نویسنده :
آسیّد
با عرض سلام،
"...... به هر حال بر این اعتقاد دارم که هر اتفاقی در بر گیرنده حکمتی است...." جمله بسیار صحیحی را گفتید و امیدوارم که همیشه بر این اعتقاد بمانید، با این طرز فکر زندگی بینهایت آسان و شیرین میگردد، اگر حوصله داشته باشید داستانی در این رابطه برایتان مینویسم که بسیار لطیف و در عین حال آموزنده ست:
در زمانهای قدیم کاروانی از ایران عازم سفر حج بود و طبق معمول در این قبیل کاروانها انواع و اقسام مردم با تیپهای مختلف دیده میشد، دارا و ندار، پیر و جوان، بیمار و سالم و خلاصه باسواد و بی سواد از هر نوعی بود.... پیرمردی بود که شترش همردیف با شترهای چند جوان دیگر در حرکت بود و چون برای جلوگیری از گم شدن و یا جا ماندن افراد، جای هر کس در طول سفر و در قطار شترها باید همیشه ثابت بماند لذا آن چند جوان و پیرمرد در طول سفر چند ماهه خود در کنار هم و به نوعی همسفر بودند و طبعاً با هم آشنا شده و از هر دری صحبت میکردند. این پیرمرد همیشه تکه کلامی داشت که هر وقت اتفاقی میافتاد و یا کسی در مورد مصیبت و گرفتارئی سخن میگفت پیرمرد زود میگفت: "الخیرو فی ماوقع"... یعنی اینکه همیشه خیر در آن چیزیست که اتفاق میافتد. شنیدن این تکه کلام پیرمرد اوایل برای جوانها جالب بود ولی بعداً آنها را به شک انداخته بود که آیا این پیرمرد واقعاً اعتقادش بر اینست که همیشه خیر در آن چیزیست که اتفاق میافتد و هر بلائی هم بسرش بیاید همین را میگوید و یا اینکه فقط وقتی دیگران به مصیبتی دچار میشوند این نظر را میدهد؟ لذا شیطنتشان گل کرد و تصمیم گرفتند پیرمرد را امتحان کنند، قرار شد که شب در کارونسرای بعدی وقتی پیرمرد بخواب رفت آنها اسباب اثاثیه و خرت و پرتهای او را یواشکی به پشت بام کاروانسرا ببرند و صبح که او بیدار شد بگویند که دیشب دزد اموالت را برده و ببینند آیا او باز هم میگوید "الخیرو فی ماوقع"... ؟ آنها اینکار را کردندو و همگی خوابیدند..... دم دمهای سحر بود که پیرمرد برای نماز بیدار شد و دید که سروصدا هست و همگی نا آرام هستند، یکی میگه بقچه من کو؟ اون یکی میگفت آفتابه من نیست، دیگری دنبال لباسهایش میگشت، خلاصه پیرمرد پرسید چی شده و چه خبره؟ جوانها گفتند هیچی، دزد دیشب به کاروان زده و اموال همه را برده، پیرمرد تا اینرا شنید گفت "الخیرو فی ماوقع"... جوانها گفتند نه بابا مال ترا نبرده، مال تو بالای پشت بام است و دزد فقط مال ماها را برده ...... تو از امتحان روسفید بیرون آمدی.
خلاصه اینکه دوستان زیاد حرف زدم ببخشید، حیفم آمد اینرا تعریف نکنم، آنشب واقعاً دزد به کاروان زده بود و این پیرمرد ما بود که بر اعتقاد خودش راسخ ماند و زندگی هم برایش همیشه راحت میگذشت، امیدوارم که همه ما نیز برای اتفاقاتی که برایمان میافتد همیشه دلیلش را خیر و مصلحتی بدانیم و هرگز آزرده نشویم.
********************
:happy: