• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
{{ افسانه تلخ }}

نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيامي نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت

كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود

نه چشمي خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان نگاه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ي ظاهر نديدند
به هر جا رفت ، در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند

شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو ! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم

چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي ديوانه خو گفت ؟

چرا ؟... او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد

به جامي باده ي شور افكني بود
كه در عشق لباني تشنه ميسوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
به قلب جام از شادي مي افروخت

شبي نا گه سر امد انتظارش
لبش در كام سوزان هوس ريخت
چرا آن مرد بر جايش غضب كرد ؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟

كنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي ، نه پيك آشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدايي
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
{{ گريز و درد }}
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق اتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشيده بود

رفتم ، كه داغ بوسه ي پر حسرت تو را
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته به خود آبرو دهم

رفتم ، مگو ، مگو كه چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده ي خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما

رفتم ، كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم ز كشكش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشيه طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ي آتش ز من نگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير

روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت به تلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
{{ ديو شب }}
لاي لاي ، اي پسر كوچك من
ديده بربند ، كه شب آمده است
ديده بربند كه اين ديو سياه
خون به كف ، خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدمهايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را

آه ، بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دوصد چشم پر از آتش و خون
ميكشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش

يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته ي خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد

شيشه ي پنجره ها ميلرزيد
تا كه او نعره زنان مي آيد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن ، پنجه به در مي سايد

نه برو ، دور شو اي بد سيرت
دور شو ، از رخ تو بيزارم
كي تواني بربائيش از من
تا كه من در بر او بيدارم

ناگهان خامشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است ، گناه

ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده !
طفلك پاك كجا آسوده ؟

بانگ مي گيرد و در آتش درد
ميگدازد دل چون آهن من
ميكنم ناله كه كامي ، كامي
واي ، بردار سر از دامن من
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
{{ عصيان }}

به لبهايم مزن قفل خموشي
كه در دل قصه اي نا گفته دارم
ز پايم بازكن بند گران را
كزين سودا دلي آشفته دارم

بيا اي مرد ، اي موجود خود خواه
بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي
رها كن ديگرم اين يك نفس را

منم آن مرغ ، آن مرغي كه ديريست
به سر انديشه ي پرواز دارم
سرودم ناله شد در سينه ي تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهايم مزن قفل خموشي
كه من بايد بگويم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را

بيا بگشاي در تا پر گشايم
به سوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاري ام پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسه ي شيرينش از تو
تنم با بوي عطر آگينش از تو
نگاهم با شرر هاي نهانش
دلم با ناله ي خونينش از تو

ولي اي مرد اي موجود خود خواه
مگو ننگ است ، اين شعر تو ننگ است
بران شوريده حالان هيچ داني
فضاي اين قفس تنگ است ، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه اي ده

كتابي ، خلوتي ، شعري ، سكوتي
مرا مستي و سكر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
كه در غلبم بهشتي جاوداني است

شبانگاهان كه مه ميرقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابي و من مست هوسها
تن مهتاب را گيرم در آغوش

نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندان بان تو بودي
شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد

بدور افكن حديث نام ، اي مرد
كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا ميبخشد آن پروردگاري
كه شاعر را ، دلي ديوانه داده

بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاري ام پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
فروغ فرخزاد------------------------------------

ستیزه
--------------------------------------------
شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته می پیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز
می نشیند بر درخت خشک پندارم
شاخه ها از شوق می لرزند
در رگ خاموششان آهسته می جوشد
خون یادی دور
زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی
از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد
برگهای خشک را با خشم می روبد
آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی
نا شناسی مشت میکوبد
بازکن در ... اوست
باز کن در ...اوست
من به خود آهسته میگویم
باز هم رویا
آن هم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم
ناشناسی مشت میکوبد
باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشتها را نور دیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده
باز کن در ... اوست
آسمانها را به دنبال تو گردیده
درره خود خسته و بی تاب
یاسمن ها را به بوی عشق بوییده
بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست
اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من
لیک من با خشم میگویم
باز هم رویا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هر
-----------------------------------------
نگهدگر به سوی من چه میکنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فربیها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو ... برو ... به سوی او مرا چه غم
تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان
بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
بر او بتاب ز آنکه گریه میکند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من ؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او
گذشته رفت و آن افسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
تشنه
-----------------------------------------
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شمو سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
آفتابش رنگ شادی دیگری دارد
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمه خشک کویر غم
تشنه یک قطره شبنم
من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید
تک چراغ شهر رویا ها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها
نور خورشیدی
زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است
خوب میدانم که دیگر نیست امیدی
نیست امیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من
من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمه خشک کویر غم
تشنه یک بوسه خورشید
تشنه یک قطره شبنم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دنیای سایه ها
----------------------------------------------
شب به روی جاده نمنک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمنک
در سکوت خک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل میبخشند
شب به روی جاده نمنک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
من من گمگشته را در خویش می جوید
پنجه او چون مهی تاریک
میخزد در تار و پود سرد رگهایم
در سیاهی رنگ می گیرد
طرح آوایم
از تو می پرسم
ای خدا ... ای سایه ابهام
پس چرا بر من نمیخندد
آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
از چه در ایینه دریا
صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
از چه شب بر شانه صحرا
باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید
در کدامین گور وحشتنک
عاقبت خاموش خواهد شد
خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
لز چه دور از او مرا در روشنایی ها
رهسپار گور می سازی ؟
گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما
آه ... ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
هر زمان رو در تو آوردم
گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
خیره تر کردی
لیک در پایم
سایه ام را تیره تر کردی
از تو می پرسم
ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟
عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
از تو میپرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟
وه که لبرزیم
از هزاران پرسش خاموش
بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک
سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
با رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
میدود در راه پرسش های بی پایان



