• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
باران محبت

کاش ميدانستی آن کس که در تو اميد به زندگی را پرورش ميداد ، خودش محتاج ، قطره ای از باران محبت بود
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
یادت باشه امید چیز خوبیه ، شاید بشه گفت بهترین چیزها و چیزای خوب هیچ وقت نمی میرن (از فیلم رستگاری در شاوشنک)
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
[FONT=&quot]لبخند[/FONT][FONT=&quot] خدا[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]لوئیز زنی بود[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]جان لانک[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]زن[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تان را می آورم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]جان گفت نسیه نمی دهد[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]مشتری دیگری که کنار پیشخوان[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ببین خانم چه می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خواهد، خرید این خانم با من[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم.[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]لیست خریدت کو؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]لوئیز گفت: اینجاست[/FONT][FONT=&quot]
" [/FONT]
[FONT=&quot]لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]وزنش، هر چه خواستی ببر."[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دیدند کفه ی ترازو پایین رفت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خندید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]در این وقت خواروبار فروش با[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]کاغذ،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خودت آن را بر آورده کن "[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ساکت و متحیر خشکش زد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]لوئیز خداحافظی کرد و رفت[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
سالها پیش در یكی از مناطق چین باستان، شاهزاده ای آماده تاجگذاری می شد اما بنا به قانون، باید اول ازدواج میكرد. از آنجا كه همسر او ملكه آینده می شد، باید دختری را پیدا می كرد كه بتواند به طور كامل به او اطمینان كند. بنابر این با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند و دختری را كه سزاوار ازدواج با امپراطور باشد، انتخاب نماید.
دختر خدمتكار قصر نیز عاشق شاهزاده بود و با وجود اینكه می دانست فقط زیباترین و ثروتمندترین دختران دربار در آن مجلس حضور دارند، تصمیم گرفت از این فرصت استفاده كرده و دست كم یك بار از نزدیك، شاهزاده را ببیند. سرانجام روز موعود فرارسید و شاهزاده در میان درباریان ایستاد و شرایط رقابت را اعلام كرد:
" به هر یك از شما دانه ای می دهم. فردی كه بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملكه آینده چین می شود."
دختر، دانه را گرفت و در گلدانی كاشت و از آنجا كه مهارت چندانی در باغبانی نداشت، با دقت و بردباری زیادی به خاك گلدان رسید. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. او هر چیزی را امتحان كرد. با كشاورزها صحبت كرد، آنان راه های مختلف گلكاری را به او آموختند اما هیچكدام از این راهها، نتیجه نداد. هر روز احساس میكرد از رویایش دورتر شده اما عشقش مانند قبل، زنده بود.
سرانجام، شش ماه گذشت و هیچ گلی در گلدانش سبز نشد. با این كه چیزی برای نمایش نداشت اما می دانست در آن دوران، چقدر زحمت كشیده، بنابراین با مادرش صحبت كرد كه اجازه دهد در روز و ساعت موعود به قصر برود. در دلش می دانست این آخرین ملاقات با معشوق است. روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی منتظر ماند و دید همه دختران دیگر، نتیجه های خوبی گرفته اند: هر كدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید، شاهزاده وارد شد و هر كدام از گلدان ها را با دقت بررسی كرد. وقتی كارش تمام شد، نتیجه را اعلام كرد. دختر خدمتكار، همسر آینده او بود. همه حاضران اعتراض كردند و گفتند كه:
"شاهزاده درست همان فردی را انتخاب كرده كه در گلدانش، هیچ گلی نروییده است."
شاهزاده با خونسردی، دلیل انتخابش را توضیح داد و گفت:
"این دختر، تنها فردی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند، گل صداقت. همه دانه هایی كه به شما دادم، عقیم بودند و امكان نداشت گلی از آنها بروید."
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن... !
خدا هيچ نگفت.
گفت : به پاهايم نگاه كن! ببين چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار مي دهم. دنيا را كثيف مي كنم. آدم هايت از من ميترسند. مرا ميكشند براي اينكه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
گفت : اين دنيا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدك ها‚ مال من نيست.
خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
دوست داشتن يك گل‚ دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك‚ دوست داشتن تو كاري دشوار است.
دوست داشتن كاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند.
ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد.زيرا كه هنوز مؤمن نيست. زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است.
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيبائيم‚ چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هرچه كه هست‚نيكوست. آن كه بين آفريده هاي من خط كشيد‚ شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين نباش.
قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نازيباست.
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
ماهی لبخند زد
ماهی کوچک دچار ابی بیکران بود
آرزویش این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره آن را باز کند
وچه سخت است وقتیکه ماهی کوچک عاشق شود , عاشق دریای بزرگ!
هر روز و هر شب می رفت اما به دریا نمی رسید.
ماهی همیشه و همه جا به دنبال دریا می گشت اما پیدایش نمی کرد
کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هرچه در پیش می گشت گم تر می شد و هرچه که می رفت , دورتر.
ماهی می گریست . از دوری و از دلتنگی, ودر اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد
همیشه با خود می گفت :" اینجا سرزمین اشک هاست , اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند, چون هیچ وقت دریا را ندیده اند و فکر می کردند شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است"
ماهی یک عمر گریست و در اشکهای خودش غرق شد و مرد , اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در ان غوطه می خورد .

قصه که به اینجا رسید , آدم گفت: " ماهی در آب بود و نمی دانست , شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. شاید آن روز که عمری از آن دم زدیم تنها یک اشتباه بود"

آن وقت آدم لبخند زد , خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد... .
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی.

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای قضاوت نکن.

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: "برای چه می خواهید بدانید؟"

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "

هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.

وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.

هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.

در حمام آواز بخوان.

در روز تولدت درختی بکار.

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.

ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

شیر کم چرب بنوش.

هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند...
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
افلا طون در رساله عشق از زبان اریستو فانس تمثیلی در باب عشق آورده:

شکل انسان نخستین گرد بود. و می توانست مثل چرخ از هر طرف که می خواست بغلتد و بسرعت برود. انسانها قدرتشانشگفت انگیز بود و بخود سخت مغرور بودند تا جایی که بر آن شدند به خدایان حمله برند در شورای آسمان تردید حکمفرما شد که با آدمیان چه باید کرد؟ آیا باید به برق دستور داد تا به یک جهش آنها را بسوزاند؟البته اگر خدایان چنین می کردند دیگر آدمی بر جا نمی ماند تا آنها را پرستش کند. عاقبت زئوس پس از مدتی اندیشه گفت: فکری به خاطر من رسیده است آنها را به دو نیم خواهیم کرد تا هم نیرویشان کم شود و هم بر عده پرسندگا ن بیفزاید زئوس چنین گفت و سپس آدمیان را به دو نیم کرد. بدین طریق انسان نخستین به دو نیمه قسمت شد.چون چنین شد هر نیمه ای پیوسته آرزوی نیمه دیگر را داشت . هر یک نیمه خود را در آغوش می کشید و هر دو در حسرت این بودند که دوباره با هم یکی شوند.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
خدایا ...........
از عشق این روزای من چیزی واسه فردا کنار بذار .....
نکاهی...
یادی .......
تصویری ........
خاطره ای .........
برای روزی که فراموش میکنم ......
چقدر عاشقش بودم ......
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
1ـ به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجند.
2ـ وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.
3ـ این سه میم را از همواره دنبال کن:
3ـ1ـ محبت و احترام به خود را
3ـ2ـ محبت به همگان را
3ـ3ـ و مسئولیت پذیری در برابر کارهایی که کرده ای
4ـ به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می جویی گاه یک شانس بزرگ است.
5ـ اگر می خواهی قواعد بازی را عوض کنی اول قواعد را بیاموز.
6ـ به خاطر یک مشاجرۀ کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.
7ـ وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده ای، گامهایی را پیاپی برای رفع آن خطا بردار.
8ـ بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.
9ـ چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزشهای خود را به سادگی در برابر آنها واننه.
10ـ به خاطر داشته باش گاه سکوت بهترین پاسخ است.
11ـ شرافتمندانه بزی؛ که هر گاه بیشتر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.
12ـ زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است...
13ـ در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می کنی و از او گلایه داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه های قدیم نگیر.
14ـ دانش خود را با دیگران در میان گذار... این تنها راه جاودانگی است.
15ـ با دنیا و زندگی زمینی بر سر مهر باش.
16ـ سالی یک بار جایی برو که تا کنون هرگز نرفته ای.
17ـ بدان که بهترین ارتباط آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد..
18ـ وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه را از دست داده ای که چنین را به دست آورده ای.
19ـ در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
برقص
چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند
عشق بورز
چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای
بخوان
چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود
زندگی کن
چنانکه گویی بهشت روی زمین است
- Souza
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
1- دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه بخاطر شخصيتي كه من در هنگام با تو بودن پيدا ميكنم .
2- هيچكس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نميشود .
3- اگر كسي تو را آنطور كه ميخواهي دوست ندارد، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
4- دوست واقعي كسي است كه دستهاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند.
5- بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد .
6- هرگز لبخند را ترك نكن، حتي وقتي ناراحتي چون هر كس امكان دارد عاشق لبخند تو شود .
7- تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي.
8- هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند، نگذران .
9- شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را، به اين ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي‌تواني شكر گزار باشي.
10- به چيزي كه گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن .
11- هميشه افرادي هستند كه تو را مي‌آزارند، با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش كه به كسي كه تو را آزرده، دوباره اعتماد نكني .
12- خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي‌شناسي قبل از آنكه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد.
13- زياده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي‌افتد كه انتظارش را نداري .
گابریل گارسیا مارکز
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080

