می داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگو نسارم