نویسنده ی بسیار معروف، متولد پراگ
راهنمایی: بیشتر آثارش پس از مرگش منتشر شده اند و درون مایه ی بیشتر نوشته هایش در مورد سقوط و زوال انسانهاست.
مشاهده پیوست 101554
یکی از محبوب ترین نویسنده های من. سبک نوشتاری بی نظیری داره. ( تصویر آواتارم هم تصویری کارتونی از همین نویسنده است.)
دیگه فکر نکنم از این آسون تر بشه.
آخ من این یکی رو میشناختم.ولی دیر رسیدم.من هم فکر میکنم همون فرانتس کافکا باشه
به طرز عجیبی جواب این سوال رو شما دادید.حالا باید صبر کنیم ببینیم نکنه هر سه تامون اشتباه میکردیم :happy:درود!
اصلا هم دير نرسيديد! بنده كه فقط اظهارنظر كردم، نگفتم پاسخ اينه كه!در ضمن پيش از بنده لي لي رز عزيز و نازنين هم فكر كنم حدسشون همين بوده!
![]()
به طرز عجیبی جواب این سوال رو شما دادید.حالا باید صبر کنیم ببینیم نکنه هر سه تامون اشتباه میکردیم :happy:
بعد سر تقسیم عکس بعدی با هم گفت و گو میکنیم![]()
خوب پس بانو کاسندرای عزیز زحمت عکس بعدی رو بکشید.البته اگه آسون باشه بهتره![]()
درود
چون براتون لایک زدم متوجه شدید؟ مشاهده پیوست 101650
من زیاد عکس گذاشتم. یا خودتون زحمتش رو بکشید یا حسین عزیز.
درود
نه فقط اون چون عزيزم من هميشه هرچي بدونم مي دونم شما چند برابرش رو پيش از من مي دونستيد و اين خلاصه از بديهياته!
در مورد عكس هم فكر كنم بهتر باشه جناب hossein137 عزيز زحمتش رو بكشند.
یعنی این راهنماییت کشته منو :lol: ولی اگر نمی گفتی ، تقریبا محال بود بفهمم کی هستن ایشون !با اجازه ی بزرگان من این کار رو میکنم.چون خیلی دوست داشتم عکسی از ایشون این جا باشه.
توضیح این که کتاب های ایشون بیشتر مربوط به داستان کوتاه هست.و چند تا قسمت از داستان هاشون رو من این جا گذاشتم
مشاهده پیوست 101654
با اجازه ی بزرگان من این کار رو میکنم.چون خیلی دوست داشتم عکسی از ایشون این جا باشه.
توضیح این که کتاب های ایشون بیشتر مربوط به داستان کوتاه هست.و چند تا قسمت از داستان هاشون رو من این جا گذاشتم
مشاهده پیوست 101654
اختیار دارید بانو :blush:
یعنی این راهنماییت کشته منو :lol: ولی اگر نمی گفتی ، تقریبا محال بود بفهمم کی هستن ایشون !
با اجازه ی دوستان برای اینکه تاپیک دچار رکورد نشه من جواب رو میگم ولی در صورتی که حسین عزیز تایید کردن بانو کسندرا زحمت چهره ی بعدی رو بکشن.
خورخه لوییس بورخس و البته خیلی کاملتر در : Jorge Luis Borges - Wikipedia, the free encyclopedia
مرزها
سطری از ورلن هست که هرگز بخاطر نخواهم آورد
خیابانی هست نزدیک که پاهایم را از رفتن بدان بازداشته اند
آینه ای هست که مرا برای آخرین بار دیده است
دری هست که من آن را تا پایان جهان بسته ام
در میان کتاب های کتابخانه ام (من میبینمش)
کتابی هست که هرگز آن را نخواهم گشود
در این تابستان پنجاه ساله خواهم شد
مرگ میفرسایدم، بی وقفه.
همدست
وقتی به صلیبم میکشند، من باید صلیب و میخ ها باشم
وقتی جام را به دستم میدهند، من باید دروغ باشم
وقتی در آتشم میافکنند، من باید دوزخ باشم.
من باید هر لحظهی زمان را نماز بگزارم و سپاسگزارش باشم
من از همهی اشیاء تغذیه میکنم.
وزن دقیق کائنات، تحقیر، هیاهو
من باید مدافع زخم های خود باشم.
نه شفا میطلبم و نه بیماری
من شاعرم.
شاعری کوچک
مقصد فراموشی ست
من زود آمده ام.
کویر
فضای بی زمان
ماه به رنگ شنزار است.
اکنون، درست در این لحظه
مردان متاروس و ترافلگار
میمیرند.
زندانی
یک سوهان
نخست در آهنین بزرگ
روزی آزاد خواهم شد.
مکبث
اعمال ما، راه خود را دنبال میکنند
راهی که بی پایان است.
من شاه خود را کشتم
تا شکسپیر بتواند تراژدی آن را بسراید.
* کتاب اول موسی. باب چهارم. آیه ی هشتم
در نخستین صحرا بود
دو بازو، سنگی بزرگ را پرتاب کرد.
فریادی نبود، خون بود.
آنجا نخستین مرگ بود.
من نمیدانم، هابیل بوده ام یا قابیل.
ماه
چه تنهایی بیکرانی ست در این طلا
ماه شب ها، دیگر آن ماه نیست که آدم نخستین دید.
قرن های شب زنده داران
ماه را سرشار شراب های کهن کرده است.
نگاهش کن
آینه ی توست!
یک رویا
سه تن آن را میدانستند
زنی که معشوقهی کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را میدانستند
مردی که دوست کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را میدانستند
زن به دوست گفت:
دلم میخواهد امشب با من عشقبازی کنی.
سه تن آن را میدانستند
مرد پاسخ داد: اگر گناه کنیم
کافکا دیگر ما را به خواب نخواهد دید.
یک تن آن را میدانست
و بر زمین کس دیگری نبود.
کافکا با خود گفت:
اکنون که آن دو رفته اند و تنها مانده ام
دیگر، خود را به خواب نخواهم دید.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
صفحه نخست - فرهنگ و هنر
منبع: asar.name ترجمه: شهروز رشید
کاملا" درسته لیلی عزیز.پس بانو کسندرا زحمت بعدی رو بکشند
پ.ن: من یه سری شعر از ایشون دیده بودم که بیشتر تاریخی بودند.این ها رو که گذاشتید واقعیتش تا حالا نخونده بودم.پس خیلی ممنونم