برگزیده های پرشین تولز

مسابقه داستان کوتاه نویسی

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
خوشبختانه موفق شدم كه داستان را بوسيله attachment براي شما ارسال كنم اگر دريافت كرده ايد لطفا بفرماييد كه خيالم راحت بشه . و كم و كاستي ها رو به بزرگي خودتون ببخشيد چون ممكنه چند هفته نباشم كمي عجولولانه تموومش كردم .
ممنون .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خوشبختانه موفق شدم كه داستان را بوسيله attachment براي شما ارسال كنم اگر دريافت كرده ايد لطفا بفرماييد كه خيالم راحت بشه . و كم و كاستي ها رو به بزرگي خودتون ببخشيد چون ممكنه چند هفته نباشم كمي عجولولانه تموومش كردم .
ممنون .
ممنون از شما ايراني جان

چك مي كنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من منتظرم استاد
استدعا می کنم

ایمیل شما به دستم رسید . البته ایرانی جان هنور خیلی فرصت داشتی برای تکمیل داستان خودت .

به هر شکل تا آخر اردیبهشت فرصت داری ؛ اگر دوست داشتی می توانی دوباره بفرستی

البته اگر دوباره فرستادی در این تاپیک اطلاع بده دوست من
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
استدعا می کنم

ایمیل شما به دستم رسید . البته ایرانی جان هنور خیلی فرصت داشتی برای تکمیل داستان خودت .

به هر شکل تا آخر اردیبهشت فرصت داری ؛ اگر دوست داشتی می توانی دوباره بفرستی

البته اگر دوباره فرستادی در این تاپیک اطلاع بده دوست من

متاسفانه چند وقته به شدت درگيرم اگر فرصتي دست داد حتما . ممنون از لطف شما .
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
ممنون که مهلت ارسال داستان ها رو تمدید کردید من هم سعی میکنم تا اون موقع داستانم رو ارسال کنم ( البته اگه بشه بهش گفت داستان کوتاه )
 

armaan

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
ُسلام

من امروز (امشب!) از اين موضوع مسابقه مطلع شدم و چه چيز جالبيه.

اگه امكانش باشه ، من هم مايلم در اين برنامه شركت كنم (البته صرفا نه بخاطر شركت در مسابقه بلكه براي گفتن حرف دل )
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ُسلام

من امروز (امشب!) از اين موضوع مسابقه مطلع شدم و چه چيز جالبيه.

اگه امكانش باشه ، من هم مايلم در اين برنامه شركت كنم (البته صرفا نه بخاطر شركت در مسابقه بلكه براي گفتن حرف دل )
آرمان عزيزم

من در خدمت شما هستم . دوست دارم داستان ( حرفهاي دل ) شما را بخوانم
 

samak ayyar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 جولای 2006
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
3
سلام،
استاد بهروز لطفاً اسم من را هم در ليست بنويس. من امروز تازه فرصت كردم اين فروم را بخوانم و خوشم آمد. اما چند تا پيشنهاد هم داشتم
1) به نظرم براي داستان كوتاه بايد يك مرزي هم مشخص كنيد. مثل بگوييد حداكثر 1000 كلمه باشد. تا افرادي مثل من يك دفعه حوس نكنند يك مثنوي هفتاد من برايتان بعنوان داستان كوتاه بفرستند!
2) به نظرم اين ثبت نام از متقاضيان زياد جالب نيست! چون معمولاً در اين جور مسابقات، شركت كنندگان آزاد هستند و ملاك براي شركت رسيدن حداقل يك داستان قبل از پايان مهلت است.
3) من كه علارقم علاقه‌ام ، مانده‌ام كه آيا بيش از يك داستان هم مي‌شود نوشت يا نه! اما براي ديگران مي‌پرسم آيا فرستادن بيش از يك داستان هم مجاز است.

شاد باشيد
سمك عيار
 

mahi58

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2006
نوشته‌ها
7,722
لایک‌ها
11,275
محل سکونت
Tehran
اسم من رو هم بنویسید.
البته من ابدا حرفه ای نیستم. ولی از خلق کردن یه چیز جدید لذت می برم، حالا هر چی می خواد باشه.
adore.gif

