<span style='font-size:25pt;line-height:100%'>آرش كمانگير</span>
برف مي بارد,
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ,
كوه ها خاموش دره ها دلتنگ,
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ ,
بر نمي شد گر ز بام كلبه ها دودي,
يا كه سو سوي چراغي,
ما چه ميكرديم در كولاك دل آشفته ي دمسرد ؟!
آنك , آنك كلبه اي روشن,
روي تپه روبروي من ...
دركنار شعله آتش,
قصه مي گويد براي بچه هاي خود.
عمو نوروز :
--" گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و ناگفته, اي بس نكته ها اينجاست.
آسمان باز ,
آفتاب زر,
باغ هاي گل ,
دشت هاي بي در و پيكر ,
سر برون آوردن گل از درون برف ,
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب,
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار,
خواب گندم زار ها در چشمه مهتاب,
آمدن, رفتن , دويدن ,
عشق ورزيدن,
در غم انسان نشستن, پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن,
كار كردن, كار كردن
آرميدن .....
گوسفندان را سحر گاهان به سوي كوه راندن,
هم نفس با بلبلان كوهي آواره خواندن,
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن,
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن ....
يا شب برفي,
پيش آتش ها نشستن,
دل به رويا هاي دامنگير شعله بستن ...
آري آري كودكانم زندگي زيباست !
زندگي آتش گهي ديرنده پا برجاست.
گر بيفروزيش,
رقص شعله اش در هر كران پيداست.
.رنه, خاموش است و خاموشي گناه ماست."
--" زندگي را شعله بايد بر فروزنده ,
شعله ها را هيمه سوزنده.
جنگلي هستي تو اي انسان !
جنگل , اي روييده آزاده,
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان ,
جان تو خدمتگذار آتش ....
سربلند باش , اي جنگل انسان !
زندگاني شعله ميخواهد."
صدا سر داد عمو نوروز :
--"شعله ها را هيمه بايد روشني افروز,
كدكانم داستان ما ز "آرش" بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاري بود.
روزگار تلخ و تاري بود,
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره .
دشمنان بر جان ما چيره.
شهر سيلي خورده هديان داشت,
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت,
زندگي سرد و سيه چون سنگ,
روز بدنامي,
روزگار ننگ.
غيرت اندر بند هاي بندگي پيچان,
عشق در بيماري دل مردگي بيجان...
ترس بود و بال هاي مرگ,
كس نمي جنبيد, چون بر شاخه برگ از برگ
چشم ها با وحشتي در چشم خانه هر طرف را جستجو مي كرد,
وين خبر را هر دهاني بازگو ميكرد :
"آخرين فرمان,
آخرين تحقيير ...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان,
گر به نزديكي فرود آيد,
خانه هاي تنگ,
آرزومان كور ...
ور بپرد دور,
تا كجا تا چند ؟
آه! كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟"
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد,
چشم ها بي گفتگويي هر طرف را جستجو مي كرد."
___ صبح مي آمد
پيرمرد آرام كرد آغاز :
-- پيش روي لشكر دشمن **** دوست !
دشت نه , دريايي از سرباز ...
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور,
دو , دو سه , سه به پچ پچ گرد يكديگر !
كودكان بر بام,
دختران بنشسته بر روزن,
مادران غمگين كنار در ,
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق, چون بحري بر آشفته,
به چوش آمد,
خروشان شد,
به موج افتاد,
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.
<span style='font-size:30pt;line-height:100%'>منم آرش !</span>
"منم آرش ....
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن,---
"منم آرش, سپاهي مردي آزاده,
"به تنها تير تركش آزمون تلختان را
"اينك آماده.
"مجوييدم نصب,
"فرزند رنج و كار,
"گريزان چون شهاب از شب,
"چو صبح آماده ديدار ...
"دلم را دي ميان دست ميگيرم.
"و مي افشارمش در چنگ ,
"دل , اين جام پر از كين پر از خون را ,
"دل , اين بي تاب خشم آهنگ ....
"در اين پيكار,
"در اين كار,
"دل خلقي است در مشتم.
"اميد مردمي خاموش هم پشتم.
"كمان كهكشان در دست,
"كمانداري كمان گيرم.
"شهاب تيز رو تيرم.
"ستيغ سربلند كوه ماوايم.
"به چشم آفتاب تازه رس جايم.
"مرا تير است آتش پر.
"مرا باد است فرمانبر.