 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
عصیان بندگی

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟
باز ایا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را ‌اینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست
رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر تند یاس
ما در اینجا خک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می ایی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در اینه دنیا و جمال خویش
هر دم این اینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم



 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
عصیان خدایی
---------------------------------------------
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
می گسستم می گسستم دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم
یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
گر خدا بودم دگر این شعله عصیان
کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
مینشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه پرهیز را بر تن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم سینه ها جایم
مسجد و میخانه این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
گر خدا بودم در سولم نام پکم بود
این جلال از جامه های چک چکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خکم بود آری باده خکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خداییها
من کجا وزین تن خکی جداییها
من کجا و از جهان این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من
من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی
کوری چشم تو ‚ این شیطان خدای من
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
شعری برای تو
-------------------------------------------
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شد لبریز
چشمان من ز دانه شبنمها
رفتم ز خود که پرده بر اندازم
از چهر پک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره توفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ‚ فضای تیره زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
پوچ
-------------------------------------------
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
قربانی

----------------------------------------------
امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است این همه قربانی
خوش غافلی که از سر خود خواهی
با بندهات به قهر چها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی
دردا که تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آن را بجام کردی و نوشیدی
چون نام خود بپای تو افکندم
افکندیم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه کیست که میکوبد
اینه امید مرا بر سنگ ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم
اما... دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من ؟
از من جز این دو دیده اشک آلود
آخر بگو...چه مانده که بستانی ؟
ای شعر ...ای الهه خون آشام
دیگر بس است ... اینهمه قربانی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آرزو
-------------------------------------------------
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون اینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد و تو حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آبتنی ---------------------------------------------
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسو خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تا به علف های ترم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ...
راضی و سرمست
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
{{ ديدار تلخ }}

به زمين ميزني و ميشكني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را

ديدمت واي چه ديداري ، واي
اين چه ديدار دل آزاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
اين چه عشقيست كه در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
ميگريزي زمن و در طلب
باز هم كوشش باطل دارم

باز لبهاي عطش كرده ي من
عشق سوزان تورا ميجويد
مي تپد قلبش و با هر تپشي
قصه ي عشق تورا ميگويد

بخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشايم گره از بخت ، چه باك
ترسم اين عشق سر انجام مرا
بكشد تا به سرا پرده ي خاك
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردي ، اي مرد
شعر من شعله ي احساس من است
تو مرا شاعره كردي ، اي مرد

آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه اي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله و بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
سينه اي تا كه بر آن سر بنهم
دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه اي آنكه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين ميزني و ميشكني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
{{ چشم به راه }}

آرزويي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد

به خدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه ي آزارش

شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هالهي راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد

سايه اي تا كه به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر

همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زين همه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد

زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن ، عاشق بد خو را
آن كسي را كه تو ميجويي
كي خيال تو به سر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد

ليكن اين قصه كه ميگويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشنود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش

ميروم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را

شمع ، اي شمع ، چه ميخندي ؟
به شب تيره ي خاموشم
بخدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيستي در آغوشم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
سپیده عشق
----------------------------------------------

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ... گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بر گور لیلی--------------------------------------------

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مراشناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ... این لبان من این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی مه سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا



 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اعتراف
------------------------------------------
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل ”آری و نه“ به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه من هم زنم ‚ زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
 
بالا