرفاي آبو گوش ميداد
انگار كه از اون ته ته ها
از پشت گلكاري نورا يه كسي صداش مي زد
آه ميكشيد
دس عرق كرده و سردش رو يواش به پاش مي زد
انگار ميگفت يك دو سه
نپريدي ؟ هه هه هه
من توي اون تاريكياي ته آبم بخدا
حرفمو باور كن علي
ماهي خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بكنن
پرده هاي مرواري رو
اين رو و آن رو بكنن
به نوكران با وفام سپردم
كجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل كه از اينجا دور بشيم
به سبزه زاراي هميشه سبز دريا مي رسيم
به گله هاي كف كه چوپون ندارن
به دالوناي نور كه پايون ندارن
به قصراي صدف كه پايون ندارن
يادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواري
جمع كني كه بعد باهاشون تو بيكاري
يه قل دو قل بازي كنيم
اي علي من بچه دريام نفسم پاكه علي
دريا همونجاس كه همونجا آخر خاكه علي
هر كي كه دريا رو به عمرش نديده
اززندگيش چي فهميده ؟
خسته شدم حالم بهم خورد از اين بوي لجن
انقده پا به پا نكن كه دو تايي
تا خرخره فرو بريم توي لجن
بپر بيا وگرنه اي علي كوچيكه
مجبور ميشم بهت بگم نه تو نه من
آب يهو بالا اومد و هلفي كرد و تو كشيد
انگار كه آب جفتشو جست و تو خودش فرو كشيد
دايره هاي نقره اي
توي خودشون
چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن
موجا كشاله كردن و از سر نو
به زنجيراي ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ مي زدن رو سطح آب
تو تاريكي چن تا حباب
علي كجاس ؟
تو باغچه
چي ميچينه ؟
آلوچه
آلوچه باغ بالا
جرات داري ؟ بسم الله

این سبک شعر از فروغ شاید یکی از نادر ترین شعرهای فروغ است که پس از خواندن آن نزدیکی این شعر به سبک اشعار شاملو برایم تداعی میشود و همیشه آنرا با شعر پریا از شاملو مقایسه میکنم. و به نظر خود من سادگی و گیرایی عجیبی در پس این اشعار ساده نهفته است.
 
بالا