• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

فروغ فرخزاد - ستاره اي در آسمان ادب ايران

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد بازهم درگیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه ی لبهای من تشنه ای سیراب شد، سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من رهرویی در خواب شد ،در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز خود نمیدانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود بگذرد از جاه و مال و آرزو
او شراب بوسه می خواهد زمن ،من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین تا بسوزاند در او تشویش را
او به من می گوید: ای آغوش گرم مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای ناآشنا بگذر از من ، من تورا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
درگذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت:
«باید از عشق حاصلی برداشت»
سایه ای روی سایه ای خم شد
در نهانگاه راز پرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس، مرغی اسیرم
زپشت میله های سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست
زپشت میله ها هر صبح روشن نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم زمن بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد، رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم دست افسونگری، شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست در دلم از نگاهش ، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد، کای هوسران مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را ، وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید شعله ی شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد چشمها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن صبر لیکن او رفت، بی گفتگو رفت
وای بر من که دیوانه بودم من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را من به آغوش گورش کشاندم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شهری است در کناره ی آن شط پر خروش
با نخلهای درهم و شبهای پر زنور
شهری ست در کناره ی آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه ی یک مرد پر غرور
شهری است در کناره آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها زچشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم تا دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه ی امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده ی در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش تو را یاد می کنم
دلبسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد می کنم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.


ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش،
گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت.
توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،


كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یكتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛


زیرا درون جامه بجز پیكر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!


آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛


دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهكاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،


در گوش هم حكایت عشق مدام! ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
ترا می خواهم
تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس، مرغی اسیرم...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

فروغ فرخزاد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه
فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

" فروغ فرخزاد "
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
زنده یاد فروغ فرخزاد :



نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان به بیکران به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجهامرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب میشود صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقه قانون ...
آه

دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتیست زیستن ‚ آن هم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود

جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین

در لای خاکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند
و از صدای اولین قدم رسمیم

یکباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند

با تنبلی به سوی حاشیه روز می پرند
و اولین نفس زدن رسمیم

آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجات عظیم پلاسکو

موهبتیست زیستن آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری

و شیخ ‚ ای دل ‚ ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش کن
مهد مسابقات المپیک هوش - وای

جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید

از فروغ فرخزاد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
من به مردي وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و اميدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غير از آن دل كه مفت بخشيدم


دل من كودكي سبك سر بود

خود ندانم چگونه رامش كرد

او كه مي گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش كرد؟


اگر از شهد آتشين لب من

جرعه اي نوش كرد و شد سرمست

حسرتم نيست زآنكه اين لب را

بوسه هاي نداده بسيار است


باز هم در نگاه خاموشم

قصه هاي نگفته اي دارم

باز هم چون به تن كنم جامه

فتنه هاي نهفته اي دارم


باز هم مي توان به گيسويم

چنگي از روي عشق ومستي زد

باز هم مي توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستي زد


باز هم مي دود به دنبالم

ديدگاني پر از اميد و نياز

باز هم با هزار خواهش گنگ

مي دهندم بسوي خويش آواز


باز هم دارم آنچه را كه شبي

ريختم چون شراب در كامش

دارم آن سينه را كه او مي گفت

تكيه گاهيست بهر آلامش


زانچه دادم به او مرا غم نيست

حسرت و اضطراب و ماتم نيست

غير از آن دل كه پر نشد جايش

به خدا چيز ديگرم كم نيست


كو دلم كو دلي كه برد و نداد

غارتم كرده، داد مي خواهم

دل خونين مرا چكار آيد

دلي آزاد و شاد مي خواهم


دگرم آرزوي عشقي نيست

بي دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز مي ناليد

كه هنوزم نظر به او باشد


او كه از من بريد و تركم كرد

پس چرا پس نداد آن دل را

واي بر من كه مفت بخشيدم

دل آشفته حال غافل را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
زنده یاد فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
زنده یاد فروغ فرخزاد

بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
پنداشت اگر شبی به سرمستی

در بستر عشق او به سر کردم


شبهای دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران به سر کردم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
زنده یاد فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد



به جويبار كه در من جاري بود





به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند



به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من





از فصل هاي خشك گذر مي كردند



به دسته هاي كلاغان





كه عطر مزرعه هاي شبانه را



براي من به هديه مي آوردند





به مادرم كه در آينه زندگي مي كرد



و شكل پيري من بود





و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را



از تخمه هاي سبز مي انباشت

سلامي دوباره خواهم داد





مي آيم مي آيم مي آيم



با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك





با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي



با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار





مي آيم مي آيم مي آيم



و آستانه پر از عشق مي شود





و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند



و دختري كه هنوز آنجا





در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد.
 
بالا