شد یار شیرینت کنون تنهانشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی
روزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
منعم کنی ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای