• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
چه زود دیر میشود !


مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .

سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .
 

FERI KHAN

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
986
لایک‌ها
3,164
محل سکونت
Heaven
ادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد
طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم
یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست
به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم
یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا
دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم
یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست
دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم
یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم
طلب سوختن بال و پر کس نکنیم
یادمان باشد ازامروزجفایی نکنیم
گرکه درخویش شکستیم صدایی نکنیم
خودبسازیم به هردرد که ازدوست رسد
بهربهبود ولی فکردوایی نکنیم
جای پرداخت به خودبردگران اندیشیم
شکوه ازغیرخطاهست خطایی نکنیم
وبه هنگام عبادت سرسجاده ی عشق
جزبرای دل محبوب دعایی نکنیم
یاورخویش بدانیم خدایاران را
جزبه یاران خدادوست وفایی نکنیم
گله هرگزنبود شیوه ی دلسوختگان
با غم خویش بسازیم وشفایی نکنیم
یادمان باشداگرشاخه گلی راچیدیم
وقت پرپرشدنش سازونوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
دوستداری نبود بندگی غیر خدا
بی سبب بندگی غیرخدایی نکنیم
مهربانی صفت بارزعشاق خداست
یادمان باشد ازینکار ابایی نکنیم
ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟
یاد من هست، طلب عشق ز هر کس نکنم
گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد
دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک
این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار
به تو ای عشق ، تو ای یار ، به تو ای بهر نیاز
یاد من هست که د یگر دل من تنها نیست
یاد من هست که دیگر دل تو مال من است
یاد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک
یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز
یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم
هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ایم
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
"داشتم «خانه‌ی لب دریا» می‌خوندم، نوشته‌ی ناتالیا گینزبورگ، ترجمه‌ی م. طاهرنوکنده، نشر آوانوشت. داشتم ته دلم غر می‌زدم چه‌قدر ویرگول! بابا به‌خدا مام بلدیم کتاب بخونیم، بلدیم سر جایی که باید، مکث کنیم. چرا هر نیم سانت یه ویرگول آخه؟ همین‌جور غرزنان داشتم کتابو می‌خوندم که رسیدم به «غوته‌ور». نه یک بار، نه دو بار، همه‌ی غوطه‌ورها رو غوته‌ور نوشته بود. گفتم نکنه اینم جزو نهضت جدیده، گشتم دیدم باقی جاها از ط استفاده کرده، این‌جا اما غوته‌وره. بعد از کشف غوته‌ور، دیگه تحمل اون حجم ویرگول رو نداشتم. دو سه تا غلط تایپی و چندتا غلط فاحش گرامری هم پیدا کردم حتا. تا قبل از غوته‌ور یحتمل با اغماض رد می‌شدم ازشون، بعدش اما دیگه امکان نداشت. کتاب به کل از چشمم افتاده بود. فکر می‌کردم یه کتاب حق نداره غلط دیکته داشته باشه. گیرم وبلاگ و روزنامه و مجله غلط داشته باشن، کتاب اما نه. بستم گذاشتمش کنار.



دیدی بعضی آدما کتابن واسه آدم؟ یه جورایی مرجع معتبر محسوب می‌شن در زندگانی؟ به‌شون اعتماد داری و قبول‌شون داری و الخ؟ دیدی یه وقتایی که زیادی از ویرگول استفاده می‌کنن، به جای معاندت می‌نویسن معاضدت، به جای درون می‌نویسن در درون، با دیده‌ی اغماض رد می‌شی؟ گیر نمی‌دی سعی می‌کنی خودت رو مجاب کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟ دیدی اما غوته‌ور که می‌شن یه‌هو تمام اون ویرگول‌های اضافه و غلط‌های تایپی و گرامری بولد می‌شن هم‌زمان می‌خورن تو صورتت؟


یه جایی هست در زندگانی، یه جایی یه کلمه‌ای یه رفتاری، که می‌شه نقطه‌ی حساس ماجرا، می‌شه «غوته‌ور»، که رابطه تقسیم می‌شه به قبل و بعد از اون. تو رابطه‌ی غوته‌ور، همه‌ی خرده‌جنایت‌ها تبدیل می‌شن به معضلات بزرگ جامعه‌ی بشری. دیگه طاقت یه ویرگول اضافه رو هم نداری حتا، گیرم سهوی. اون‌قدر که علی‌رغم ارادتت به ناتالیا گینزبورگ، یه وقتی کتابو می‌بندی می‌ذاری کنار."

where the truth lies

 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
اگر کسی همان مقدار​
عشقـــی​
که شما نثارش میکنید، نثارتان نکرد، و به گونه ای رفتار کرد که گویی در اغلب اوقات اهمیتی ندارید، این میتواند نشانه ای بزرگ از این حقیقت باشد که در زندگیتان به وی نیازی ندارید. تنها کسانی که واقعاً در زندگیمان به آنها نیاز داریم، آنهایی هستند که به ما احترام می گذارند و در زندگیشان به اندازه کافی خواهان ما هستند ...

 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
با عشقـــ ورزیدن به یکدیگر و کمک به همنوع،
به سطوح بالاتری از معنویت،
ارتقا می یابیم،
عشقـــ تنها ضد عفونی کننده امراض روحی و دارای بیشترین انرژی شفا دهنده ماست.

منبع : کتاب " فرهاد که باشی همه چیز شیرین است " ( انتشارات آسیم)
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
دختر کوچولو از آقای کی پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟

آقای کی گفت:البته! اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی می ساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزگ بر پا می کردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقد یم یک کوسه کند

به ماهی های کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می آید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه ای روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند

همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده ای هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آ موخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز می شود"


برتولت برشت

 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می
خواست من را عوض کند.
...
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم...
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی...
مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم!
دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست!
مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست!!

 

sal2a

Registered User
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2012
نوشته‌ها
111
لایک‌ها
16
درود

عجیب‌ترین جمله در زبان انگلیسی!!!

این جمله با کلمه ای یک حرفی آغاز می شود٬ کلمه دوم دو حرفیست٬‌ چهارم چهار حرفی... تا بیستمین کلمه بیست حرفی نویسنده این جمله یا مغز دستور زبان بوده یا بی کار:


I do not know where family doctors acquired illegibly perplexing handwriting nevertheless, extraordinary pharmaceutical intellectuality counterbalancing indecipherability, transcendentalizes intercommunications incomprehensiblenes s


ترجمه جمله :
نمیدانم این دكترهای خانواده گی این دست خطهای گیج کننده را از کجا کسب میکنند.با این حال سواد پزشکی انها غیر قابل کشف بودن این دست خط ها را جبران کرده و بر غیر قابل کشف بودن انها ( دست خط ) برتری میجوید

بدرود

چه جالب بود
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
میخوام بخندم
می خوام به سردی شب هام بخندم . . .

می خوام به پوچی فردام بخندم . . .

وقتی می بینمت با دیگرونی . . .

تو اوج گریه هام می خوام بخندم . . .

می خوام داد بزنم تنهای تنهام . . .

می خوام وقتی میگم تنهام بخندم . .
 

saeed kabinet

Registered User
تاریخ عضویت
15 آپریل 2012
نوشته‌ها
154
لایک‌ها
501
298229_wxBAhuTX.jpg
آدمها برای یکدیگر نقش سیگار را بازی میکنند
همدیگر را می کشند
لذت می برند
دود می کنند
تمام می کنند
و بعد از اندک زمانی ، سیگاری دیگر !
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
تو را به جاي همه زنانی که نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم
براي پشت کردن به آرزوهاي محال
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به خاطر بوي لاله هاي وحشي
به خاطر گونه ي زرين آفتاب گردان
براي بنفشیِ بنفشه ها دوست مي دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم
تورا براي لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شيرين خاطره ها دوست مي دارم
تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد دوست مي دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي آسمان دوست مي دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ... دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ... دوست مي دارم
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و براي نخستين گناه
تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست مي دارم
تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم ... دوست مي دارم


" پل الووار / ترجمه احمد شاملو "

 

hossein1285

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
15
لایک‌ها
12
(متن اینجا به نوعی خلاصه و های لایت شده است: از اینجا بخوانید)


**آثار عشق بر آدمی**


* از جمله آثار عشق نيرو و قدرت است . محبت نيرو آفرين است ، جبان را شجاع می كند .

يك مرغ خانگی تا زمانی كه تنهاست بالهايش را روی پشت خود جمع می كند ، آرام می خرامد ، هی گردن می كشد كرمكی پيدا كند تا از آن استفاده نمايد ، از مختصر صدائی فرار می كند ، در مقابل كودكی ضعيف از خود مقاومت نشان نمی دهد ، اما همين مرغ وقتی جوجه دار شده ، عشق و محبت در كانون هستيش خانه كرد ، وضعش دگرگون می گردد ، بالهای بر پشت جمع شده را به علامت آمادگی برای دفاع پائين می اندازد ، حالت جنگی به خود می گيرد ، حتی آهنگ فريادش قويتر و شجاعانه تر می گردد . قبلا به احتمال خطری فرار می كرد اما اكنون به احتمال خطری حمله می كند ، دليرانه يورش می برد . اين محبت و عشق است كه مرغ ترسو را به صورت حيوانی دلير جلوه گر می سازد .



* عشق و محبت ، سنگين و تنبل را چالاك و زرنگ می كند و حتی از كودن ، تيزهوش می سازد .

پسر و دختری كه هيچكدام آنها در زمان تجردشان در هيچ چيزی نمی انديشيدند مگر در آنچه مستقيما به شخص خودشان ارتباط داشت ، همينكه به هم دل بستند و كانون خانوادگی تشكيل دادند برای اولين بار خود را به سرنوشت موجودی ديگر علاقه مند می بينند ، شعاع خواسته هاشان وسيعتر می شود ، و چون صاحب فرزند شدند به كلی روحشان عوض می شود . آن پسرك تنبل و سنگين اكنون چالاك و پرتحرك شده است و آن دختركی كه به زور هم از رختخواب بر نمی خواست اكنون تا صدای كودك گهواره نشينش را می شنود ، همچون برق می جهد . كدام نيروست كه لختی و رخوت را برد و جوان را اينچنين حساس ساخت ؟ آن ، جز عشق و محبت نيست .




* عشق است كه از بخيل ، بخشنده و از كم طاقت و ناشكيبا متحمل و شكيبا می سازد .

اثر عشق است كه مرغ خودخواه را كه فقط به فكر خود بود دانه ای جمع كند و خود را محافظت كند به صورت موجودی سخی در می آورد كه چون دانه ای پيدا كرد جوجه ها را آواز دهد ، يا يك مادر را كه تا ديروز دختری لوس و بخور و بخواب و زودرنج و كم طاقت بود با قدرت شگرفی در مقابل گرسنگی و بی خوابی و ژوليدگی اندام ، صبور و متحمل می سازد ، تاب تحمل زحمات مادری به او می دهد . توليد رقت و رفع غلظت و خشونت از روح ، و به عبارت ديگر تلطيف عواطف ، و همچنين توحد و تأحد و تمركز و از بين بردن تشتت و تفرق نيروها و در نتيجه قدرت حاصل از تجمع ، همه از آثار عشق و محبت است .



* عشق ، قوای خفته را بيدار و نيروهای بسته و مهار شده را آزاد می كند نظير شكافتن اتمها و آزاد شدن نيروهای اتمی .

الهام بخش است و قهرمان ساز . چه بسيار شاعران و فيلسوفان و هنرمندان كه مخلوق يك عشق و محبت نيرومندند . عشق نفس را تكميل و استعدادات حيرت انگيز باطنی را ظاهر می سازد . از نظر قوای ادراكی الهام بخش و از نظر قوای احساسی ، اراده و همت را تقويت می كند ، و آنگاه كه در جهت علوی متصاعد شود كرامت و خارق عادت به وجود می آورد .



* روح را از مزيجها و خلطها پاك می كند و به عبارت ديگر عشق تصفيه گر است .

صفات رذيله ناشی از خودخواهی و يا سردی و بی حرارتی را از قبيل بخل ، امساك ، جبن ، تنبلی ، تكبر و عجب ، از ميان می برد . حقدها و كينه ها را زائل می كند و از بين برمی دارد گو اينكه محروميت و ناكامی در عشق ممكن است به نوبه خود توليد عقده و كينه ها كند .

از محبت تلخ ها شيرين شود ، از محبت مس ها زرين شود
(مثنوی معنوی)



* عشق و محبت ، انسان را از خودی و خودپرستی بيرون می برد .

عشق و محبت ، قطع نظر از اينكه از چه نوعی باشد - حيوانی جنسی باشد يا حيوانی نسلی و يا انسانی - و قطع نظر از اينكه محبوب دارای چه صفات و مزايايی باشد ، دلير و دلاور باشد ، هنرمند باشد يا عالم و يا دارای اخلاق و آداب و صفات مخصوص باشد ، انسان را از خودی و خودپرستی بيرون می برد . خودپرستی محدوديت و حصار است . عشق به غير مطلقا اين حصار را می شكند . تا انسان از خود بيرون نرفته است ضعيف است و ترسو و بخيل و حسود و بدخواه و كم صبر و خودپسند و متكبر ، روحش برق و لمعانی ندارد ، نشاط و هيجان ندارد ، هميشه سرد است و خاموش ، اما همينكه از " خود " پا بيرون نهاد و حصار خودی را شكست اين خصائل و صفات زشت نيز نابود می گردد .

هر كه را جامه ز عشقی چاك شد / او ز حرص و عيب كلی پاك شد

خودپرستی به مفهومی كه بايد از بين برود يك امر وجودی نيست ، يعنی نه اينست كه انسان بايد علاقه وجودی نسبت به خود را از بين ببرد تا از خودپرستی برهد . معنی ندارد كه آدمی بكوشد تا خود را دوست نداشته باشد . علاقه به خود كه از آن به " حب ذات " تعبير می شود به غلط در انسان گذاشته نشده است تا لازم گردد از ميان برداشته شود . اصلاح و تكميل انسان بدين نيست كه فرض شود يك سلسله امور زائد در وجودش تعبيه شده است و بايد آن زائدها و مضرها معدوم گردند . به عبارت ديگر اصلاح انسان در كاستی دادن به او نيست ، در تكميل و اضافه كردن به او است . وظيفه ای كه خلقت بر عهده انسان قرار داده است در جهت مسير خلقت است ، يعنی در تكامل و افزايش است نه در كاستی و كاهش .

مبارزه با خودپرستی مبارزه با " محدوديت خود " است . اين خود بايد توسعه يابد . اين حصار كه به دور خود كشيده شده است كه همه چيز ديگر غير از آنچه به او به عنوان يك شخص و يك فرد مربوط گردد را بيگانه و ناخود و خارج از خود می بيند بايد شكسته شود . شخصيت بايد توسعه يابد كه همه انسانهای ديگر را بلكه همه جهان خلقت را در بر گيرد . پس مبارزه با خودپرستی يعنی مبارزه با محدوديت خود . بنابراين خودپرستی جز محدوديت افكار و تمايلات چيزی نيست . عشق ، علاقه و تمايل انسان را به خارج از وجودش متوجه می كند . وجودش را توسعه داده و كانون هستي اش را عوض می كند و به همين جهت عشق و محبت يك عامل بزرگ اخلاقی و تربيتی است ، مشروط به اينكه خوب هدايت شود و به طور صحيح مورد استفاده واقع گردد .



* تفاوت عشق و شهوت

علاقه به شخص يا شی ء وقتی كه به اوج شدت برسد ، به طوری كه وجود انسان‏ را مسخر كند و حاكم مطلق وجود او گردد عشق ناميده می‏شود . عشق ، اوج علاقه‏ و احساسات است .
ولی نبايد پنداشت كه آنچه به اين نام خوانده می‏شود يك نوع است . دو نوع كاملا مختلف است . آنچه از آثار نيك گفته شد مربوط به يك نوع آن‏ است و اما نوع ديگر آن كاملا آثار مخرب و مخالف دارد .

احساسات انسان انواع و مراتب دارد . برخی از آنها از مقوله شهوت و مخصوصا شهوت جنسی است و از وجوه مشترك انسان و ساير حيوانات است . با اين تفاوت كه در انسان به علت خاصی كه مجال و توضيحش نيست اوج و غليان زائد الوصفی می‏گيرد و بدين جهت نام عشق به آن می‏دهند و در حيوان‏ هرگز به اين صورت در نمی‏آيد ، ولی به هر حال از لحاظ حقيقت و ماهيت ، جز طغيان و فوران و طوفان شهوت چيزی نيست . از مبادی جنسی سرچشمه می‏گيرد و به همانجا خاتمه می‏يابد . افزايش و كاهشش بستگی زيادی دارد به فعاليتهای‏ فيزيولوژيكی دستگاه تناسلی و قهرا به سنين جوانی . با پا گذاشتن به سن از يك طرف ، و اشباع و افراز از طرف ديگر كاهش می‏يابد و منتفی می‏گردد .

جوانی كه از ديدن رویی زيبا و مویی مجعد به خود می‏لرزد و از لمس دستی‏ ظريف به خود می‏پيچد ، بايد بداند جز جريان مادی حيوانی در كار نيست .
اينگونه عشق ها به سرعت می‏آيد و به سرعت می‏رود ، قابل اعتماد و توصيه‏ نيست ، خطرناك است ، فضيلت كش است . تنها با كمك عفاف و تقوا و تسليم نشدن در برابر آن است كه آدمی سود می‏برد . يعنی خود اين نيرو انسان را به سوی هيچ فضيلتی سوق نمی‏دهد اما اگر در وجود آدمی رخنه كرد و در برابر نيروی عفاف و تقوا قرار گرفت و روح ، فشار آنرا تحمل كرد ولی‏ تسليم نشد ، به روح قوت و كمال می‏بخشد .

انسان نوعی ديگر احساسات دارد كه از لحاظ حقيقت و ماهيت با شهوت‏ مغاير است . بهتر است نام آنرا عاطفه و يا به تعبير قرآن "مودت" و "رحمت" بگذاريم .
انسان آنگاه كه تحت تأثير شهوات خويش است ، از خود بيرون نرفته‏ است ، شخص يا شی‏ء مورد علاقه را برای خودش می‏خواهد و به شدت می‏خواهد . اگر درباره معشوق و محبوب می‏انديشد بدين صورت است كه چگونه از وصال او بهره مند شود و حداكثر تمتع را ببرد . بديهی است كه چنين حالتی نمی‏تواند مكمل و مربی‏ روح انسان باشد و روح او را تهذيب نمايد .
اما انسان گاهی تحت تأثير عواطف عالی انسانی خويش قرار می‏گيرد ، محبوب و معشوق در نظرش احترام و عظمت پيدا می‏كند ، سعادت او را می‏خواهد ، آماده است خود را فدای خواسته‏های او بكند . اينگونه عواطف ، صفات و صميميت و لطف و رقت و از خود گذشتگی به وجود می‏آورد برخلاف‏ نوع اول كه از آن خشونت و سبعيت و جنايت بر می‏خيزد . مهر و علاقه مادر به فرزند از اين مقوله است . ارادت و محبت به پاكان و مردان خدا ، و همچنين وطن دوستي‌ها و مسلك دوستي‌ها از اين مقوله است .

اين نوع از احساسات است كه اگر به اوج و كمال برسد همه آثار نيكی كه‏ قبلا شرح داديم بر آن مترتب است و هم اين نوع است كه به روح شكوه و شخصيت و عظمت می‏دهد بر خلاف نوع اول كه زبون كننده است . و هم اين نوع‏ از عشق است كه پايدار است و با وصال تيزتر و تندتر می‏شود بر خلاف نوع‏ اول كه ناپايدار است و وصال مدفن آن به شمار می‏آيد .

نكته ديگری كه بايد تذكر داده شود و مورد توجه قرار گيرد اينست كه‏ گفتيم حتی عشق های شهوانی ممكن است سودمند واقع گردد ، و آن هنگامی است‏ كه با تقوا و عفاف توأم گردد . يعنی در زمينه فراق و دست نارسی از يك‏ طرف و پاكی و عفاف از طرف ديگر ، سوز و گدازها و فشار و سختيهائی كه‏ بر روح وارد می‏شود آثار نيك و سودمندی به بار می‏آورد . عرفا در همين‏ زمينه است كه می‏گويند عشق مجازی تبديل به عشق حقيقی يعنی عشق به ذات‏ احديت می‏گردد.




----------------------
منبع: کتاب جاذبه و دافعه علی (ع) - استاد مطهری
 
Last edited:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
خداحافظی...



و باید رفت...

همه چیز به پایان رسید!

آری وقت رفتن است...

وقت سفر کردن و دل کندن...

وقت جدایی...

پای رفتن نیست...

اما باید رفت...

رفت و مقصد را جست!

نمی دانم به کدامین سو می روم...

اما می روم...

باید ادامه داد...

هنوز مانده...

مسیر طولانی و مقصد دور...

هم شادم و هم غمگین!!!

شادم از پایان و غمگینم از پایان!!!

کوله بارم را بسته ام...

آماده ی سفر...

اما دل کندن دشوار است از عزیزان!!!

رسم روزگار این است...

جدایی از کسانی که دوستشان داری!!!

سخت است اما چاره ای نیست!

دلم برای همه تنگ می شود...

رفتن اجباریست...

ماندن بعید...

تنها باید رفت و سفر کرد!!!

تنها باید ادامه داد!!!

آری می روم...

خدا نگهدار...
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. بعضی وقت ها آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما دوستشان نداریم. به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم را همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم! برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالیاست که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند... گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم. گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست. و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ... آدمها - دستنوشته های اینموریکس
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air

پرسیدم ازچه چیز انسان بیشتر از همه تعجب میکنید؟

جواب داد:این که ازبودن در دوران کودکی ملول و خسته میشود،عجله دارد که زودتر بزرگ شود و بعد حسرت دوران کودکی را میخورد.

اینکه سلامتش راصرف بدست اوردن پول میکند و بعد پولش را خرج حفظ سلامتی.

اینکه از بس نگران اینده است حال را فراموش میکند،انچنان که گویی در اینده زندگی میکند.

آنطور زندگی میکند که انگار هرگز نخواهد مرد و طوری میمیرد که انگار هرگز نبوده است.

پرسیدم فکرمیکنید چه درسهایی راباید یاد بگیرد تا اینگونه نباشد؟

گفت:

یاد بگیرد نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما میتوان محبوب دیگران شد

یاد بگیرد ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد

یاد بگیرد خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کرد،بلکه هرکس به تناسب استعدادش مکلف به انجام وظیفه خود است نه بیشتر.

یاد بگیرد که ظرف چند ثانیه میتوان زخمی عمیق در دل دوستی کاشت که سالها وقت لازم است تا التیام یابد.

یاد بگیرد دو نفر در عین نگاه به موضوعی واحد میتوانند نظرات متفاوتی داشته باشند.

یاد بگیرد نباید همیشه دیگران اورا ببخشند ،بلکه اوهم با بخشیدن بخشش را یاد بگیرد.

یاد بگیرد که خداوند همه جا هست همیشه
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
همه را دور بریز !

خاطرات تلخ نباید پا به پای تو بزرگ شوند، باید در هوای دور گم شوند !

خانه تکانی کن، باید آبادستان شود !

آن هوای دعوای نابهنگام، آن رفتن زود دیر شده، آن قهر لعنتی، آن کلیدهای

روی میز، همه را فراموش کن !

همه را دور بریز !

خاطرات تلخ نباید با تو بزرگ شوند !

آرزوهایت را بردار به صف بکشان و انتخابشان کن برای سال نو !

هیچ راهی وجود ندارد !

به زودی 91 باره سال کهنه میشود و 92 بار تازه !!

همه را دور بریز ...

خاطرات تلخ، عکسهای دور، غصه های دور، همه را !!!

این روزها، روزهای خانه تکانیست، روزهای زلالیست و محبت ... !
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
[FONT=&amp]در زندگی بعدی من می­خواهم در جهت معکوس زندگی کنم!
با مردن شروع می­کنی و می­بینی که همه چیز خیلی عجیب است.
سپس بیدار می­شوی و می­بینی که در خانه سالمندان هستی.
و هر روز که می­گذرد حالت بهتر می­شود.
بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال می­شوی از آنجا اخراجت می­کنند.
بعد از آن می­روی و حقوق بازنشستگی­ات را می­گیری و وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا می­گیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده می­شود.(میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما می­گیرند و به شما پاداش یا هدیه می­دهند).
٤٠ سال آزگار کار می­کنی تا جوان شوی و از بازنشستگی­ ات لذت ببری.
سپس حال می­کنی و الکل می­نوشی و تعداد زیادی دوست دختر خواهی داشت و کمی بعد باید خودت را برای دبیرستان آماده کنی.
سپس دبستان و بعد از آن تبدیل به یک بچه می­شوی و بازی می­کنی و هیچ مسوولیتی نداری..
سپس نوزاد می­شوی و آنگاه به دنیا می ­آیی.
در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا ­کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضا هر روز بزرگتر می­شود، واااای!
و در پایان شما با یک ارضاء به پایان می­رسید...!
می­ بینید که حق با بنده است.[/FONT]

 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
از این دنیا و آدماش یاد گرفتم ...

یاد گرفتم حتی اگه عاشق شدم به روم نیارم که اصلا" کسی هست که من عاشقش شدم...

یاد گرفتم اگر کسی باهام نامهربونی کرد خیلی زود فراموشش کنم...

یاد گرفتم اگر کسی دلمو شکوند، من دل کسی رو نشکونم...

یاد گرفتم نزارم کسی اشکهامو ببینه...

یاد گرفتم نزارم کسی بفهمه تو دلم چی میگذره و بخواد برام دل بسوزنه...

یاد گرفتم تو این دنیا به جز خودمو خدام به کسی تکیه نکنم...

یاد گرفتم راز دلمو به هیچکس نگم بجاش رازدار خوبی باشم...

یاد گرفتم غرور کسی رو زیر پاهام له نکنم، نزارم کسی غرورمو بشکونه...

یاد گرفتم هیچ وقت التماس کسی نکنم جز همونی که بالا سرمه...

یاد گرفتم که برای رسیدن به هدفم دیگران را بازیچه قرار ندم...

یاد گرفتم دوستی یک حادثه است و جدایی قانون...

یاد گرفتم هر گناهی که کردم ولی حرمت دل کسی رو نشکنم...

یاد گرفتم دنیا برام هرچی رقم زد قبول کنم و دم نزنم...

یاد گرفتم که همیشه همه ی اینا یادم باشه...

یاد گرفتم اینا همش درس های دنیاس...

آره دنیا به آدماش درس میده و بعضی وقتا این دنیا چه پست و زشته...

از دنیا فقط اینو خوب یاد گرفتم>>> الا بذکرالله تطمئن القلوب
 

Ali PareKhat

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2012
نوشته‌ها
984
لایک‌ها
50
محل سکونت
کرج
امید در اعماق پوچی...

بادِ سردِ پاییزی در حال وزیدن بود،سرما وجودم را فرا گرفته بود،کلاس در سکوتِ جبرانه یِ معلم فرو رفته بود،نگاهم به بیرون بود،به رقصِ برگ‌های زرد در بسترِ تیره یِ آسمان،در افکارِ تهی از امید غرق بودم و بی‌ تقلا نظاره گرِ خزانِ آرزوهایم پشتِ نیمکتِ چوبی نشسته بودم؛هنوز نگاهم به دوردست‌ها بود،صدایی رشته یِ افکارم را پاره کرد،آری،معلم با صدای جدی خشدارش نامم را صدا میزد،صورتم را به طرف او گرداندم،کتاب قطورش را باز کرد،گفت:«به سوالم پاسخ صحیح بده.»«پوچ‌ترین در دنیا چیست؟»سوالش برایم عجیب بود،ناخود آگاه گفتم:«من!»هیچ تغییری در چهره‌اش پدیدار نشد،گویا انتظار شنیدن این پاسخ را از من داشت.خیلی‌ عادی گفت:«بیشتر توضیح بده.»من که هنوز شرایط را نپذیرفته بود چه حرفی‌ برای گفتن داشتم؟!در همین فکرها بودم که باز هم مانندِ لحظات گذشته ناخواسته دهان گشودم و گفتم:«در نبودِ نور،ظلمت به وجود می‌‌آید،در نبودِ گرما سرما به وجود می‌‌آید،در نبود عشق،نفرت به وجود می‌‌آید اما اگر من نباشم نه چیزی به وجود می‌‌آید و نه چیزی از بین میرود؛این معنای مطلق پوچی است!».

برقی در چشمانِ معلم دیدم،از جایش بلند شد،کتش را مرتب کرد و به سمت تخته رفت،درونش حسِ آرامش را به من انتقال میداد،در اعماقِ وجودش امید نجوا میکرد،حسی که مدت‌ها بود با آن غریبه بودم،با خط خوش نوشت «به نامِ او»،در نظرم معلم مهربان تر شده بود،رو به من کرد،لبخندی که بر لب داشت خشونتِ چهره‌اش را درهم شکسته بود،گفت:«تا بحال به این فکر کرده‌ای که اگر باشی‌ چه چیزهایی میتوانی‌ به وجود آوری؟!گاهی بودن سببِ ساختن میشود،نه،رفتن و نبودن؛همین را بدان که تا زمانی‌ که تو باشی‌ و با امید زندگی کنی‌ خودت دلیل اثبات پوچ نبودن هستی‌ میشوی ‌ای اشرفِ مخلوقات».
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
[FONT=&amp]اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم[/FONT][FONT=&amp]
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم.
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می‌کنم
بیشتر به سفر می‌روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی‌شک لحظات خوشی بود اما
اگر می‌توانستم برگردم
می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم – می‌کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
- اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم...!

[/FONT]


[FONT=&amp]خورخه لوئيس بورخس[/FONT]

 
بالا