موضوع هم که کماکان نوروزه دیگه؟
 

Romain_Gary

Registered User
تاریخ عضویت
23 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,801
لایک‌ها
6
سن
38
من داستانم بلاخره تموم شد ،
ارسالش کردم ، البته میدونم خیلی ضعیفه ولی خوب اولین تجربه ام هست دیگه :D
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سلام،
استاد بهروز لطفاً اسم من را هم در ليست بنويس. من امروز تازه فرصت كردم اين فروم را بخوانم و خوشم آمد. اما چند تا پيشنهاد هم داشتم
1) به نظرم براي داستان كوتاه بايد يك مرزي هم مشخص كنيد. مثل بگوييد حداكثر 1000 كلمه باشد. تا افرادي مثل من يك دفعه حوس نكنند يك مثنوي هفتاد من برايتان بعنوان داستان كوتاه بفرستند!
2) به نظرم اين ثبت نام از متقاضيان زياد جالب نيست! چون معمولاً در اين جور مسابقات، شركت كنندگان آزاد هستند و ملاك براي شركت رسيدن حداقل يك داستان قبل از پايان مهلت است.
3) من كه علارقم علاقه‌ام ، مانده‌ام كه آيا بيش از يك داستان هم مي‌شود نوشت يا نه! اما براي ديگران مي‌پرسم آيا فرستادن بيش از يك داستان هم مجاز است.

شاد باشيد
سمك عيار

دوست عزيزم جناب سمك عيار

خوشحالم كه در مسابقه ما شركت كرديد .

در مورد مواردي كه فرموديد بايد عرض كنم كه حق با شما است . اما چون براي بار اول بود كه مسابقه را برگزار مي كرديم خواستيم محدوديت زيادي براي شركت كنندگان قرار ندهيم . يقينا براي مسابقات بعدي قوانين كاملا اجرا مي شود .

ثبت نام را براي اين قرار داديم تا دوستاني را كه مي خواهند در مسابقه حضور داشته باشند بهتر بشناسيم .

در اين مسابقه فقط مي توانيد 1 داستان ارسال كنيد .



با آرزوي موفقيت براي شما . استاد آتاباي هم براي شما آرزوي موفقيت دارد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اسم من رو هم بنویسید.
البته من ابدا حرفه ای نیستم. ولی از خلق کردن یه چیز جدید لذت می برم، حالا هر چی می خواد باشه.
adore.gif

موضوع هم که کماکان نوروزه دیگه؟
دوست من

شما هم در ليست شركت كنندگان حضور داريد .

براي شما هم آرزوي موفقيت دارم .
 

Romain_Gary

Registered User
تاریخ عضویت
23 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,801
لایک‌ها
6
سن
38
آقا بهروز ، داستانم به دستتون رسید ؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آرمان جان


داستان شما هم رسيد .

ممنون
 

TOMASS ANJELLO

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 فوریه 2006
نوشته‌ها
1,158
لایک‌ها
12
با سلام

عمو جان
من داستانم را قبل از همه ارسال کردم
ولی نگفتید که به دستتان رسید یا نه ؟:rolleyes:

ممنون:happy:
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran

fardinpolo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 می 2007
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
به نام حق
ف.ر.اشک سیزدهم
اردیبهشتماه 86
این داستان را تقدیم میکنم به جناب دکتر احمدی نژاد که نفت را سر سفره هامان آورد.

چهار پله
چند سالی می شد که به این محله آمده بودیم .کنار آن دیوار زرد رنگ ، با آن نوشته های مشوش و درهم و برهمی که سالهای طی شده را به یاد می آورد ، کنار جوی آبی که هنوز ، مثل قدیم ها آب تازه چاه در آن روان بود، پدر خانه ای پیدا کرده بود . زیاد بزرگ نبود ، صد و پنجاه ،شصت متری می شد. نما کاری نشده بود ؛ آجرهای زمخت و سیاه و قرمز و سفید و قطرات خشک شده سیمان و گل و گچ ، نمای ان را تشکیل می داد. به کوچه دو پنجره بیشتر نداشت؛ یکی پنجره آشپزخانه که مثل زندان ، نرده هایی آن را می پوشاند و دیگر، پنجره حمام که زنگ زده بود و قرمز رنگ می نمود. اتاق ها عبارت بودند از یک اتاق خواب ، اتاق پذیرایی دراز و بد قواره ، هالی که با راهروئی به حیاط منتهی می شد، و یک آشپزخانه که چهار پله می خورد به بالا. بدون هیچ گونه تزئینات اضافه ، به قول مامان ،"همین چهار دیواری هم از سرمون زیاده " .حیاط باغچه ای داشت که درخت خرمالویی و بوته انگور و یک درخت آلبالو در آن بود. درخت آلبالو از پایین دو شاخه شده بود ، پس دو تا درخت آلبالو(شاید باید واحد شمارش درخت را اصله می آوردم یا چیز دیگر، چه فرقی می کند ، می کویم دو تا، همه می فهمند؟!).
گوشه سمت راست حیاط ، درست روبروی باغچه ، تنها توالت خانه بود و کنار آن پله هایی که به زیر زمین می رفت، درست چهار پله.
روزهای اولی که به این محل امد بودیم ، هنوز اطراف پر از گندمزار بود و درختان میوه و جوی های آب ، که تابستان ها دوست داشتی لخت شوی و تنی به آب بزنی و لااقل پاهایت را به خنکی آب بسپاری و بعد فکر کنی و فکر کنی و فکر.
صدای زنگ در بلند شد،حتما احمد بود، حکما امده بود برای آشتی. دیروز که باز زنگ زده بود حرفی زد که نباید می گفت، شاید هم بهتر شد که گفت، اصلا به من چه ربطی داشت، ولی اگر نداشت که به من برنمی خورد."مرتیکه پا شده رفته از نور گیر خونه همسایه ، زن و مرد همسایه رو تو حال... دید زده، غلط کرده پسره چشم هیز عوضی؟!" من که پدرش نبودم ، هر کاری که کرده به خودش مربوط بود، به من چه ربطی داشت. ولی چه به من ربط داشت و چه نه ، با او قهر کرده بودم و حالا آمده بود برای معذرت خواهی.
در را که باز کردم ، سرش را پایین انداخته بودو اشک گوشه چشمهایش را پاک می کرد.
گفتم :"چته احمد، بچه شدی ، خوب یه غلطی کردی ، اون بالایی هم می بخشه ایشالله ، حالا چرا اینجوری می کنی؟ لااقل مرد باش مسخره؟!"
هق هقش بلند شد:"نمی ذاره بخوابم ، هرچی دلش می خواد بهم می گه ،فکر کرده بچه ام ، به خدا دیگه بزرگ شدم ، خسته شدم انقدر غرغر می کنه ، اگه بابام بود ...اگه..."
خنده ام گرفته بود ، یعنی احساس بزرگی می کرد، پس این گریه های کودکانه چه بود،"مسخره!" .
دستم راگذاشتم روی سینه اش، شاید اینطور آرام می شد، لااقل آرامتر می شد. همین طور هم شد ، آرام شد ، آرام آرام.

