• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمیشود ...
یادمان باشد که :
آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ..
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
همیشه به خودت,

تنها به خودت اطمینان داشته باش

و در هنگام مشکلات به آسمان نگاه کن

چرا که معمولا

اطرافت خالی از دوستانی می شود

که تا دیروز…

به پای رفاقت جان می دادند!!!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
باز باران، با ترانه، میخورد بر بام خانه

یادم آرد کربُ بلا را

دشت پر شور و بلا را

باز باران، قطره قطره میچکد از چوب محمل،

آخ باران! کی بباری بر تن عطشان یاران؟
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.
خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم راتوانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن.

آن کس که تو را ندارد؟ و چه ندارد آن که تو را دارد؟ آن کس که به جای تو
چیز دیگری را پسندد و به آن راضی شود، مسلما زیان کرده است . امام حسین(ع)
به یاد آور بستر مرگ و خوابگاه قبر خویشتن را، یاد آور هنگامی را كه در پیشگاه عدالت الهی اعضا و جوارحت به زیانت گواهی خواهند داد، روزی را به یاد آور كه قدمها در آن روز می لرزد و دلها در تنگنای سینه فشرده می شود، روزی كه عده ای در آن رو سفید گردند و رازها از پرده برون افتد و میزان عدالت الهی برای سنجش نیك و بد به كار افتد. امام حسین(ع)
 

leo.unique

کاربر فعال بخش فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2009
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
2,778
محل سکونت
خیابان شهید جورج فلوید
شاید لازم شود که پس از گذشت سالها از ابتلای ابراهیم...اراده خدا بر این بیافتد که چاقو ببرد... و یا خون اسماعیل ریخته شود...و سعی هاجر بین صفا و مروه سودی نداشته باشد و طفل ابراهیمی در عطش خود شهید شود و آتش نمرود بسوزاند... چرا که "خدا اراده کرده است که تو را کشته ببیند !! " و حاصل آن حج نا تمام چنان شد... که خدا طواف کننده آن بارگاه مقدس شد! آری... محرم آمد که تو را در بین عقل و عشق حیران بگذارد و در این حیرانی تو را در عرش میهمان خدا کند!
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
زندگي چرخش ثانيه هاست
زندگي پر زدن شاپركي ست
زندگي از من و توست
زندگي آينه پندار است
زندگي سخت تر از سنگ كه نيست
زندگي وحشي نيست
زندگي اينجاست
زندگي نرم چو برف است كه برآن پا بنهي
زندگي در همه جا جوشان است
زندگي خالي نيست ، خدا هست ، عشق هست ، اميد هست
زندگي در دل تو زندانيست
زندگي چون جهش يك نور است
زندگي پيچش نور در نور است
زندگي همهمه ي پر شور است
زندگي خالي نيست ، آب هست ، نور هست ، سنگ هست
زندگي در كف توست كه بدان لبخند زني كه بدنبالش ندوي
زندگي در كف توست، زندگي زيباست.
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
پس از كلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج كردم…
ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…
اما چند سال كه گذشت كمبود بچه رو به وضوح حس مي كرديم…
مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم كه مشكل از كدوم يكي از ماست…
اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه زندگي رويايي كافيه…بچه مي خوايم چي كار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…
تا اينكه يه روز علي نشست رو به رومو گفت…اگه مشكل از من باشه …تو چي كار مي كني؟…فكر نكردم تا شك كنه كه دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چي خط سياه بكشم…علي كه انگار خيالش راحت شده بود يه نفس راحت كشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چي؟
گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشكل از من باشه…تو چي كار مي كني؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شك داري؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هيچي عوض نمي كنم… با لبخندي كه رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد كه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا مي ريم آزمايشگاه… گفت:موافقم…فردا مي ريم…
و رفتيم…نمي دونم چرا اما دلم مث سير و سركه مي جوشيد…اگه واقعا عيب از من بود چي؟…سر خودمو با كار گرم كردم تا ديگه فرصت فكر كردن به اين حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمايش داديم…بهمون گفتن جواب تا يك هفته ديگه حاضره…
يه هفته واسمون قد صد سال طول كشيد…اضطرابو مي شد خيلي اسون تو چهره هردومون ديد…با اين حال به همديگه اطمينان مي داديم كه جواب ازمايش واسه هيچ كدوممون مهم نيس…
بالاخره اون روز رسيد…علي مث هميشه رفت سر كار و من خودم بايد جواب ازمايشو مي گرفتم…
دستام مث بيد مي لرزيد…داخل ازمايشگاه شدم…
علي كه اومد خسته بود…اما كنجكاو…ازم پرسيد جوابو گرفتي؟
كه منم زدم زير گريه…فهميد كه مشكل از منه…اما نمي دونم كه تغيير چهره اش از ناراحتي بود…يا از خوشحالي…
روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي شد…
تا اينكه يه روز كه ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علي…تو چته؟چرا اين جوري مي كني…؟
اونم عقده شو خالي كرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چيه؟…من نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر كنم…
دهنم خشك شده بود…چشام پراشك…گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو دوس داري…گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني…پس چي شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه كردم…الان مي بينم نمي تونم…نمي كشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پي يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه كنم…و اتاقو انتخاب كردم…
من و علي ديگه با هم حرفي نزديم…تا اينكه علي احضاريه اورد برام و گفت مي خوام طلاقت بدم…يا زن بگيرم…نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراين از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…
دلم شكست…نمي تونستم باور كنم كسي كه يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش كرده بودم…حالا به همه چي پا زده…
ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساكمم بستم…برگه جواب ازمايش هنوز توي جيب مانتوام بود… درش اوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو كنار گلدون گذاشتم…
احضاريه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون…
توي نامه نوشت بودم: علي جان…سلام… اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي…چون اگه اين كارو نكني خودم ازت جدا مي شم… مي دوني كه مي تونم…دادگاه اين حقو به من مي ده كه از مردي كه بچه دار نمي شه جدا شم…وقتي جواب ازمايشارو گرفتم و ديدم كه عيب از توئه…باور كن اون قدر برام بي اهميت بود كه حاضر بودم برگه رو همون جاپاره كنم… اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه… توي دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز !
 

$habahang

Registered User
تاریخ عضویت
7 ژوئن 2012
نوشته‌ها
281
لایک‌ها
48
محل سکونت
تهران
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر كوچكم از من پرسيد
من به او خنديدم
كمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم
مهران پسر همسايه پنج وارونه به مينو ميداد
آنقَدَر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد
بغلش كردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم
سقف كوتاه دلت را خم كرد
smiley-wink.gif

بي گمان مي فهمي
پنج وارونه چه معنا دارد
 

tiyam 01

Registered User
تاریخ عضویت
5 جولای 2009
نوشته‌ها
6,186
لایک‌ها
7,730
[h=3]چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهایی؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟ پیله ات را بگشا تو به اندازه ی یک پروانه زیبایی[/h]


 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
عشق - موفقيت - ثروت

زني هنگام بيرون آمدن از خانه , سه پيرمرد با ريش هاي بلند سفيد را ديد که جلوي در نشسته اند. زن گفت:هر چه فکر مي کنم شما را نمي شناسم؛ اما بايد گرسنه باشيد. لطفا" بيايد تو و چيزي بخوريد.
آنها پرسيدند: آيا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه . آنها گفتند: پس ما نمي توانيم بياييم .
غروب، وقتي مرد به خانه آمد، زنش براي او تعريف کرد که چه اتفاقي افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن .
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمي توانيم باهمديگر وارد خانه بشويم. زن پرسيد: چرا؟ يکي از پيرمردها در حالي که به دوست ديگرش اشاره مي کرد، گفت: اسم اين ثروت است و سپس به پيرمرد ديگر رو کرد و گفت: اين يکي موفقيت و اسم من هم عشق.
برو به همسرت بگو که فقط يکي از ما را براي حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعريف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب!! اين يه موقعيت عاليست . ثروت را دعوت مي کنيم. بگذار بيايد و خانه را لبريز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزيزم! چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟

دختر خانواده که از آن سوي خانه به حرفهاي آنها گوش مي داد، نزديک آمد و پيشنهاد داد: بهتر نيست عشق را دعوت کنيم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنيم پس برو بيرون و عشق را دعوت کن.
`
اين بار پيرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت کرده بوديد، دو تاي ديگر بيرون مي ماندند، اما شما عشق را دعوت کرديد، هر کجا او برود، ما هم با او مي رويم. هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقيت هم هست!

 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه .
مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اومدن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .
مشکلات زندگي مثل تلي از خاک بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو اتنخاب داريم . اول اينکه اجازه بديم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود
 

mehdifx2006

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2012
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
4


شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
 

leo.unique

کاربر فعال بخش فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2009
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
2,778
محل سکونت
خیابان شهید جورج فلوید

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
چرا بعضي مواقع
از سوسک میترسیم از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم !
از عنکبوت میترسیم از این که تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم !
از خفاش شب میترسیم از شبی که افکارمون خفاشی میشه نمیترسیم !
از خوب سرخ نشدن سبزی قورمه میترسیم از سرخ کردن آدما از خجالت نمیترسیم !
ازجا نیفتادن خورشت میترسیم از این که هیچ کسی جای خودش نباشه نمیترسیم !
از دیر جوش اومدن آب برای چای میترسیم از جوش آوردن خون آدما نمیترسیم !
از لولو خور خوره های تو فیلم ها میترسیم از هیولای نفس نمیترسیم !
از تاریکی میترسیم از خاموش کردن آخرین شمع تو تاریکی نمیترسیم !
از گم کردن سکه هامون میترسیم ازسکه یه پول کردن دیگران نمیترسیم !
از سرماخوردگی میترسیم از سر خورده کردن دوستامون نمیترسیم !
از شکستن لیوان میترسیم از شکستن دل آدما نمیترسیم!
از لکه دار شدن لباسای سفید میترسیم از کثیف شدن سفیدی روحمون نمیترسیم !
از خواب موندن میترسیم از عمری که همه به خواب سپری شد نمیترسیم !
از وقت کم آوردن میترسیم ازهدر رفتن وقتی که داریم نمیترسیم !
از درس پرسیدن و امتحان پس دادن میترسیم از رد شدن تو امتحان آخری نمیترسیم !
از اینکه بهمون خیانت کنند میترسیم از خیانت کردن به خودمون نمیترسیم !
از اینکه دلمون بشکنه میترسیم از درب و داغون کردن دل آدما نمیترسیم !
از اینکه دلخورمون کنند میترسیم از دل خون کردن دیگران نمیترسیم !
از گم کردن راه میترسیم از هیچ وقت به هیچ جایی نرسیدن نمیترسیم !
از خستگی سفر میترسیم از دست خالی رفتن و برگشتن نمیترسیم!
از اینکه نادیده گرفته شیم میترسیم از اینکه نادیدنی هارو نمی بینیم نمیترسیم !
از اینکه یه روز تموم بشیم میترسیم از اینکه تموم نشده بی مصرف شیم نمیترسیم !
از اینکه آدما فراموشمون کنند میترسیم از اینکه خدا از یادمون بره نمیترسیم ...
[FONT=&quot][/FONT]
چه كنيم تا اينگونه نشويم ؟
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
تنهاي تنها مانده ام

اندر خم اين دنيا مانده ام

با کوله باري از غصه و غم

با يک دل شکسته

براي رسيدن به باور زندگي تلاش ميکنم

اما هنوز براي رسيدن راه را نيافته ام

نمي دانم آيا راه همين بي راهه هست

يا

من در خم اين بي راهه اسير گشته ام
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
کودکی هایمان
کاش بچه بودم وبزرگترین مشغله فکریم این بود که تایر اسباب بازیم کج شده اگر بابا بفهمد دعوایم میکند



وبهترین دلخوشیم بازی با دختر همسایه بود که وقتی انعکاس نور در موهایش میافتاد چقدر زیبا میشد
 
بالا