تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
ندانم کجا دیده ام درکتاب
که ابلیس رادید شخصی بخواب
به بالاصنوبر به دیدن چوحور
چوخورشیدش ازچهره می تافت نور
شنیداین سخن بخت برگشته دیو
بزاری براورد بانگ وغریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم درکف دشمن است
مراهمچنین نام نیک است لیک
زعلت نگوید بدانیش نیک
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم