خب حالا منم دوباره بيام يه خورده شما رو از حال و هواي انيمه هاي ژاپني دربيارم و ببرمتون به يه دنياي ديگه، يعني دنياي شگفت انگيز ديزني ^_^
خوب من قرار بود راجع به کارتون بمبي صحبت کنم ولي ميخواستم دوباره ببينمش تا اگه چيزي يادم رفته دوباره يادم بياد ولي هنوز موفق به ديدن مجددش نشدم، عوضش بامبي 2 رو نگاه کردم و بايد بگم که قشنگ بود (هرچند که آهنگاش به پاي کلاسيکش نمي رسيد!). ولي من از همون بمبي 1 شروع مي کنم تا به 2 ش برسم ^_^
Bambi
http://************/files/6y7kv7usq9us89f2753z.jpg
اين انيميشن محصول 1942 کمپاني والت ديزني است که بر اساس کتاب "بمبي، زندگي در جنگل" که در سال 1923 توسط فليکس سالتن اتريشي نوشته شده بود به مدت 70 دقيقه و به صورت رنگي (تکني کالر) تهيه شده است. کارگرداني اين انيميشن بر عهده ي ديويد هند بوده است.
داستان فيلم از زمان تولد بچه آهويي شروع مي شود که به دنيا آمدنش شور و شوق عجيبي را در جنگل به وجود مي آورد و همه ي حيوانات براي ديدن او و تبريک گفتن به مادرش جمع مي شوند. البته اين همه اشتياق از تولد يک بچه ي آهوي جديد دليل مهمتري نيز دارد چون در واقع او پرنس جوان جنگل و فرزند پرنس بزرگ که گوزني شجاع و باهوش است مي باشد و مادرش او را بمبي نام مي نهد.
http://************/files/im1mdypr6jl1qx8xh2l7.jpg
روزها مي گذرد و بمبي بزرگتر شده و به کمک مادر، جغد عزيز و دوستانش (بچه خرگوشي به نام تامپر و راسويي که بمبي به اشتباه او را گل ناميده و همين نام رويش باقي مانده است) چيزهاي جديدتري ياد مي گيرد تا اينکه يک روز مادرش تصميم ميگيرد او را با خود به دشت ببرد. بمبي خوشحال و بي توجه به خطرات احتمالي خود را به دشت ميزند و ناگهان مي بيند که مادرش با وحشت جلوي او را ميگيرد و در اينجاست که او با موجودي خطرناک آشنا مي شود، انسان. سرانجام بمبي به دنبال مادرش وارد دشت مي شود و در آنجا با آهوان ديگري از جمله بچه آهوي ماده اي به نام فلين که سر به سرش ميگذارد اشنا مي شود و ميخواهد اداي گوزن هاي بزرگتر را در آورد و به دنبال آنها جست و خيز کنان روان مي شود و مي بيند که گوزن ها در نقطه اي متوقف و در صف هايي منظم مي ايستند. بمبي هم مي ايستد و با تعجب به آنان نگاه مي کند که ناگهان با گوزن بزرگ و باشکوهي روبرو مي شود که با جديت تمام به او مي نگرد!! بمبي به او لبخند ميزند ولي گوزن بزرگ فقط به او نگاه مي کند و به سمت بالاي کوه مي رود. او پرنس بزرگ جنگل و در واقع پدر بمبي است.
در اين هنگام کلاغ هاي بسياري قار قار کنان به پرواز در مي ايند و پرنس بزرگ متوجه وجود خطري مي شود و به سرعت خودش را به پايين کوه رسانده و ديگر حيوانات را از خطر آگاه کرده و همگي به سوي مکاني امن فرار ميکنند، ولي صداي شليک گلوله نشان مي دهد که شکارچيان توانسته اند حيوان بخت برگشته اي را از پاي درآورده و با خود ببرند.
بهار و تابستان و پاييز ميگذرند و زمستان سرد شروع مي شود و غذا ناياب. بمبي و مادرش به دنبال غذا تمام جنگل را زير پا ميگذارند تا بتوانند اندک غذايي براي خوردن بيابند ولي خيلي زود زمستان به پايان مي رسد و اولين علف هاي تازه جوانه مي زنند و مادرش او را براي خوردن علف تازه صدا مي زند.
http://************/files/92t5mi05oofox8pefokm_thumb.jpg
بمبي که خيلي گرسنه است با ولع شروع به خوردن مي کند ولي ناگهان مادرش سراسيمه مي ايستد و با دقت به اطرافش مي نگرد. يک چيزي درست نيست. بمبي همچنان مشغول خوردن است که مادرش به او مي گويد فرار کند و لاي علف ها پنهان شود و هر دو شروع به دويدن مي کنند، در اين هنگام صداي شليک چندين گلوله شنيده مي شود و مادرش فرياد ميزند که همينجور بدود و پشت سرش را هم نگاه نکند و بمبي هم به دويدن ادامه مي دهد و هنوز به خانه اشان نرسيده که صداي وحشتناک گلوله ي ديگري شنيده مي شود و بمبي وارد لانه اشان مي شود و با خوشحالي و نفس نفس زنان مي گويد که ما موفق شديم، ما موفق شديم، ما موفق شديم مادر، ما ...، مادر؟ مادرش در لانه نيست و بمبي براي پيدا کردنش از لانه خارج مي شود و او را صدا مي زند. در اين هنگام برف شديدي هم شروع به باريدن مي نمايد ولي بمبي مي تواند شبح يک آهويي را تشخيص دهد و با خوشحالي مي گويد مادر ولي او مادرش نيست، بلکه پرنس بزرگ است که به او مي گويد:
"مادرت ديگر نمي تواند با تو زندگي کند، انساني او را با خودش برد، تو منبعد بايد شجاع و باهوش باشي و تنها زندگي کني ... بيا بريم ... پسرم ..."
سالها مي گذرد و بهاري تازه آغاز مي شود و پرندگان نغمه هاي عاشقانه سر داده اند و حوصله ي جغد عزيز را سر برده اند، سرانجام او با چند تا هوهو آنان را فراري ميدهد و ميرود که اسوده بخوابد که ميبيند درختي که رويش نشسته به لرزه افتاده است! شروع به داد و بيداد و فرياد زدن مي کند و ميبيند که گوزن جواني در پاي درخت مشغول تيز کردن شاخ هايش است. بله او بمبي کوچولوست که حالا بزرگ شده است، ديگر دوستان که آنها نيز بزرگ شده اند يکي يکي از راه ميرسند و همگي باز دور هم جمع مي شوند. جغد عزيز براي آنها از بيماري مرموزي به نام عشق مي گويد و بمبي و تامپر و گل با افه ي فراوان (!!) مي گويند که کي عاشق ميشه ولي لحظه اي بعد، هر 3 نفر آنها در کنار يار خود قرار دارند که البته يار بمبي همان همبازي دوران کودکيش يعني فلين است که باز بمبي با ديدنش درون گودال آب افتاده و شاخ هايش در شاخه هاي درخت گير کرده و فلين هم بوسه اي از گونه اش مي ربايد و بمبي در روياهاي شيرين فرو مي رود!
ولي ناگهان گوزن نر عصباني اي با حالي خصمانه در برابرشون ظاهر مي شود و سعي مي کند فلين را از بمبي جدا کرده و با خود ببرد و بمبي با او درگير شده و صد البته شکستش ميدهد و به همرا فلين به خوابي خوش فرو ميرود. ولي ناگهان احساس ميکند که چيزي درست نيست و از خانه خارج شده و از بالاي کوه به جنگل نگاه مي کند و دودي را که از اردوي شکارچيان بلند ميشود مي بيند. در اين هنگام پدرش نيز به او ملحق مي شود و مي گويد که باز انسان به جنگل آمده است که ناگهان دسته اي کلاغ قارقار کنان به پرواز در مي آيند و بمبي و پدرش براي خبر کردن حيوانات جنگل مي روند، البته بمبي اول به دنبال فلين که او هم براي پيدا کردن بمبي از لانه خارج شده مي رود و مي بيند که سگ هاي شکاري به او حمله کرده و او را در جايي گير انداخته اند. بمبي هم به آنها حمله ور شده و از فلين مي خواهد که فرار کند و خودش هم با زحمت فراوان و برداشتن جراحات بسيار موفق به شکست دادن سگ ها و فرار کردن مي شود و در جايي از شدت خستگي مي افتد.
ولي خطر انسان فقط به داشتن تفنگ محدود نمي شود. شعله ي آتش اردوگاه شکارچيان به علف هاي اطراف گرفته و سبب آتش سوزي جنگل مي شود. از سوي ديگر پدر بمبي به سراغ پسرش مي ايد و او را مجبور ميکند که با وجود خستگي فراوان بلند شود و از آنجا دور شوند. آتش جايي را که بمبي دقايقي پيش برش آرميده بود مي سوزاند. تمامي حيوانات با وحشت فراوان سعي در فرار و نجات دادن خود دارند، جنگل مي سورد و درختان شعله ور بر روي زمين سقوط ميکنند و سد راه حيوانات مي شوند. بمبي و پدرش نيز به دنبال راه فرار ميگردند، رودخانه تنها راه نجات است ولي آبشار در جلوي رويشان قرار دارد و درختي تنومند و آتشين نيز در آستانه ي سقوط بر روي آنهاست. پس دو گوزن تصميم خود را گرفته و از آبشار به پايين مي پرند.
ساعاتي از آتش سوزي جنگل گذشته و کم کم در حال خاموش شدن است، حيوانات خود را به مکاني امن رسانده و مشغول مداواي جراحات و سوختگي هاي خود هستند. فلين، نگران در کنار درياچه ايستاده است که ناگهان شبح دو گوزن را مي بيند، بله او بمبي و پدرش است که بمبي با ديدن فلين از پدرش جدا شده و به سوي فلين مي آيد.
باز زمان ميگذرد و بهاري مي ايد و باز آهويي در شرف فارغ شدن است و حيوانات خوشحال و خندان به سوي او روان هستند. او فلين است که 2 بچه آهوي زيبا را به دنيا آورده است و مورد تمجيد ديگر حيوانات قرار مي گيرد و جغد عزيز در اين بين به او ميگويد که حتما بمبي الان از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد و فلين به بالاي کوه نگاه مي کند که بمبي و پدرش بر بالاي آن ايستاده اند. در اين هنگام پرنس بزرگ نگاهي به پسرش مي اندازد و با خيالي آسوده آنجا را ترک مي کند. بمبي پرنس جديد جنگل است ...
http://************/files/0e6jb861q2djwfq86z9n_thumb.jpg
مي گم خوبه حالا من اينو 20 سال پيش ديده بودم و اين همه نوشتم، اگه تازه ديده بودم چي مي نوشتم (فقط بدانيد و آگاه باشيد که در آن زمان از بس من اين فيلم بدبخت رو نگاه کرده بودم همه اش را با چسب به هم چسبانده بودند!! البته همينه که هنوز يه سري از ديالوگ هاش - دوبله - يادم مونده بود)!!
خب اين پست خيلي طولاني شد، بقيه شو ميرم پست بعدي!!