• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
هر آشنایی تازه
اندوهی تازه است
مگذارید که نام شما را بدانند!
و به نام بخوانندتان!
هر سلام
سرآغاز دردناک یک خداحافظیست
 

فایل های ضمیمه

  • girl.jpg
    girl.jpg
    64.3 KB · نمایش ها: 89

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پدر كه باشي !!!
با تمام سختي ها و مشقت هاي روزگار،با ديدن غم فرزندت
مي گويي : "نگران نباش ، درست ميشود. خيالت تخت ، مــــــــــن پشتت هستم "
پدر كه باشي ؛
سردت مي شود و كت بر شانه ي پسر مي اندازي.
چهره ات خشن مي شود و دلت دريايي....آرام نمي گيري تا تكه ناني نياوري
پدر كه باشي ؛
عصا مي خواهي ولي نمي گويي.
هرروز، خم تر از ديروز، جلوي آينه تمرين محكم ايستادن مي كني
پدر كه باشي ؛
در كتابي جايي نداري و هيچ چيز زير پايت نيست.
بي منت از اين غريبگي هايت مي گذري
تا پدر باشي. پشت خنده هايت فقط سكوت مي كني.
پدر كه باشي ؛
به جرم پدر بودنت، حكم هميشه دويدن برايت ميبُرند.
بي اعتراض به حكم فقط مي دوي.
بي رسيدن هامي دوي و در تنهايي ات نفسي تازه مي كني.
پدر كه باشي ؛

در بهشتي كه زير پاي تو نيست باز هم دلهــــــــــــ ـره هايتـــــ را مرور مي كني


پ ن. بنده هم اين مناسبت فرخنده را به همه پدران و البته مردان انجمنها شادباش مي گويم!


:blush:

2222.jpg
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
بیاندیش ... نخند

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
...به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلاممی گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی

....نخند،نخند که دنیا ارزشش رانداردکه تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!
آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،.......خیلی ساده

 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
Friendship is like a BOOK. It takes few seconds to burn
but it takes years to write.

دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools


فقر گاهی زیر شمش های طلاخورده پنهان می شود .

فقر چیزی نداشتن است اما آن چیز پول وغذا نیست .


فقر ذهن ها را مبتلا می کند .

فقر همان گرد وخاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهای یک کتاب

فروشی می نشیند.

فقر تیغه برنده یک ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را

خرد می کند.

فقر کتیبه ی هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .

فقر پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته

می شود .

فقر به همه جا سر می کشد .

فقر همه را می بیند و می خندد .

فقر شب را بدون غذا سرکردن نیست .

"فقر روز را بدون اندیشه سر کردن است."
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
رابطه ما انسانها با پدر و مادر !!!

تو ۳ سالگی " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو ۱۰ سالگی " ولم کنین "
تو ۱۶ سالگی" مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو ۱۸ سالگی" باید از این خونه بزنم بیرون"
تو ۲۵ سالگی " حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ۵۰ سالگی " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"
تو ۷۰ هفتاد سالگی " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
حق انتخاب

به خاطر سه چیز هیچگاه کسی را مسخره نکنید : چهره،والدین(پدرومادر) و زادگاه
چون انسان هیچ حق انتخابی در مورد آنها ندارد.
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم؛ این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...



وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نکاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود...چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید

 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.



به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود، و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند، سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛

و

"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.

اندکی فکر کن ...

 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...


این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد. كارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

earth.jpg


دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم.
تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬
تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬
زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند.
برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است.. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬
تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬
تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬
تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬
مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬
تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬
در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است.
زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید.
این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند.
به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬
چقدر اینان به کشتن یکریگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند.
تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود.
سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست.
در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود.
زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد.
هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه.
خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم.
گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد.
شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد.
برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پروفسور حسابی بعد از ملاقاتی که با انیشتین دارند و پس از آنکه انیشتین
به ایشان نوید می دهند که نظریه شما در آینده ای نه چندان دور، علم فیزیک
را در جهان متحول خواهد کرد، به پروفسور پیشنهاد می دهد که برای تکمیل
نظریه خود در آزمایشگاه مجهز دانشگاه شیکاگو به کار خود ادامه دهد.

در اینجا خاطره ای از ایشان در دانشگاه شیکاگو نقل شده که هر ایرانی را
به فکر وا می دارد.



" دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های
متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به
کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده
بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش
نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی
محققین و اساتید، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت،
آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی
می شد، که در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز کشوی کوچکی داشت،
از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم، و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک
افتاد. دسته چک را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است.
فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود
بردم.چک را به او دادم، و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم.
موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر
قبلی بوده، و در کشوی میز من جا مانده است، واضافه کردم، مواظب باشید،
چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود.
پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای
شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در
هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده
تجهیزات اطلاع بدهید.آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند
و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می
نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت
بیشتری پیش می روند.
توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این
جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء
استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟
با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولی باید
قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می
آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد، نیست.
« این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته یی ساده که
متاسفانه ما در کشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم.»
یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا
به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد، که من از طرز دقت او
نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار جذابی کنارم آمد، و گفت:
آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟
آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟
من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من
مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، برای
همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از
آزمایش های متعدد، روی فلز های معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در
فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست.
او به محض شندیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟
گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و
میله آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که
دستیابی به خواسته ام غیز ممکن است.
پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده یی کرد و اشاره کرد که
همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با
لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا
داد و خداحافظی کرد، و رفت. من که هنوزباورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور
قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم.
در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه
ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی
جعبه قرار داشت، که نوشته بود:« امیدوارم این شمش طلا ، به طول 25 سانتی
متر، و با قطر 5سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا
کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما، بدست دهد.»
با ناباوری، ولی اشتیاق و امید به آینده یی روشن کارم شروع کردم.شب و روز
مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست آورم.حالا دیگر نظریه
ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بود.
بعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به
دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا خرده شده و تکه تکه را که
هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک جعبه روی میز خانم
تلفنچی گذاشتم. به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر
مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست
آوردید؟فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست
آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران
هستم زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، ودر جعبه را باز کردم و شمش
تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون
قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها
دور ریخته شده است. خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیش تری زد و به
من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است.مسئولیت پس
دادن این شمش با من است.
وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می
آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان
خاطر و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در
یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که
شما تلفنچی باشید یا استاد، مجموعه آن مراکز در کشور های پیشرفته دارای
احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات
و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز
توسعه علمی در پی نخواهد داشت."

منبع: کتاب استاد عشق
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools

بخشی از سخنرانی پندآموز و جالب استیو جابز بنیانگذار "اپل"
در مراسم فارغ‌التحصیلان دانشگاه استنفورد

من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم تو زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکس ت، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است.

یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید.
هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند.
و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید.



z2.jpg
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools


این عکسی است که فضاپیمای وویجر از زمین گرفته است. عکسی که زمین را در فضای بیکران نشان می دهد. كارل ساگان فضانورد آمریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

مشاهده پیوست 160363


دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم.
تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬
تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬
زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند.
برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است.. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬
تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬
تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬
تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬
مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬
تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬
در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است.
زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید.
این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند.
به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬
چقدر اینان به کشتن یکریگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند.
تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود.
سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست.
در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود.
زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد.
هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات٬ بله٬ استقرار٬ هنوز نه.
خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم.
گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد.
شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد.
برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.

فوق العاده زیبا و تاثیر گذار :happy:
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
03.jpg

I think this is the greatest and truest description I've ever heard for a Friend.....
تصور می کنم این بهترین و واقعی ترین توصیفی ست که تا کنون از دوست شنیده ام
Friends........They love you.
دوستان...... تو را دوست می دارند
But they're not your lover
اما معشوق تو نیستند
They care for you
مراقب تو هستند
But they're not from your family
اما از اقوام تو نیستند
They're ready to share your pain
آنها آماده اند تا در درد تو شریک بشوند
But they're not your blood relation
اما آنها بستگان خونی تو نیستند
They are........FRIENDS
آنها...... دوستان هستند
A True friend.
یک دوست واقعی
Scolds like a DAD
همانند پدر سخت سرزنشت میکند
Cares like a MOM
همانند مادر غم تو را می خورد
Teases like a SISTER
مثل یک خواهر سر به سرت می گذارد
Irritates like a BROTHER
مثل یک برادر ادای تو را در می آورد
And finally loves you more than a LOVER
و آخر اینکه بیشتر از یک معشوق دوستت می دارد

The nicest place 2 be is in someone's THOUGHTS!
زیباترین مکان برای حضور، افکار دیگران است
 

SilentStar

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژوئن 2007
نوشته‌ها
572
لایک‌ها
230
محل سکونت
Tehran
این پسرایی که همیشه ته ریش دارن...
اینایی که هیچوقت موهاشون بلند نیست...
اینایی که صداشون مردونست...
اینایی که وقتی ازشون جدا میشی تا یه ساعت دستات بو عطرشونو میده...
همونایی که وقتی کنارت نشستن بهت اس ام اس میدن دوست دارم.
اینایی که وقتی ازت دلخورن باهات حرف نمیزنن دوست داری محکم بغلشون کنی...
اینایی که شبا موقع شب به خیر گفتن میگن مال خودمی...
اینایی که بددهن نیستن وقتی فحش ازت میشنون میگن بی ادب...
اینایی که دستاشونو با دوتا دستت باید بگیری...
همونایی که وقتی عصبانی میشی و داد میزنی بغلت میکنن و میگن باهم حلش میکنیم...
اینا خیلی دوست داشتنین

يه دختر با تجربه
 
بالا