• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
تویی که اسم زلالت بهترین واژه رو لبهاس
واسه دیدنت هنوزم چشم من پر از تمناس

قصه ی من و تو مثل قصه ی برکه و دریاس
قصه ی رسیدن شب به طلوع صبح فرداس

با دلی پر از گلایه ، از زمونه می نویسم
گریه های بی صدامو بی بهونه می نویسم

دردمو بگو به جز تو، کی میدونه کی میدونه
منو تنها چشمای تو، به سپیده می رسونه

نمی خوام تو این هیاهو همنشین سایه باشم
برای به تو رسیدن، باید از خودم جدا شم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
روي دلاي آدما هرگز حسابي وا نكن
از در نشد از پنجره ، زوري خودت رو جا نكن
آدمكاي شهر ما بازيگرايي قابلن
وقتش بشه يواشكي رو قلب هم پا مي زارن
تو قتلگاه آرزو عاشق كشي زرنگيه
شيطونك مغزاي ما دلداده دو رنگيه
دلخوشي هاي الكي ، وعده هاي دروغكي
عشقاشونم خلاصه شد تو يك نگاه دزدكي
آدمكاي شب زده قلبا رو ويرون مي كنن
دل ستاره ي منو ، از زندگي خون مي كنن
ستاره ها لحظه ها رو با تنهايي رنگ مي زنن
به بخت هر ستاره اي ، آدمكا چنگ مي زنن
عمري به عشق پر زدن قفس رو آسون مي كنن
پشت سكوت پنجره چه بغضي بارون مي كنن !
مردم سر تا پا كلك ، رفيق جيب هم مي شن
دروغه كه تا آخرش ، همدل و هم قسم مي شن
رو دنده حسادتا زندگي رو مي گذرونن
عادت دارن به بد دلي نمي تونن خوب بمونن
قصه روزگار اينه ، به هيچ كسي وفا نكن
روي دلاي آدما هرگز حسابي
وا نكن ...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
با همه بي سرو سامانيم
باز به دنبال پريشانيم
طاقت فرسودگيم هيچ نيست
در پي ويران شدن آنيم
آمده ام تا تو نگاهم كني
عاشق آن لحظه طوفانيم
دلخوش گرماي كسي نيستم
آمده ام تا تو بسوزانيم
آمده ام با عطش سالها
تا تو كمي عشق بنوشانيم
ماهي برگشته ز دريا شدم
تا تو بگيري و بميرانيم
خوبترين حادثه ميدانمت
خوبترين حادثه مي دانيم؟
حرف بزن ابر مرا باز كن
ديرزماني است كه بارانيم
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه يك صحبت طولانيم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
زهي عشق، زهي عشق كه ما راست خدايا!
چه نغز است و چه خوب است و چه زيباست خدايا!
چه گرميم، چه گرميم، از اين عشق چو خورشيد
چه پنهان، چه پنهان و چه پيداست خدايا!

فتاديم، فتاديم بدان سان كه نخيزيم
ندانيم، ندانيم چه غوغاست، خدايا!
نه دامي ست، نه زنجير، همه بسته چراييم؟
چه بند است، چه زنجير كه بر پاست، خدايا!

چه نقشي ست، چه نقشي ست،در اين تابه ي دلها!
غريب است، غريب است و ز بالاست، خدايا!

.....................مولانا
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آسمان
آسمانِ خستهِ شب
باز با چشمهای بیدارش
شاعری را به ره نشسته و باز
از فراسوی کهکشانِ صدا
تک شهابی به هیئتِ فریاد
رو به سمتِ سکوت می تازد.
گوش کن-
آخرین رسولِ صدا
با مزامیرِ نورمی اید.
گوش کن-
با گلوی خسته ماه
نور در ضجه ای به وسعتِ هیچ
بیخِ گوشِ نگاه
می نالد.
گوش کن-
یک ستاره زخمی
پشتِ گیسوی خوشهِ پروین
آخرین قطعه نفسها را
در همایونِ نور
می خواند.

باز امشب ستاره مغرور
در پی سکرِ عطرِ دخترِ مرگ
سر به پای نسیم می ساید.
باز بانوی موطلایی مرگ
بی خبر از ستارهِ زخمی
در وزشهای ناله یک جغد
روی بالِ نسیم می رقصد.
گوش کن-
از فضای گورستان
نغمه تار و عود
می اید.

بازهم
آخرین رسول صدا
غرقه در سحرِ رقصِ دخترِ مرگ
بر صلیبِ سکوت
می خشکد.
گوش کن-
حوری بهشتی مرگ
با طپشهای بی دریغِ تنش
رو حِ او را به خویش می خواند.

آسمان
آسمانِ خسته شب
با همان چشمهای بیدارش
شاهدِ وصلِ شاعر و مرگ است.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.

یک نازِ بی نیاز
به هنگامِ رقصِ تیغ
آرا مشی سترگ
پر از دردِ بی دریغ
یک آسمان ستارهِ خاموش
زیر میغ.

زندانِ نام نور
و اندیشه فرار
یک موج ِبی قرار
سیارکانِ گیج
معلق در این مدار.

یک فصل
بارشِ بارانِ آرزو
یک دشت
تشنه جادوی بوی خک
یک رعد
خفته در آن ابرِ سینه چک

یک تک
منتظرِ رویشی دگر
در قصه های بارشِ یک فصلِ بی فریب
جلادِ جام
در طلبِ
خونِ سرخِ تک.

یک چشمِ نیمه باز
خیره به تصویرِ یک نگاه
یک پلک
مظهرِ صد پردهِ سیاه
نقاشِ معبدِ دل
خسته و خموش
در جستجوی نقشِ گمشده ای
در غبار آه.

یک قرن
در تدارک هنگامهِ عبور
یک لحظه بر خلافِ زمان
رو به ابتدا
یک سالِ تازه
ویک
عیدِ بی سرور
یک مرد
منتظرِ
بازگشتِ قرنِ غرور.

فریادی از سکوت
در این دشتِ بی سرود
بودی پر از نبود
و اوجی که بوسه زد
بر جای پای فرود.

رؤیای آتشِ زرتشت
در طپشِ
فواره های دود
خکسترِ وجود
در هوسِ
موجِ گنگ رود.

یک مستِ هوشیار
و یک
جامِ بی شراب
مخمورِ هفت سالهِ این کوزهِ تهی
گمگشته در خرابی میخانه ای خراب
افسونِ چشمهِ می
در نگاهِ دشت
با دستهای سربی افسانهِ سراب
چون نقشه های زندگی
آب
شد بر آب.

یک چهرهِ سیاه
نهان در نقابِ شرم
پیوندِ قطبِ یخِ و
سینه های گرم
یک سنگ
خفته در آغوشِ خک نرم.

یک جنبشِ اسیر
و یک پیله سکون
پروانه های عاقلِ شب
شعلهِ جنون
یک شمعِ غرقِ خون
با نوحه ای
که نیمه شب آمد
در قطره های خیرهِ اشکی
از چشمهای سردِ صدف بیرون.
یک مرد
یک شکیب
و نامی پر از فریب
این مرده های عجیب
صفهای سنگ
و زنبیلهای گورستان
یک قبرِ بی نصیب.

یک نفرتِ عظیم
و ایمانِ به کینه ها
یک قلبِ سنگ
در طپشِ
گیج ِسینه ها
یک گنج ِ خک گرفته از
خاطراتِ دوست
یک مار ِشرزه
خفته بروی دفینه ها.

یک پرده از سکوت
و این نغمه سازِ کر
تاری شکستهِ به هنگامهِ غمِ
همبستری خنجرِ غدارِ هرزه در
با دخترانِ دف
آوازِ نابِ هق هقِ چنگانِ چنگزن
در سوگ تارِ تار
رقصِ عجیب ِجغد
به آهنگ فاخته
در جشنواره مرگ چکاوکانِ صدا
یک عودِ سوخته و خاموش
در شعله های سرکشِ یک پرده از نوا.