دو سال پیش بود ، اردوی مشهد دبیرستان ، می شناختمش ، توی یک محله بودیم ، من سال سوم بودم و او سال دوم. آن موقع ها فکر می کردم یک سال اختلاف سن خیلی است؛"اصلا یعنی چی که بعضی ها با کوچیکترا دوستی می کنند،حتما غرضی دارن ، مرضی دارن، وگرنه چه معنی می ده ، آدم قحطه مگه!" ، بین بچه های اتوبوس آنقدر آرام بود که به چشم می آمد. ازش خوشم می آمد، می خواستم به او نزدیک تر شوم ، حس می کردم چیز مشترکی بین ما هست. آن موقع ها ، هر وقت از کسی خوشم می آمد ، تخیلات امانم نمی داد ، فکر می کردم شاید بچه سر راهی ام، شاید با او برادرم ، شاید اصلا ایرانی نباشیم ، دو بردادر که در کشوری دیگر یتیم شده ایم و به نحوی ما را به ایران آورده اند، دوست داشتم ایتالیایی باشیم و... ذهنم به هزار راه و هزار وسیله متوسل می شد تا مرا به او بچسباند .آن موقع هم همینطور شد ، حس می کردم برادرم است، آخر برادر نداشتم ، سه خواهر دارم ، یعنی داشتم.
در طول سفر خیلی سعی کردم به او نزدیک شوم ، یکبار نشستم کنارش . کتاب می خواند ، نام کتاب یادم نیست ، جایی از کتاب در مزایای صلوات نوشته بود ، هر قسمت را که می خواند صلواتی می داد . من هم مشغول شدم ، قسمتهای مختلف را با هم می خواندیم و صلوات پشت صلوات. مهرش به دلم افتاده بود ، وقتی میدیدمش ، چیزی ته قلبم می لرزید . شاید عاشق شده بودم ، ولی مگر امکان داشت ، شنیده بودم عشق فقط مخصوص دو جنش مخالف است:" عشق مرضی است چون مالیخولیا که تمرکز ذهن است بر صوری از مصورات حق و چون برکسی اوفتد ، هیچ در بر او نماند و جسم رو به کهولت نهد جز چشم که به سبب زیادت گریه فراخ تر می شود و زیباتر و چون دم بر وی منقطع گردد ، آه بسیار می کشد."
در طول سفر از هر فرصتی برای نزدیک شدن به او استفاده می کردم، چرا ، نمی دانستم؟بعدها دوستی شکل گرفت که تا به حال هم باقی است، نه مثل قبل ولی باز جای شکرش باقی است ، باقی است ، باقی است ، باقی است ، هوالباقی...
احمد گفت :"پسر تو عجب آدم ابلهی هستی ها ، آدم یا از یکی خوشش می یاد یا نمی یاد، اگه می بینی خیلی دوستش داری ، برو جلو ازش خواستگاری کن ، بعضی وقتا فرصتا دوباره تکرار نمی شن ها ، محسن می گفت ،با کسی زندگی نکن که بتونی باهاش زندگی کنی ، با کسی زندگی کن که بدون اون نتونی زنده بمونی؟! ها ، فهمیدی ، دیگه ناراحتی نداره خره! برو جلو ، نترس."
گفتم :"از چی بترسم ، حرف من این نیست که ، دختره عجیب غریبه ، راستی این محسن کیه دیگه؟"
- "یکی از رفقاست، هه! یادم نبود چند سالیه رفقامون مشترک نیستند؟"
- "می دونی احمد ،خیلی دوستش دارم ، ولی اصلا نمی تونم بهش اعتماد کنم ، نمی دونم این چه حس لعنتیه که دارم، هم می خوام هم نمی خوام."
- ا"گه اینطوریه که اصلا بیخیالش شو، دختر که قحط نیست ، اگه اهلش بودی یه راه حل می ذاشتم جلوت که دیگه بی خیال عشق و عاشقی و زن و زن خواهی بشی، حیف که جانماز آب می کشی."
- "بی خیال ، مارو باش که رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!"

دختره اسم داشت، رویا بود ، رویایی هم بود. مهندسی کامپیوتر می خواند ، دیشب خبر دادند که خودکشی کرده ، مرده. جنازه اش را بعد سه روز در اتاقش پیدا کرده بودند، حلق آویز.
یک نفر گفت"وقتی پیداش کرده بودن هنوز داشت تاب می خورد."
گفته بود تاب بازی خیلی دوست داردولی نه در این حد، اول که گفتند باورم نشد ولی وقتی یاد علاقه اش افتادم ، مطمئن شدم که راست است،که تا آخرین دقایق تاب می خورده است، که تاب بازی خیلی دوست داشت؛"خیلی دوست دارم تاب بخورم،خیلی، تا ابد ، تا نهایت ، تاب تاب عباسی ، خدا منو نندازی ، تا...."

چه می گفتم ، آهان ، از احمد می گفتم که ادای پیرهای فامیل ما را در می آورد، که مدام نصیحت می کرد و نصیحت ، یا شاید از رویا می گفتم ، که تاب خوردن خیلی دوست داشت، یا نه داشتم از خانه مان می گفتم و آن دیوار زرد لعنتی با آن نوشته هایش ، آن کلمات که از کودکی تا بحال نتوانسته بودم معنایش ، معنایشان را بفهمم ؛ نوشته بود :"وبخننیدنند" هیچ وقت نفهمیدم منظور نویسنده اش چه بوده ، شاید نوشته یک بچه تخس بوده که می خواسته من را سر کار بگذارد، مگر به دستم نیافتد.
پارک محله مان را نگفته ام هنوز. وقتی بابا را آنجا پیدا کردند ،چهارده سالم بود ، توی دستشوئی پارک ، چهار پله می خورد به پایین، شاید بابا آنجا را با زیر زمین اشتباه گرفته بود، شاید فکر می کردآنجا از دست غرولند های مامان راحت می شود و حسابی به خودش حال می دهد، شاید نمی خواست من ببینم که دیگر حتی پول یک مثقال از آن گه بو گندو (به قول مامان ) را ندارد، که نپرسم بابا آمپول زنی از کجا یاد گرفتی ، به من هم یاد می دهی...که دخترها پشت سر هم قطار نشوند که بابا تو را به خدا نکن ، نکش ، نشکن ، "نذار مامان بره" ، که نگوید به درک که می رود، "کدام جهنمی می خواد بره زنکه چهار حرفی". این چهار حرفی اش را من به جای ج..ه گذاشتم، مهسا یادم داده ، خیلی وقت است که حرف زشت نمی زنم.
عجب چشمهایی داشت مهسا . آوار نگاهش بر سرم خراب می شد اگر ، چه لذتی داشت.
باز یادم رفت از که داشتم می گفتم. آهان ، گفتم سه خواهر داشتم ، چرا داشتم ؟ چرا؟ خوب چون الان یک خواهر دارم؛ پارسال همین موقع بود که مریم دیپلم گرفته بود و محبوبه دو سال بود پشت کنکور درجا می زد(نمی دانم چرا سرم گیج می رود)، اگر پول داشتیم محبوبه الان سال سوم مهندسی بود ، مگر چه اش کمتر از دختر عمویم بود؛ با هم همکلاس بودند ، معدل محبوبه زیر نوزده و نیم نیامده بود و دختر عمویم همه درسهایش را با کمک محبوبه پاس می کرد. محبوبه بود که درسش می داد ، مشق هایش را می نوشت ، تمریناتش را حل می کرد.ولی عمو اینها یک چیز داشتند که ما نداشتیم،پدر. پدر پول می آورد ، محبت هم می آورد ، عشق هم... ولی ما نداشتیم ، پس پول و عشق و محبت هم نداشتیم، پس محبوبه کلاس کنکور نداشت، نمی توانست داشته باشد ، یک جلسه کلاس کنکور دختر عمو ، شکم مارا برای دو هفته سیر نگه می داشت.
یادم نمی رود که چطور برای محبوبه دفترچه گرفتم ، چطور جیب آن پیرمرد را در صف توزیع دفترچه زدم ، و چه ذوقی کرد محبوبه. مادرم می گفت "به فرض که قبول شه ، آخه بچه پول و خرجش رو از کجا بیارم؟"و محبوبه می گفت :"خیلی دخترا دانشجو که می شن تو تهران ، خودشون پول و مخارج درسشون رو در می یارن ، تازه نمره هم می گیرن ، خودم شنیدم ، چرا من نتونم."... اما نشد ، مگر زورش می رسید، مگر با آن یک ذره نان و پنیر و ماست و دوغ که می خوردیم رمق درس خواند و فهمیدن داشت. مگر پول داشتیم که کتابهای تست رنگ و وارنگ برایش بخریم و یا کلاس های خصوصی و نیمه خصوصی کنکور و روش تست زنی بفرستیمش ، تازه از شانس محبوبه آن سال شهر ما منطقه یک شد و سهمیه کمتر.
از مهسا بگویم که هیچ وقت دیپلم نگرفت ، از آن دالان لعنتی که چهار پله می خورد به پایین و آن "مرتیکه ******** " که به جانش افتاده بود و نگذاشت که حتی جسدش را ببینیم ، که بعد آن عقد مسخره و عرق خوری های فامیل پدر سوخته اش و آن همه لختی که دور خودش جمع کرده بود و دست می زدند و می رقصیدند و هیچ قباحت نمی کردند ، مهسا را برد و دیگر ندیدیمش. که گفتند منبع درآمد مرتیکه مهساست، که معلوم نبود در آن دالان تنگ و تاریک که چهار پله به پایین می خورد چه غلطی می کرد.که چرا مهسا را آنجا برد، که آن مردهای نکره با آن چشمهای قرمز ، نصف شبها آن جا چه می کردند؟ که چرا مهسا خود را کشت، که چرا جسدش را تحویلمان ندادند ، که چرا ؟ که چرا؟ که چرا؟............چرامادر دق کرد وگوشه خانه افتاد ؟ چرا دیگر حرف نزد؟......آی زندگی .....آی ....هوار.


محبوبه را که اصلا نفهمیدیم چه شد .کجا رفت ، کجاست ، زنده است یا مرده...اگر هم می دانستم نمی گفتم ، خیلی دوستش داشتم ، خیلی دوستم داشت، خیلی ، خیلی،خیلی...

سرم هنوز گیج می رود، داغ داغم.دوست دارم دراز بکشم، دوست دارم باز حرف بزنم ، حرف بزنم و حرف بزنم.
الان از پله چهارم زیر زمین گذشتم،شاید اگر کمی ماست مانده باشد خوب باشد. لااقل می برد این لعنتی ،حال و حواسم سر جایش می آید،آن وقت درد را شاید حس کنم، هر چند که آنقدردرد دارم که بی حس شده ام، یاد بچگی ام افتاده ام؛"تاب تاب عباسی ، خدا منو نندازی ..."

-------------

چون قرار به فرستادن داستان ها به ايميل بهروز عزيز بود و نمى‌خواستم زحمت شما هم از بين بره، نوشته تون رو به جاى پاک کردن، به صورت مخفى در آوردم که ديدنش فقط با کليک کردن بر روى باکس مربوطه امکان پذير است ^_^

.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
قرار بود اول داستان ها را به ايميل ارسال كنيد .
 
بالا