• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
سلام .
این متن رو جای دیگه ای هم نوشته بودم فکر کردم اینجا پر بازدیدتره اینجا هم باشه بد نیست :
چیست این مرگ ؟ چگونه به سراغ ادم می اید ؟ از کجا پیدایش میشود ؟ چرا پیشتر خبرت نمیکند ؟ از مادرت زاییده میشوی و خیالش را هم در سر نداری ! غافل از اینکه او هم , مرگ هم با تو از مادر زاییده است . پا به پای تو . قدم به قدم . شاید او مرگ از مادری دیگر , از مادر خود , زاییده باشد ! اما با هر نفس , با هر گام , با هر دم و ان , تو به او نزدیک میشوی و او به تو . رو به تو می اید . مثل چیزی که تو رو به اینه بروی . تو رو به اینه میروی , چیزی هم شبیه تو , همتو , رو به تو می اید . دیر یا زود به هم می رسید .
تو و مرگ
من و مرگ
او و مرگ
نه ! اصلا مرگ از رو به رو نمی اید . مرگ پا به پا می اید . مرگ با تو می زاید . همزاد تو ! از تو میزاید . مرگ تویی همان دم که زندگی توی . همین که پا به زندگی گذاشتی , گام در استانه مرگ هم گذاشته ای . این دو را نمیتوانی از هم جدا کنی . با همند .اصلا یکی هستند . مرگ و تو . تو و مرگ . اگر بخواهی از مرگ بگریزی , به زندگانی باید پا نگذاری . کاش میشد مرگ را زیر پاهایت له کنی . نابود کنی . اما مگر میتوانی سایه ات را زیر پاهایت له کنی ؟ نه ! سایه ات هم به اندازه خود تو سمج است . تا تو هستی او هم هست . هست تا تو را به زیر سایه مطلق بکشاند .....
از کتاب کلیدر نوشته استاد محمود دولت ابادی
جلد سوم
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
قبل از این که بخواهی در مورد من

و زندگی من قضاوت کنی

کفشهای من را بپوش و در راه من

قدم بزن .

از خیابانها، کوهها و دشت هایی

گذر کن که من کردم

اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن

سالهایی را بگذران که من گذراندم

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً

در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت كنی...​
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
سبز بود، زرد شد، زندگی ام درد شد گرمی بازار عشق، رفت چو او سرد شد

مرغک عشق قفس، داشت یکی هم نفس هم نفسش مرد، پس منزوی و فرد شد

ساحت رخشان ماه، گشت سیاه از گناه جرم من و توست آه، ماه اگر طرد شد

توبه نمودم شکست، باز درش را نبست رحمت او تا که هست کیست که دلسرد شد؟

صبر نمودم نشد، غصه و غم کم نشد هر چه که کردم نشد، آنچه که او کرد شد

عاقبت زندگی، شد همه شرمندگی جز ز ره بندگی ، کی بتوان مرد شد
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
کاش میگفتم دوستش دارم...
به نیمکتش نگاه میکنم ، پنج ردیف از من جلوتر ، چقدر موهای طلاییشو دوست دارم
، برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده ، چقد دوست دارم مال من باشه

، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ...روم نشد !


جشن فارغ التحصیلیه ،

میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام تکون تکون میده ، بهم میگه : تو بهترین دوست

منی . سرش رو میاره بالا و گونه ام رو میبوسه ، میخواستم همونجا بهش بگم

دوستش دارم ولی...روم نشد !


پدرشو از دست داده ، دیگه تنهای تنهاست ، تو کلیسا بغلم میکنه ، میگه : حالا دیگه

فقط تو رو دارم . گونه ام رو میبوسه ، اشک هاش صورتمو خیس میکنه ، میخواستم

همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نشد.




نصفه شبه ، بهم زنگ میزنه ، داره گریه میکنه ... میگه پسره تنهاش گذاشته ،

میخواد برم پیشش ، میرم خونه اش ، سرشو میذاره رو شونه ام و گریه میکنه ،

میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ... روم نشد .

رو صندلی کلیسا خشک شدم ، دارم یخ میزنم ، من دوستش داشتم و اون حالا داره

ازدواج میکنه ، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی... روم نشد .


امشب هوا بارونیه ، بازم تو کلیسام... ولی اینبار همه ساکتن ، به تابوتش خیره شدم

، هیچی نمیگفتم ، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه ، دفتر خاطراتی که از توی

پیدا کرده بودم ، توش نوشته بود : بارها خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی...

روم نمیشه ، کاش اون یه روز بهم بگه دوستم داره...
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
((هر چه را که خودش داده ،یکی یکی و به نوبت از تو می ستاند . ای قربان کرمش بروم! سوی چشمت را چنان از تو میگیرد که انگار ، روغن چراغ نرم نرم تمام شده
و فتیله اش دم به دم بی فروغ میشود تا انکه بمیرد. دندانهای به ان خوش قوارگی را یکی یکی از تو میگیرد. جوری هم از تو میگیرد که با هر کدامشان یک بار جانت بالا
می اید. موی و کاکل ، رمق زانو ، قوت کمر ، مهارت دست و چابکی پا هم به همان شیوه ، یواش یواش از تو می گیردشان و خودش می داند که چکارشان می کند ؟
جل الخالق ،...))
از کتاب کلیدر نوشته استاد محمود دولت ابادی - جلد ششم
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم و همچنان تنها می مانیم هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند
 

leo.unique

کاربر فعال بخش فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2009
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
2,778
محل سکونت
خیابان شهید جورج فلوید
نیازی به انتقام نیست. فقط منتظر بمان
آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند و اگر بخت مدد کند
خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی .
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
نه ادبی هستش و نه اونقدر قشنگ که ارزش لایک رو داشه باشه . ولی ........
ازت متنفرم , همیشه هم متنفر بودم . همیشه پشت آرزوهای دیگران حرکت کردی و هیچوقت به خودت جرات آرزو کردن رو ندادی. همیشه خندیدی ولی من اشک هات رو میدیدم و بهت میخندیدم .
همه چیز رو باختی و واسه باختن هم هیچ سعی و تلاشی نکردی . همیشه یه بازنده بودی .... واسه همین اینقدر ازت بدم میاد .
چشام پر اشکه چون چشات پر اشکه , دلم پر درده چون دلت پر درده . نمیخواستم اینطوری بشه , دوست داشتم , کاش یه نگاه , حتی قدر یه لحظه اشک هامو میدیدی .
ازت بدم میاد ..... بدم میاد .... محسن
محسن اینو واسه کسی که میشناسی ومیشناسمش گفتی
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
چهار شمع به آرامي مي‌سوختند و با هم گفتگو مي‌كردند. محيط به قدري آرام بود كه گفتگوي شمع‌ها شنيده مي‌شد. اولين شمع مي‌گفت: من «دوستي» هستم اما هيچكس نمي‌تواند مرا شعله‌ور نگاه دارد و من ناگزير خاموش خواهم شد. شمع دوستي كم نورتر و كم نورتر شد و خاموش گشت. شمع دوم مي‌گفت: من «ايمان» هستم اما اغلب سست مي‌گردم و خيلي پايدار نيستم. در همين زمان نسيمي آرام وزيدن گرفت و او را خاموش كرد. شمع سوم با اندوه شروع به صحبت كرد: من «عشق» هستم ولي قدرت آن را ندارم كه روشن بمانم. مردم مرا كنار مي‌گذارند و اهميت مرا درك نمي‌كنند. آنها حتي فراموش مي‌كنند كه به نزديكان خود عشق بورزند! و بي درنگ از سوختن باز ايستاد. در همين لحظه كودكي وارد اتاق شد. چشمش به شمع‌هاي خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمي‌سوزيد! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانيد؟ و ناگهان به گريه افتاد. با گريه كودك شمع چهارم شروع به صحبت كرد و گفت: نگران نباش! تا زماني كه شعله من خاموش نگردد شمع‌هاي ديگر را روشن خواهم كرد. من اميد هستم. كودك، با چشم‌هائي كه از شادي مي‌درخشيدند، شمع اميد را در دست گرفت و دوستي، ايمان و عشق را شعله‌ور ساخت.
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
گفتم : ميري؟
گفت : آره
گفتم : منم بيام؟
گفت : جايي كه من ميرم جاي دو نفره نه سه نفر
گفتم : برمي گردي؟
فقط خنديد.
اشك توي چشمام حلقه زد
سرمو پايين انداختم
دستشو زيره چونم گذاشتو سرمو بالا آورد
گفت : ميري؟
گفتم : آره
گفت : منم بيام؟
گفتم :جايي كه ميرم جايه يه نفره نه دو نفر
گفت:برميگردي؟
گفتم:جايي كه ميرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولي اون مدتهاست كه برگشت
ه وبا اشك چشماش
خاك مزارموشست وشوميده...
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
روزي كه به دنيا آمدم صدايي آرام در گوشم زمزمه كرد،پرسيدم او را تو كيستي؟گفت:من غمم،خيال مي كردم كه غم عروسكي است كه با آن بازي مي كنند اما حالا كه بزرگ شدم فهميدم بازيچه اي هستم در دست غم...
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
سعي كن حتماً همه متن را تا آخرين جمله بخواني. از همه مهمتر جمله آخر است كه بايد خوانده شود.
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگر بدانيد که چطور زندگي کنيد
مهم اين نيست که قشنگ باشي، قشنگ اين است که مهم باشي! حتي براي يک نفر
مهم نيست شير باشي يا آهو مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن کني
كوچك باش و عاشق.... كه عشق مي داند آئين بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصيت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسي
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
نلسون ماندلا
 
بالا