یک مبلغ مذهبی از جزیره ای بازدید کرد و سه نفر را ملاقات کرد و پرسید شما چگونه دعا می کنید ؟
آنها گفتند : ما فقط یک دعا بلدیم « تو سه هستی و ما سه نفر هستیم و بر ما رحمت آور ...
مبلغ مذهبی گفت : دعای زیبائی است ولی خدا با این دعا اجابت نمی کند و من دعای خیلی خوبی به شما خواهم اموخت و پس از آموزش رفت برای تبلیغ بیشتر و..... سالها بعد دوباره به ان جزیره آمد و از عرشه کشتی آن سه نفر را دید و.... آن سه نفر هم او را دیدند و در حالیکه روی آب راه می رفتند بسوی مبلغ آمدند و گفتند : آن دعائی را که خدا می شنود را دوباره به ما بیاموز و ما همان روز فراموش کردیم .
مرد مبلغ مذهبی که معجزه روی آب راه رفتن آنها را دید ؛ گفت :
مهم نیست ؛ همان دعای خودتان را ادامه دهید .
... وسپس مبلغ از خدا طلب بخشش کرد که نفهمیده بود ؛ خدا همه زبانی را می فهمد .
 

mohsensis

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
156
لایک‌ها
88
دلم برای روزهای خوش زندگی تنگ شده است

دستم را بگیر و به من بگو

چگونه در گرگ و میشِ

این روزگارِ پر بالا و پایینِ همیشه خاکستری

هنوز می توانم بخندم؟
 

mohsensis

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
156
لایک‌ها
88
گاهی،

تو حتی لب به سخن نگشوده ای

و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام.
 

mohsensis

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
156
لایک‌ها
88
یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی، تعطیل است !

و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی، دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی

بگذار منتظر بمانند ! . . . . . . . .
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
اگر می توانستم فرزندم را دوباره بزرگ کنم

اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم
به جای این که دائما انگشت اشاره ام را به سوی او بگیرم ،آن را در رنگ فرو می بردم و همراه با او نقاشی می کردم.
به جای این که دائم کارهایش را تصحیح کنم ،با او ارتباط برقرار می کردم.
به جای این که دائم به ساعت نگاه کنم،به او نگاه می کردم.
سعی می کردم کمتر بدانم و بیشتر توجه کنم.
بیشتر با او دوچرخه سواری می کردم، و بادبادک های بیشتری را همراه با او به هوا می فرستادم.
از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و جداٌ بازی می کردم.
در چمنزارهای بیشتری می دویدم و به ستارگان بیشتری خیره می شدم.
بیشتر بغلش می کردم و کمتر سقلمه اش می زدم.
به جای این که به او سخت بگیرم،سخت تائیدش می کردم.
اول اعتماد به نفس اش را می ساختم و بعد خانه اش را.
کمتر درباره عشق به قدرت با او حرف می زدم و بیشتر درباره ی قدرت عشق.
امیر رضای عزیزم مرا ببخش
 

mohsensis

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
156
لایک‌ها
88
من

انبوهي از اين بعدازظهرهاي جمعه را

بياد دارم كه در غروب آنها

در خيابان

از تنهايي گريستيم

ما نه آواره بوديم، نه غريب

اما

اين بعدازظهر هاي جمعه پايان و تمامي نداشت

مي گفتند از كودكي به ما

كه زمان باز نمي گردد

اما نمي دانم چرا

اين بعد از ظهر هاي جمعه باز مي گشتند
 

mohsensis

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
156
لایک‌ها
88
گاهی آنقدر بدم می آید

که حس میکنم باید رفت

باید از این جماعت پُرگو گریخت

واقعا می گویم

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،

ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!


گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم،


بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.

بعد بی هیچ امروزی

به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.

گاهی واقعا خیال می کنم

روی دست خدا مانده ام

خسته اش کرده ام.


راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم...بروم.

ومی روم

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

کجا...؟!

کجا را دارم٫ کجا بروم؟. . . . . . . . .
 

mohsensis

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
156
لایک‌ها
88
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان




از : حسین منزوی
 
بالا