"وليكن چاره ي امروز زور و پهلواني نيست.
"رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
"در اين ميدان,
"بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز,
"پري از جان بايد تا فرو ننشيند از پرواز."
پس آنكه سر به سوي آسمان بر كرد,
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد :
"درود اي واپسين صبح, اي سحر يدرورد!
"كه به آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.
"به صبح راستين سوگند!
"به پنهان آفتاب مهربار پاك سوگند !
"كه آرش جان خود در تير خواهد كرد!
"پس آنكه بيدرنگي خواهدش افكند.
"زمين مي داند اين را , آسمان نيز,
"كه تن بي عيب و جان پاك است.
" نه نيرنگي به كار من نه افسوني !
"نه ترس در سرم , نه در دلم باك است."
درنگ آورد يكدم شد به لب خاموش.
نفس در سينه ها بي تاب ميزد جوش :
"... دلم از مرگ بي زار است,
"كه مرگ اهريمني خو آدميخوار است.
" ولي آندم كه زانوهان روان زندگي تار است ,
"ولي, آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكار است.
"فرو رفتن به كام مرگ شيرين است !
"همان بايسته ي آزادگي اين است ...
نيايش را, دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قله دستان زهم بگشود :
" برآ , اي آفتاب اي توشه اميد !
"برآ , اي خوشه ي خورشيد !
"تو جوشان چشمه اي, من تشنه اي بي تاب
"برآ , سر ريز كن تا جان شود سيراب.
"چو در كام مرگي تند خو دارم,
"چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم ,
"به موج روشنايي شستشو خواهم ,
"ز گلبرگ تو , اي زرينه گل, من رنگ و بو خواهم ...."
زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ى زرين به چشم آسمان پاشيد.
نظر افكند آرش سوي شهر, آرام.
كودكان بر بام,
دختران بنشسته بر روزن,
مادران غمگين كنار در,
مرد ها در راه.
سرود بي كلامي , با غمي جانگاه,
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبحدم همراه.
كدامين نغمه ميريزد,
كدامين آهنگ آيا مي توان ساخت,
طنين گام هاي استواري را
كه سوي نيستي مردانه ميرفتند؟
طنين گام هايي را كه آگاهانه ميرفتند ؟
دشمنان در سكوتي ريشخند آميز, راه را وا كردند.
كودكان از بام ها او را صدا كردند.
مادران او را دعا كردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران, بفشرده گردنبند ها در مشت,
همر او قدرت عشق و وفا كردند.
آرش, اما همچنان خاموش,
از شكاف قله البرز بالا رفت.
وز پي او,
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد."
يست يكدم چشم هايش را عمو نوروز ,
خنده بر لب , غرقه در رويا.
كودكان با ديده خسته و پي جو,
در شگفت از پهلواني ها.
شعله هاي كور در پرواز,
باد در غوغا.
__" شامگاهان, راه جوياني كه مي جستند,
آرش را به روي قله ها پي گير ,
باز گرديدند بي نشان از پيكر آرش,
يا كمان و تركشي بي تير.
آري , آري , جان خود در تير كرد آرش.
كار صد ها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش.
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون ,
به ديگر نيمروزي از پي آنروز ,
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را از آن پس ,
مرز ايرانشهر و توران باز ناميدند.
آفتاب و ماه را در گشت,
شال ها بگذشت
شال ها و باز,
در تمام پهنه ي البرز,
وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه ميبينيد,
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد,
رهگذر هايي كه شب در رها مي مانند.
نام آرش را پياپي در كهسار مي خوانند,
و نياز خويش مي خواهند.
با دهان سنگ هاي كوه, آرش مي دهد پاسخ ,
مي كندشان از فراز و نشيب جاده ها آگاه !
مي دهد اميد.
مي نمايد راه."
در برون كلبه برف مي بارد.
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ,
كوه ها خاموش دره ها دلتنگ,
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ ....
كودكان ديريست در خوابند.
درخواب است عمو نوروز.
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان,
شعلع بالا ميرود, پر سوز ....
جاهايي كه پر رنگ نوشتم رو حتماَ بخونيد بعد چون خيلي قشنگ بود دلم نيومد ناقصش كونم ولي اونجاييش كه با حرف دال شروع ميشه رو پررنگ گردم ! اگه هم دير شد يك ساعت و نيمه دارم تايپ ميكنم براي همين با تاخير رسيده !