• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آه، اينست آنچه مي جستي به شوق

راز من، راز زني ديوانه خو

راز موجودي كه در فكرش نبود

ذره اي سوداي نام و آبرو



راز موجودي كه ديگر هيچ نيست

جز وجودي نفرت آور بهر تو

آه، اينست آنچه رنجم مي دهد

ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت

اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا

با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو



بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي

با ناز مي گشود دو چشمان بسته را

مي شست كاكلي به لب آب نقره فام

آن بال هاي نازك زيباي خسته را



خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلكشي دويد

موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج بنرمي از او رميد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم



خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان

گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب

دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي ستاره ها كه بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد

اي ستاره ها كه از وراي ابرها

بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد



آري اين منم كه در دل سكوت شب

نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم

اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد

دامن از غمش پر از ستاره مي كنم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
با دلي كه بوئي از وفا نبرده است

جور بي كرانه و بهانه خوشتر است

در كنار اين مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من

ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟

اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او

آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
جام باده سرنگون و بسترم تهي

سر نهاده ام بروي نامه هاي او

سر نهاده ام كه در ميان اين سطور

جستجو كنم نشاني از وفاي او
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد

از دو روئي و جفاي ساكنان خاك

كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد

اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاك
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست

تا كه كام او ز عشق خود روا كنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا

زين سپس بعاشقان باوفا كنم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك

سر بدامن سياه شب نهاده ايد

اي ستاره ها كز آن جهان جاودان

روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
رفته است و مهرش از دلم نمي رود

اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟

اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها

پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آن روزها رفتند

آن روزهاي خوب

آن روزهاي سالم سرشار

آن آسمان هاي پر از پولک

آن شاخساران پر از گيلاس

آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها

- به يکديگر

آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش

آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

آن روزها رفتند

آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من

آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد

چشمم به روي هرچه مي لغزيد

آنرا چو شير تازه مينوشد

گويي ميان مردمکهاي

خرگوش نا آرام شادي بود

هر صبحدم با آفتاب پير

به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت

شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت



آن روزها رفتند

آن روزهاي برفي خاموش

کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم

پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،

آرام ميباريد



بر نردبام کهنه ء چوبي

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گيسوان کاجهاي پير

وو فکر مي کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفيد ليز .

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد

و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -



وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهاي رنگي شيشه.

فردا ...





گرماي کرسي خواب آور بود

من تند و بي پروا

دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را

از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم

چون برف مي خوابيد

در باغچه ميگشتم افسرده

در پاي گلدانهاي خشک ياس

گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم



آن روزها رفتند

آن روزهاي ذبه و حيرت

آن روزهاي خواب و بيداري

آن روزهاهر سايه رازي داشت

هر جعبه‌ي صندوقخانه ء سر بسته گنجي را نهان ميکرد

هر گوشه، در سکوت ظهر ،

گويي جهاني بود

هرکس از تاريکي نمي ترسيد

در چشمهايم قهرماني بود



آن روزها رفتند

آن روزهاي عيد

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه هاي عطر

در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي

که شهر را در آخرين صبح زمستاني

ديدار ميکردند

آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز



بازار در بوهاي سرگردان شناور بود

در بوي تند قهوه و ماهي

بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام

لحظه هاي راه مي آمخت

و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم

هاي رنگي سيال

و باز ميامد

با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر

بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،

که ميرخت





آن روزها رفتند

آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم

آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي

آبي رنگ

دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد

يک دست ديگر را

و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد

در ظهرهاي گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم

ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم

ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه

ميبرديم

و به درختان قرض ميداديم

و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي

هشتي

ناگاه

محصورمان مي کرد

و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهاي دزدانه



آن روزها رفتند

آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند

از تابش خورشيد، پوسند

و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .

و دختري که گونه هايش را

با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه

اکنون زني تنهاست

اکنون زني تنهاست
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
باز من ماندم و خلوتي سرد

خاطراتي ز بگذشته اي دور

ياد عشقي كه با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روي ويرانه هاي اميدم

دست افسونگري شمعي افروخت

مرده ئي چشم پرآتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت



ناله كردم كه اي واي، اين اوست

در دلم از نگاهش، هراسي

خنده اي بر لبانش گذر كرد

كاي هوسران، مرا مي شناسي



قلبم از فرط اندوه لرزيد

واي بر من، كه ديوانه بودم

واي بر من، كه من كشتم او را

وه كه با او چه بيگانه بودم



او به من دل سپرد و بجز رنج

كي شد از عشق من حاصل او

با غروري كه چشم مرا بست

پا نهادم بروي دل او



من به او رنج و اندوه دادم

من به خاك سياهش نشاندم

واي بر من، خدايا، خدايا

من به آغوش گورش كشاندم



در سكوت لبم ناله پيچيد

شعله شمع مستانه لرزيد

چشم من از دل تيرگي ها

قطره اشكي در آن چشم ها ديد



همچو طفلي پشيمان دويدم

تا كه درپايش افتم به خواري

تا بگويم كه ديوانه بودم

مي تواني به من رحمت آري



دامنم شمع را سرنگون كرد

چشم ها در سياهي فرو رفت

ناله كردم مرو، صبر كن، صبر

ليكن او رفت، بي گفتگو رفت



واي بر من، كه ديوانه بودم

من به خاك سياهش نشاندم

واي بر من، كه من كشتم او را

من به آغوش گورش كشاندم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گریز و درد
رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آرزو دهم
رفتم،مگو،مگو که چرا رفت،ننگ بود
عشق من و نیاز تو سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم،که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لا به لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یا گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سر کشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
نمی خواهم
حال نمیخواهم
نمیخواهم قدیسی باشم
نمیخواهم ننوشم نیاشامم
نمیخواهم نخندم نیارایم
نمیخواهم سربرزمین گیرم
نمیخواهم در سفیدی بیارامم
نمیخواهم سیاهم رابگیرند
نمیخواهم مرا بر پشت اشتران بینند
نمیخواهم مرا بدحال وبد گمان بینند
میخواهم من را بیابم
خودم راباخودم اشنا سازم
دلم را با سیاهی
تنم را با تباهی
سرم را با مرگ
قلبم را با شیطان
اشنا سازم
مرا مرگ باید در جهنم
که زیبا دلان را دوزخی خوانند
خوب رویان را در طب عشق
گذارند وسوزانند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک

اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم

درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها


آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه

اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟

اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من

اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
معشوق من
با آن تن برهنهء بي شرم
بر ساقهاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد

خط هاي بيقرار مورب
اندامهاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال ميکند

معشوق من
گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است
گوئي که تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در کمين واريست
گوئي که بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شکاريست

معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئيد ميکند

او وحشيانه آزادست
مانند يک غريزهء سالم
در عمق يک جزيرهء نامسکون
او پاک ميکند
با پاره هاي خيمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خيابان را

معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي

او در فضاي خود
چون بوي کودکي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميکند
او مثل يک سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني

او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاک را
مهاي آدمي را
غمهاي پاک را
او با خلوص دوست ميدارد
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستني را
يک بند رخت را

معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي که من او را
درسرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانهء يک مذهب شگفت
در لابلاي بوتهء پستانهايم
پنهان نموده ام
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
چون سنگها صداي مرا گوش مي کني
سنگي و ناشنيده فراموش مي کني
رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ هاي مرده همآغوش مي کني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني
اي ماهي طلائي مرداب خون من
خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني
تو درهء بنفش غروبي که روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني
در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد كند
 
بالا