**********

این یکه های یک
از آتشِ نگاهِ سه کفتار
از سحر خندهِ کرکسها
از ایلغارِ خیلِ کلاغان و زاغها
با یاری گناه
از جسمِ شهرِ مردهِ رؤیا
رؤیای زندگانی من
جای مانده اند.

ای دوستهای صمیمی
میراث خوارگانِ تشنه رؤیا
افسانه سازهای تباهی ومرگِ روح
ویرانگرانِ حرمتِ انسان و عشق و نور
این مانده های یکه من را
در غسلخانهِ رؤیای مرگِ شب
با اشکهای روز بشویید.
آنگه
تمامی آنهارا
پیچیده در کفنِ کابوس
آرام و باشکوه
به تابوتِ ترسهای کهنه نهید.
پس از آن
با دستهای سخاوتِ افسانه ای خود
تابوت را ، ز روی رحم و مروت
در یک شبِ سیاه
به یک قبرِ مستمند و فقیر
هدیه کنید.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ای ای رهپوی گرد آلود
ای رویای نامیرای مرد
اینچنین آشفته حال و خشمگین
تا کجا؟
در جستجوی نکجاها می روی.

در مسیرِ هولنک ِشهرِ بی رنگی رنگ
با کدامین بوسه عریانِ تیغِ خاطره؟
بر گلوی عشقهای مهربان
سرخی خون
لذتِ اندوه
هرمِ آتشهای پنهان را
میهمانِ خک زردِ کوره راهِ یادِ سردِ مرد
خواهی کرد.

در کجای بی قراریهای روحِ بی قرار مرد ؟_
این آتشفشانِ خامشِ فریاد
بر سریرِ حزنهای اضطراب آلود
تکیه خواهی زد.

ای ای عاصی ترین یاغی بندر گاهِ آرامش
ناخدای زورقِ اندیشه های درهمِ این مرد
اینچنین مواج
بر ا مواجِ این دریای طوفانی
تا کدامین ساحلِ افسانه ای دور؟
در پی داروی روحِ زخمی خورشید
پیکرِ بیداریت را
پیشِ تیغِ موجهای سرکشِ کابوس
جوشنِ رؤیای بیداری فردا می کنی.

با توام باتو
قلندر پیشه شبگرد.
وارث وارستگی رستِگان
ای رند
ای ایینه مستی.
تا به کی در کوچه های پیچ اندر پیچِ شهرِ خالی چشمم
دم به دم نقشِ نگاهِ َزندِگان ِ َزندهِ َزند یق _
منصورانِ َورجاوندِ دارستانِ یادِ زردِ ذهنِ خسته من را
زینتِ قابِ غبار آلوده ایینه های خواب خواهی کرد؟

باتو ام باتو
تو ای جاری ترین خونِ رگِ هستی
میهمانِ مهربانِ شهرِ روحِ شعر
ای رفیقِ همسفر
ای عشق
در گریزِناگریز از دامهای سخرهِ این واژه پردازانِ بی رؤیا
درکجای دفتر دل؟
در کدامین تکغزل؟
در کدامین بیت؟
در کدامین واژه؟
پنهان می شوی آخر.

سهم من از تو
بجز رسوایی جاوید
سهم من از تو
بجز آن نکجا آباد آشفته
سهم من از تو
به غیر از لذتی آغشته با اندوه
یا که فریادی
خموش و
بی قرارو
مرده و
محبوس
زیرِ تیغِ سینه سوز و سرکشِ امواجِ بیداری

سهم من از تو
بجز ایینه ای خالی
سهم من از تو
به غیر از سایه سنگینِ نامِ دار
ای سردارِ قلبِ خسته من
چیست؟

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
اگر که عشق نباشد
به سانِ یکه سوارانِ پهنه کابوس
شبی سوارِ مرکبی از نورِ مرگ خواهم شد.
و تا قیامتِ خک
تمامِ مردهِ شومم را
از هفت خوانِ کینه افلکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
به روسیاهی این روزهای بی ناموس
شبی چراغ مرکبی بزمِ ننگ خواهم شد
و تا شکستنِ تک
شرابِ کهنه روحم را
از هفت خطِ مستی این خکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
به کور چشمی این عاقلانِ بی قاموس
شبی به قبرِ جنون مثلِ سنگ خواهم شد
و تا غمی غمنک
تمامِ پیکرِ فرسوده جنونم را
از هفت پرسشِ فرزانگانِ بی سودا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
در اوجِ وحشتِ افسانه های دقیانوس
شبی صلیبِ مقبره غارِ تنگ خواهم شد
و تا طلوعِ وحشی آن تک غروبِ وحشتنک
تفاله های همه خوابهای خوبم را
از هفت خوابِ کهنه این خفتگانِ بی غوغا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
درون ِکوچهِ اندوهِ پیرِ خسته توس
شبی شرابِ محفلِ پورِ پشنگ خواهم شد
و تا سکوتِ شهوتِ سودابه های بی ادرک
صدای سرخِ گلویم را
از هفتِ کوسِ وحشی تورانیانِ بی نجوا
گذار خواهم داد.

اگر که عشق نباشد
می
می
رم.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دیگر ای دخترِ افسونگرِ نور
بر سرِ بسترِ بی خوابی من
قصه روز مخوان
که به جانِ خورشید
از فکرِ
قصه مبهم و تکراری تو
می سوزم.

دیگر ای ساقی عصیانگرِ می
می در این ساغرِ مخمور مریز.
شوکرانِ شبِ تار
دیرگاهیست
که در ساغرِ ا ند یشهِ من
مهمان است.
سا غرم را بِشکن
که به روحِ مستی
فکرِ میخانهِ ویرانهِ روز
مثل طوفان بلا
ساقه نوگلِ نورستهِ عصیانِ مرا
می شکند.

دیگر ای قاصدِ خوشبوی بهار
بر در قصرِ زمستانزدهِ رؤیاها
مشت مکوب.
خوابِ شیرینِ مرا
مرده شوی حسرت
کشت و در زیرِ هزاران کابوس
به دلِ وحشتِ جاوید
سپرد.
راه خود گیر و برو
که به عطرِ دلِ خونینِ گلِ سرخ قسم
تن این مرده نکام
از اندیشهً پیغامِ بهار
در ته قبرِ زمستانزده اش
می لرزد.

دیگر ای نغمه سرایانِ سپهر
در حریمِ سیهِ
تندرِ وحشی سکوت
نغمه خوانی مکنید.
پشتِ دیوارِ جنون-
دخمه تیرهِ عقل
گوشها کر شده است.
در دل شعله تنبور
بسوزانید عود.
تار را پاره کنید.
که به قانونِ دفِ خسته قسم
بوسه چنگِ شما
بر لبِ زخمه تار
زخم بر پیکرِ فرسوده من خواهد زد.

دیگر ای کوهِ بلند و مغرور
با عقابِ نگهت
طرحِ تند یسِ پر از یأسِ مرا
تا سر قله امید مبر.
پیکرِ سنگی افسانه من
دیر گاهیست که بر سینه سوزانِ کویر -
مادرِ تشنه نکامیها -
زنجیر است.
و شما
هرزه درانِ فاسق
راویانِ شبِ تار
ساقیانِ شوکر
مرده شویانِ کفن دزدِ زمستانِ سیاه
دخمه بانانِ سیه دخمه عقل
کوتوالانِ تباهی و سیاهی و بلا
بشتابید که مردی دیگر
می میرد.

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سبد سبد ترانه، شعرهای عاشقانه
عاشق دگر کجا بود، در ظلمت زمانه؟

مدّعیان عاشقی در وادی بهانه اند
اسیر این خفت مشو که عاشقان شبانه اند

مدّعی ِ عاشق روز دَم از جدایی میزند
شب زنده دارِ حَق ولی حرفِ خدایی میزند

دلدادگی چون نعمتی ست، عاشق تو انکار مَکُن
صوفی، تو گر دل میدهی این راز آشکار مَکُن
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
جمله از این کوتاه تر نمیشود
آخر از این ساده تر نیست

بگو،
بگو که نشاید جسارت گفتنش
همانند سلامی خشک و خالی ست

بگو،
بگو که گفتنش خوشرنگ
همانند گل ِ نقش بسته بر قالی ست
بُروز عشق سخت است
لیک پایانش به خوشحالی ست

دوستت دارم!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
نگاه تو بر در است
با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،
خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق
بر همیشگی سبزی شاخه سرو.

نگاه تو بزندگی بجامانده
در چشم رفیقان عشق،
شکوفانی سرخ نسترن تابستان
منگوله های میوه مهرگان باغبان
دانه جو در خاک خوب
اندیشه و بازوی کار بهار.

نگاه تو از زندگی گذرد-
با عبور از اعصار
به کویر و کوهسار.
نگاه تو نگاه تاریخ است
ادامه وجدان مزدک و بابک،
حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.
تو در نگاه کودک امروز
نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،
در آسمان شفاف هدیه داری.

نگاه تو زنده است-
در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان
شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،
اندیشه مرور دیروز انسان فردا.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
احساس می‌کنم تاکی گشن هستم.
شاخه‌هایم از اقیانوس‌ها گذشته،
پیچک انگشتان‌ام پیکر مجروح تو را لمس کنند،
خوشه‌های رزم بر لبان لوت تو
شهد توان‌بخشی ریزند.
پنجه‌های برگ‌هایم بر اندام خسته‌ات سایه کنند.
گنجشک‌های شاخه نشسته‌ام جیک‌جیک کرده،
دانهء تاک را به دندان‌های سفیدت رسانند.
این درخت کیهانی دور به تنهایی تو نزدیکی کند
تا باد بوی حبه پاره از خوشه را به تو رساند.

تو را بر چمن ابریشمین زمردین افتاده بینم.
پیراهن‌ات درفشی‌ست رنگین که پاپوشه‌هایت آن را
بر زمین نگه دارند.

در دوردست، سایهء خانه‌ای سیاه بینم،
که در کنارش درخت چنار خشکی چون
دست غول ز آستین زمین بیرون آمده،
در پشت، آسمان کبود و بی‌ستاره بینم با –
آلی بلندبالا، که در صورت‌اش دو حفره
سرخین زیر پرچین ابروان
و حفره‌ای سیاه بر چانه داشته،
دم‌اش، چو چنبر «هـ دو چشم»
بین دو پا معلق بوده،
بازوان پرمویش
دور تا دور افق، خروج نور را مسدود کرده.
بر ریسمان مال‌روی گردنهء گدوک
دواله‌پایی به تکدی نشسته.
بر پشتهء اخرایی تپهء دور بر سنگی، آهسته
جنی با شانهء چوبی پی در پی
گیسوان بلند مشگی پری اثیری تازه شسته
منظم می‌کند.
دو چشم، دو چشم سبز پری
پردهء سیاه گیسوانش را به موج درآورند.

بیا ای دوست، ای آشنا
بیا شاخهء دستان‌ام بگیر
و از آب‌های نیلی بگذر،
از شن‌زارهای تپه‌گون سرازیر شو،
از ماسه‌زارهای کنارهء دریا به‌سوی مهر، در خاور بشتاب.
بیا تا سایهء بلندت بر دریا
جزیرهء مواجی هویدا کند برای ماهی‌ها.

بیا که اشک‌های تو در این اقیانوس سکوت
مروارید شده تا عقد ثریای دیگری پدیدار شود.

بیا که زخم سکوت تو از تنهایی‌ت ژرف‌تر است.
بیا که در تاریکی شب، دیوارها به‌دور گریزند.
طبلی در سینهء جنگل به تپش افتاده.
در سیاهی شب، انفجار نارنجک خورشید
ظلمات عمق را آذرخشانه ترک اندازد.
برکهء پیچان از میان درختان، اینه به افلاک اندازد
تا راز را به فلک با رمز رساند.

ای آفتاب، پیکر این دوست را التیام بده.
او را دوباره به پرواز در آر.
ای ستاره‌گان، با نظم فلکی‌تان
چون آتش‌گردان کیهانی
شب‌های او را سپید گردانید.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آهی کشید غمزده ، پیری سپید موی

افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه

در لابلای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه !

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.

سی سال پیش ، نیز ، در آیینه دیده بود :

یک تار مو سپید!

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت : وای !

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های !

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید،

در کام موج ، ضجه ی مرگ غریق را

از دور می شنید.

طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب های تیره ی اعماق خفته بود :

یک مشت آرزو...!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
می گویند سر راه هر کسی که قرار گرفتی لابد حکمتی دارد. ابر اگر بود هوا حتی. تو را من در عین ناباوری پیدا کردم ، یک روز معمولی . یادت که هست؟ می گویند چشمان انسانها حرف می زنند. باورداری باورداری که هر چه زبانت نتواست بگوید ، چشمانت می توانند راحت بگویند.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ینست قانون جنگ.....
برای تجربه بجنگ....
برای ضربه نخوردن دفاع کن....
برای دفع کردن حمله کن...
.و برای اینکه زنده بمانی مجبوری بکشی تا زنده بمانی....
اری اینست قانون جنگ
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
صدای خدا می اید
از خیلی دورها
و من می لرزم
تمام تنم می لرزد
گوشهایم را با دست می پوشانم
دندان هایم را به هم می فشارم
در اتاق را محکم می بندم ...
می روم زیر پتو
باز هم می لرزم
...
.....
همه چیز می چرخد ، من نیز
دردم می اید
آرام می گویم آخ
آرام تر از آنکه خودم بشنوم
...
.....
چشمانم را که باز می کنم دیگر صدایی نیست
حتی صدای خدا
برف می بارد
آرام
آرام
آرام
برمی خیزم
دیوانه وار
صورتم را به پنجره می سپارم
دانه های برف را با چشمان ِ پر از حسرتم تا کف حیاط بدرقه می کنم
شب ِ آسمان وقتی برف می اید روشن است
درست مثل دلِ من
باید رها شوم
مدام با خودم می گویم
باید رها شوم
لعنتی
لعنتی .
پس کلید کو ؟
باید فکر کنم
باید بیاد بیاورم
آخرین باری که رها شدم کی بود؟
کشوی میز
یادم می اید
زیر مجله هاست
کلید را برمی دارم
به خودم در سیاهی پنجره چشمک می زنم
کلید را در قفل می چرخانم
چشم بسته ..نفس حبس در سینه
باز می شود
می پرم بیرون
بی هیچ حجابی
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
گونه های گر گرفته ام را به دانه های سپید برف می سپارم
سکوت می کنم
دنیا سکت می شود انگار
اشک بی اختیار خلوت من و آسمان را بهم می ریزد
صدای پایی می اید
و چشمهای نگران مادر
و من هنوز پرم از فریاد
پرم از بغض
پرم از خشم

...
......
هیچ چیز آرامم نمی کند ...
هیچ چیز
صدای ِ خدا
صدای ِ آسمان
نوازش ِ برف
دست ِ باد
اشک
فریاد
خشم
آه
هیچ چیز آرامم نمی کند
چقدر خسته ام
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
صبر كن عاطفه دلگير شود بعد برو
يا كمي از تو دلم سير شود بعد برو
صبر كن طفلك نوخواسته ي عاشقي ام
زندگاني كند و پير شود بعد برو
تازه از راه رسيدي به سفر فكر نكن
باش تا وقت سحر دير شود بعدبرو
تازه عاشق شده ام من به دلم رحمي كن
باش تا عشق زمين گير شود بعد برو
 
بالا