• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
خندیدن یک نیایش است
اگر بتوانی بخندی، آموخته ای که چگونه نیایش کنی
هنگامی که هر سلول بدن تو بخندد، هر بافت وجودت از شادی بلرزد،
به آرامشی عظیم دست می یابی!
کسی می تواند بخندد،
که طنز آمیزی و تمامی بازی زندگی را می بیند.
کوتاه ترین راه برای گفتن دوستت دارم لبخند است!
شادی اگر تقسیم شود، دو برابر می شود!
غم اگر تقسیم شود، نصف می شود!
همیشه با دیگران بخندیم و هرگز به دیگران نخندیم!
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
ماه من!
غصه اگر هست، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر؛
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند؛
که خدا هست، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟!؟
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
سیندرلا عادت داده است
تمام قصه ها را
که حادثه ها همیشه راس روی هم افتادن عقربه ها بر دوازده
کوک شده باشند!
حادثه اما ساعت سرش نمی شود!
یا اصلا
هر حادثه ای که حادثه نیست!
حادثه یعنی تو قدم بزنی
پشت سرت دیوارها بریزند!
حادثه یعنی
دست بر پیشانی تب کرده ی ماه بگذاری
خرس ها خیال کنند زمستان است!
حادثه یعنی
تو باشی؛
شاعرها بهترین شعرهای عمرشان را بگویند!
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
لبخند تو عجایب هفت گانه ی جهان
بیمار شفا می دهد
مرده را زنده می کند
غم را پریشان می کند
لبخند تو عجایب هفت گانه ی جهان
پیام آور صلح و عشق
جای تمام پیامبران ایمان هدیه می کند
لبخند تو عجایب هفت گانه ی جهان
مستی می افزارید
یک جا پیمانه ی ما لبریز می کند
لبخند تو عجایب هفت گانه ی جهان است بانو...
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
کوچه ها را بلد شدم
رنگهاي چراغ راهنما
جدول ضرب
ديگر در راه هيچ مدرسه اي گم نميشوم
اما گاهي ميان آدمها گم ميشوم
آدم ها را بلد نيستم.!
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
من را اینگونه باور کن :

کــمی خستـــه !

کــمی تنــها !

کــمی از یــاد رفته !

کــمی مغرور !

کــمی گستــاخ !

کــمی سرخوش !

کــمی بــاور کردنــم سختــه !!
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
خسته ام

از تمام این روزهای یکنواخت...

خسته ام

از بودن های بی حضور...

خسته ام

از تمام سلام هایی که بی پاسخ ماندند...

خسته ام

از رفتن ها

از نرسیدن ها

از گذشتن ها

از ندیدن ها

خسته ام

از سایه بودن ها...!
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
یک نفر در همین نزدیکی ها چیزی به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است . . .
خیالت راحت باشد ، آرام چشمهایت را ببند . . .
یک نفر برای همه نگرانی هایت بیدار است . . .
یک نفر که از همه زیبایی های دنیا ، تنها تو را باور دارد . . .
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
باورت بشود یا نه !؟
روزی می رسد
که دلت برای هیچ کس
به اندازه من تنگ نخواهد شد .
برای نگاه کردنم ، خندیدنم ، اذیت کردنم ...
برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی ...
روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود ...
می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد ...
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم
نکند فرق به حالم
چه برانی، چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی
نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی ...
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
خنده های تـــو
آرزوهـــای مـن انـد
بخــند
تا برآورده شوند . . .
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
شام آخر

((لئوناردو داوینچی)) هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل بزرگی شد، او باید نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،
از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کا را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاه اش دعوت کرد و
از چهره اش ، اتودها و طرح هایی برادشت. سه سال گذشت. تابلو شام آ خر تقریباً تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
((کاردینال)) مسوول کلیسا، کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته
و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیاران اش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح براداشتن نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید، چه خبر است، به کلیسا آوردند. دستیاران سراپا نگه اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و
خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم هایش
راباز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده ام. داوینچی با تعجب پرسید: کی؟؟ گدا گفت: سه سال قبل،
پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر رویایی داشتم هنرمندی از من دعوت کرد
تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم.

نتیجه: زندگی همیشه روی خوش به ما نشان نمی دهد، پس باید منتظر لحظات سخت باشیم و توشه ای برای این مسیر برگیریم تا
در این مسیر از خود و خدای خود دور نشویم و از غافله ی راستین جدا نمانیم.

از کتاب *پندهای قند پهلو*
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
تمــام ِ پــرنـدگان ِ شــهر از راز ِ مــا خبــر دارنـد !
از روی ِ سیـم هــای ِ تلفن ، جُـم نمی خــورنـد !
گـوشـی را كـه بــرمـی داری
سیـم هــا ، گــرم مـی شــونــد !
صــدای ِ تــو كه مـی پیــچـد
بـه خــط مـی شــونـد...
همدیگر را می بوسند ...!
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
می آزارد مرا نگاه آدم هایی که

وسعت دیدشان به اندازه ی یک اتاق کوچک است

اما وسعت سخن پرانیشان دنیا را در بر می گیرد...
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
زند گی به امواج دریا ماننده است
چیزی به ساحل می برد و
چیزی دیگر را می شوید
چون به سرکشی افتد...
انبوه ماسه ها را با خود می برد
اما تواند بود
که تخته پاره یی نیز با خود به ساحل آرد
تا کسی بام کلبه اش را
بدان بپوشاند ....
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
از زبان یکی از اساتید دوره ی دکترای دانشگاه کانادا شنیده شد که می گفت:یکی از دانشجویان من برای کنفرانس دادن به پشت تریبون قرار گرفت
از نظر من پوشش، ظاهری اش بسیار ناپسند بود
زیرا مینی ژوپ پوشیده بود. 5 نمره ازش کم کردم.

این استاد ادامه داد که توی دانشگاه علیه من تظاهرات راه انداختند به بهانه اینکه حرکت این استاد قائل شدن تبعیض نژادیه.
هیات علمی دانشگاه مرا احضار کردند. قصدشون اخراج من از دانشگاه بود.
دلیل این حرکتم را جویا شدند.
گفتم : وقتی این خانم با اون وضعیت جلوی دیدگان دانشجویان قرار گرفت ، من احساس کردم این وضعیت جلوی نقد علمی رو در کلاس خواهد گرفت و
محیط رو از علم تهی خواهد کرد.

این پاسخ وموضع انسان گرایانه ی استاد باعث شد که هیات علمی علاوه بر پذیرش سخن و منطق استاد این قانون را تصویب کنند:
"هر کس می خواهد کنفرانس بدهد باید با پوشش مناسب جلوی دیدگان حضار قرار بگیرد"





 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
بیست و چند سال گفتیم و خندیدیم و خنداندیم ..

همیشه آدم سر خوش توی جمع بودیم

انگشت ها رو به ما : ( خوش به حالش ، چقدر می خندد و شاده )

اما در کنج تنهایی هایمان ، بغضهایمان را چال می کردیم

درد هایمان را در یک دفتر با خودکار سیاه نوشتیم ..

خاطره های خودمان را با رقصاندن کلمات باز گو کردیم

خواندند و گفتند : چه شعر تلخ و قشنگی ..!

خم به ابرو نیاوردیم

تب کردند و برایشان مردیم

خودمان نبودیم و یادشان بودیم

با تو خندیدم و تنها گریه کردم ..

این را از من داشته باش

آنهایی که بلند می خندد ، بی صدا گریه می کنند ..
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست...
 
بالا