{{ افسانه تلخ }}
نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
نه چشمي خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان نگاه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ي ظاهر نديدند
به هر جا رفت ، در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي ديوانه خو گفت ؟
چرا ؟... او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده ي شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه ميسوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
به قلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر امد انتظارش
لبش در كام سوزان هوس ريخت
چرا آن مرد بر جايش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي ، نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود
نه چشمي خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان نگاه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ي ظاهر نديدند
به هر جا رفت ، در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي ديوانه خو گفت ؟
چرا ؟... او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده ي شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه ميسوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
به قلب جام از شادي مي افروخت
شبي نا گه سر امد انتظارش
لبش در كام سوزان هوس ريخت
چرا آن مرد بر جايش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي ، نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي